اختراع انزوا

..استفاده از مطالب این وب سایت با ذکر منبع آزاد است

اختراع انزوا

..استفاده از مطالب این وب سایت با ذکر منبع آزاد است

اختراع انزوا

کاش سرخ پوست بودیم، همیشه آماده، تازان بر گرده ی اسب. پشت خمانده در باد، در دشتی لرزان، میان زمین و آسمان مدام در تب و تاب. تا آن جا که دیگر به مهمیز نیازی نباشد، چرا که نیازی به مهمیز نیست. تا آن جا که لگام را رها کنیم، چرا که دیگر از لگام نشانی نیست؛ و دشت چنان چمنزاری درو شده و هموار در مقابل چشم هامان محو شود و از یال و سر اسب دیگر نشانی نماند.. [فرانتس کافکا]

بایگانی
آخرین مطالب
۱۱
مهر
۹۷

سه واقع نگاری                   

و یک نگاه عمومی به یک واقعه ی خصوصی

 

در سفر بلند و طولانی مدتم برای ضبط مستنداتی پیرامون تاریخ شفاهی مردمان بختیاری حاشیه نشین زاگرس با آدم های بسیاری هم کلام شدم و چه قصه ها و سرنوشت های شگفتی که نشنیدم و ضبط نکردم. در این میان اما آن چه بیشتر از همه جلب توجه می نمود زندگی غریب زنان این سرزمین دوردست بود. سرنوشتی که انگار از نسلی به نسل دیگر کشیده شده بود و بر تن و جامه زنان چسبیده بود. نه تنها بر تن و جامه که بر تمام زندگی شان سایه انداخته بود. اتفاق اما از آن جا جالب است که زن امروز دیگر زن دیروز نیست حتی اگر در یک پستو و به دور از هر ارتباطی رشد کرده باشد نشانگانی در تغییر خوی زنان در ناخودآگاه از نسلی به نسل دیگر هست که به روشنی قابل مشاهده بود. یکی از گفت و گوهای غریبی که در طی سه روز حاصل شد آن قدر مرا به فکر واداشت تا مجبور به نوشتن اش شوم. در این واقع نگاری به دلیل مناسبات روستایی و شکل زندگی این مردم و تعریف شخصی شان از حریم خانه و خانواده و بخصوص زن و دختر، از آوردن نام های واقعی و همین طور نام روستاها دست می کشم و با همه را به نام مستعار می نویسم. بدیهی ست هر گونه شباهت در این نوشته به نام ها اتفاقی بوده است هرچند این درد مشترکی ست که به نام بند نمی دهد.

 

یک. سیما

شب است که به خانه شان می رسم. مراد، مرد پنجاه ساله مرا دم غروب در راه برگشت از زمین می بیند و از سر خونگرمی و میهمان نوازی به خانه اش می برد. در راه از خشکسالی می نالد و زمین اش که سال پیش سوخت از گرما. قبول می کند که در خانه برایم حرف بزند تا حرف هایش را ضبط کنم و این طور می شود که من شب را در خانه ی او می مانم.

سیما زن سی و پنج ساله ی مراد با لباسی سرخ در تاریکی ایوان نشسته و مشغول نان پختن است. مراد سلام می دهد و می گویدش که میهمان داریم. سیما آن طور رفتار می کند که با یک آدم از شهر آمده. سعی می کند همه چیز زندگی برازنده ی میهمان باشد. نگاه ش درخشندگی یک زن جوان را دارد و پوست صورت ش هنوز مانده تا شبیه به پوست زنان میان سال روستایی آن طور که تصورم بود بشود.

شام مان نان داغ است با تخم مرغ محلی و دوغ تازه. سفره آنقدر رنگین است که آدم دلش نمی آید در آن دست ببرد. سیما با خوش سلیقگی تمام سفره را چیده است و در شکل چیدن غذاها چنان ظرافتی به خرج داده است که تصورش سخت دشوار می نماید. بعد از شام کم کم حرف مان گل می اندازد و کارمان شروع می شود. مراد جلوی دوربین می نشیند و شروع به خاطره گویی می کند. از قصه های جن و پری که در کودکی شنیده تا روزی که با پدرش یک خرس وحشی را شکار کردند و به خانه آوردند. با دست به زیر پا اشاره می کند و می گوید این پوست همان خرس است روی زمین. در تمام وقت حرف، سیما در حیاط تاریک خانه مشغول شستن ظرف هاست. حرف مراد دیگر تمام شده است که با آستین های خیس و یک آشپال بزرگ پر از ظرف های رویی داخل می شود. مراد می خندد و می گوید دیگر نوبت من تمام بیا تا عکس تو را هم بردارند. سیما شرم می کند و به آشپزخانه می رود. مراد با صدای بلند میان خنده صدایش می زند که بیا و برای میهمان مان تعریف کن از بچگی و پر و مادرت. هیچ کار سختی که نیست تازه قند هم توی دل ات آب می شود یادت که می آید.

کمی بعد سیما جلوی دوربین نشسته است. هنوز آستین هایش خیس است. می پرسد معلوم است و می گویم نه. خیال اش راحت می شود. لباس اش با دست تکانی می دهد و بعد آرام می گوید مراد را بگویید برود پشت در. مراد که حرف اش را شنیده بلند می زند زیر خنده و بی آنکه حرفی بزند می رود پشت در و در را روی هم می گذارد. سیما با خنده نگاه می کند تا مبادا گوش ایستاده باشد. هرچند خیلی هم مهم نبوده است انگار.

سیما بعد از حرف هایی که درباره ی پدر و مادر کشاورزش و قطع شدن پاهای پدرش زیر چرخ تراکتور وقت چپ شدن می زند حرف هایی می زند که هر چه بیشتر توضیح شان می دهد غریب تر می شوند. سیما برایم تعریف می کند که چطور زن مراد شد. نه ساله بوده که یک روز در خانه شان را می زنند. از روستای بالادست میهمان دارند. میهمان ها آمده اند خواستگاری سیما برای پسر بیست و چند ساله شان. سیما در نه سالگی هنوز هیچ از این ها را نمی فهمد و نمی داند چرا مادر به شتاب او را به اتاق می برد و عروسک از دست اش می گیرد و یک روسری رنگی و گل منگولی که از خودش است را از صندوق بیرون می آورد و سرش می کند. سیما را با خود به اتاق می برد و مدام با دست، مشت سیما را از لباس اش باز می کند و او را از پشت سرش کنار می زند تا او را ببینند. مراد جوان است و قبراق. کشاورز است و از پدر مرده اش چند هکتار زمین به ارث برده است. مرد کار است و اهل دود و دم نیست. چند سالی هم هست که خرج درآور مادر و دو خواهر اش است و حالا آستین بالا زده تا زن بگیرد. سیما همکلاس خواهر کوچک او در مدرسه ی بالادست است و مادرش یکبار که او را دیده گفته همین دختر باید زن مراد بشود. پدر سیما نشسته بر ویلچر وصله پینه شده اش می گوید قبول است. اما به شرطی که بگذارید نه اش تمام شود و ده ساله که شد ببریدش. مراد و مادرش قبول می کنند. دست می دهند و روبوسی می کنند و چند دست لباس و یک انگشتر فیروزه و یک گردنبند طلا برای سیما می گذارند که مادر بعد از رفتن دست و گردن و تن اش می کند و می بوسد اش. بعد تا صبح برایش حرف می زند و سیما هیچ نمی داند ربط این ها به او و عروسکی که دیگر هیچ وقت دست اش ندادند چیست. سه ماه بعد پدر سیما می میرد. و سر سال که پنج ماه از ده سالگی سیما گذشته است می آیند و با ساز و دهل او را به خانه ی مراد می برند. شب که می شود خود را در اتاق با مراد تنها می بیند. مراد که به طرف اش می آید جیغ می زند و آن قدر گریه می کند که مادر مراد به سراغ اش می آید و با خود به اتاق خودشان می بردش تا بین او و خواهر های مراد بخوابد. در میان گریه خواب اش می برد و دم دمه های صبح که از خواب بیدار می شود یادش نمی آید کجاست. بلند می شود و در اتاق را باز می کند. نور کمرنگ صبح که به داخل می ریزد تازه صدای ساز و دهل و جیغ های دیشب یادش می آید و قدم تند می کند و از اتاق و خانه بیرون می زند. با لباس رنگی محلی و صورت و موهای بزک شده هشت کیلومتر را پیاده طی می کند و به خانه می رسد. همه از دیدن اش دهان شان باز می ماند. او به خانه برگشته است و نمی خواهد برگردد. مادر به اتاق اش می برد و برای ش داستان زندگی تازه اش را تعریف می کند و بعد عروسک اش را از صندوق در می آورد و به دست ش می دهد. سیما توی بغل مادرش خواب اش می برد و وقتی بیدار می شود خودش را توی بغل مراد می یابد که دارد او را با خود به روستا می برد. شروع به گریه می کند اما مراد انگار گوش ش بدهکار نیست. دست مراد را گاز می گیرد. مراد زمین می گذاردش و یک سیلی محکم به او می زند. عروسک اش را از دست اش می گیرد و می رود. سیما در میان گریه و صدای عوعوی سگ های پاچه گیر گله و تاریک روشنای دم غروب نمی داند چطور باید به خانه برگردد. عروسک اش را می بیند که در مشت مراد است و مراد را می بیند که دور و دورتر می شود. با پاهای برهنه می دود و به فاصله ی چند قدمی مراد دنبال اش می رود. مراد می ایستد. برمی گردد و عروسک را به دست اش می دهد. پاهای ش را پاک می کند. کول اش می کند و به خانه می برد.

 

دو. هما

سر صبح بعد از خوردن صبحانه از خیار و گوجه های باغچه ی خانه ی مراد و سیما با پنیر و کره و ماست محلی که هیچ کم از غذای دیشب ندارند با سیما و مراد به طرف خانه ی دامادشان الیاس می رویم. الیاس تنها داماد مراد و سیماست. یک مکینه دارد که با پدر و برادرهایش در آن کار می کنند و روزگار می گذرانند. سیما او را کُرُم به معنی پسرم صدا می زند چرا که همیشه دلش پسر می خواست و بعد از هما هیچ وقت نتوانست بچه دار شود. با این حال الیاس دو سال از سیما بزرگ تر است. به مکینه که می رسیم می دود جلوی ما. با مراد دست می دهد و دست سیما را می بوسد. سیما هم دست او را و بعد وسایل را از من می گیرد و تلاش من برای جلوگیری از محبت اش بی فایده است. مراد برایش می گوید که می خواهند با پدرت و خودت حرف بزنند. خاطره بگویید و ازتان عکس بگیرند. الیاس می خندد و ما را به داخل مکینه راهنمایی می کند. برای مان چای می آورند و در میان صدای گوش خراش سنگ مکینه و گرد ناشی از کوبیدن شلتوک برنج ها شروع به خوردن می کنیم. کمی بعد مکینه خاموش است. مراد و سیما رفته اند سر زمین. من مانده ام با الیاس و برادرهایش نشسته در کنج مکینه و پدرشان که روبروی دوربین مشغول حرف زدن. پدرش خداکریم در یکی از خاطره هایش می گوید در قدیم اگر زنی بدن اش جای کبود نداشت زن ها پشت سرش حرف در می آوردند که مرداش بی عرضه است. حالا اما زمانه عوض شده. تعریف می کند که کار دنیا برعکس شده است و مردها از زن ها می ترسند. تعریف می کند که همین الیاس پسرش بی اجازه ی هما آب نمی خورد. هرچند از هما راضی ست و می گوید همین هما ست که الیاس مرا جمع کرده و این طور سر و سامان داده. می گوید هما از همان وقتی که خواستگاری اش رفتیم زرنگ بود. نه ساله بود که به خواستگاری اش رفتیم و پدرش هم راضی بود اما سیما نمی گذاشت کار سر بگیرد. من هم گفتم یا همین دختر یا هیچ دختر دیگری. مهرش به دلم نشسته بود. منتظر ماندیم پانزده سال ش که تمام شد آوردیم اش به خانه. دختر زرنگی بود و تا سیکل اش را یک ضرب قبول شده بود. می خواست دبیرستان برود که دیگر زن الیاس شد و درست نبود. بعد اجازه خواست کمی آب بخورد تا گلویش باز شود. باز شد و گفت دختر بی عیبی ست. عیب ش این بود که بچه دار نمی شد. آن را هم کمباینم را فروختم و خرج اش کردم. حالا یک دوقلو دارند. همین بس شان هست چون دیگر پولی ندارم که خرج شان کنم تا باز بچه بیاورند. من دوست داشتم اسم بچه هاشان را بگذارند علی و فاطمه، الیاس هم موافق بود اما هما اسم شان را گذاشت فرهاد و رعنا که من خیلی این اسم ها رو دوست ندارم و وقت هایی که هما نیست همون علی و فاطمه صداشان می زنم. الیاس و برادرهاشان می زنند زیر خنده. خداکریم ادامه می دهد که والا ازش می ترسیم. ترس نه ازش حساب می بریم. از این بابت هیچ شبیه سیما نیست. خیلی چموش است. حالا که بچه هایش کمی از آب و گل در آمده اند مدام می گوید می خواهم بروم درس بخوانم معلم بشوم. می گوید می خواهم با الیاس و بچه هایم برویم شهر زندگی کنیم و دانشگاه برویم. به این الیاس بیچاره هم می گوید باید بروی درس ات را بخوانی برای بچه ها بد است. این الیاس بدبخت فقط دو کلاس سواد دارد.

بعدش حرف توی حرف می آید و کمی بعد با دو دست روی زانو می زند و می گوید که دیگر همه چیزم را تعریف کردم و همین قدرش هم که یادم آمده در سن و سال من طلاست. نه الیاس و نه برادرهایش هیچ کدام جلوی دوربین حرف نمی زنند. خجالت می کشند جلوی مردمی که دم در مکینه جمع شده اند حرف بزنند. با چند نفر دیگر مصاحبه می کنم بعد در باغ خدا کریم نزدیک مکینه با مردهایی که هم صحبت مان شدند نهار مفصل و مردانه ای از کباب بره و روغن و نان و دوغ می خوریم و الیاس قبول زحمت می کند که مرا تا جاده ی منتهی به روستای بالادست همراهی کند. 

الیاس در میان راه بعد از کمی حرف زدن های معمولی برایم از هما می گوید که چقدر دوست اش دارد. می گوید که بی هما نمی تواند چشم باز کند و ببندد. می گوید هما تمام دنیای اوست  و تصمیم دارد به زودی با او به شهر برود. فقط مشکل اینجاست که توان مطرح کردن اش را با پدرش ندارد. از چیزی دلخور است و آن هم این که هما به او گفته است اگر تا آخر امسال نرویم به شهر طلاق می گیرم. و طلاق را آن جوری می گوید که انگار سرب داغی را قورت داده است. می گوید پدرم تمام زندگی اش را فروخت و خرج ما کرد تا به اصفهان برویم و بچه دار شویم. حالا نمی توان به او بگویم می خوام بگذارم و بروم که زنم درس بخواند. از او می پرسم هما چرا می خواهد درس بخواند؟ هیچ از او پرسیدی؟ می خندد و می گوید قول می دهی نخندی؟ می گویم آره نگاهی به روبرو می اندازد و سعی می کند خنده اش را قورت بدهد. بعد ادامه می دهد که هر وقت ازش می پرسم می گوید تا شبیه مادرم نشوم و دخترم شبیه من نشود. این هم شد حرف آخر؟ مگر مادرش چه عیب و ایرادی دارد؟ ندیدید لپ های عمو مراد چه سرخ است؟ تازه دخترمان هم عین هما نه، مادربزرگ اش بشود چه عیبی دارد؟ دختر هر جا برود و هر کاری کند زن مردم است و می زند زیر خنده. در طول راه حرف دیگری نمی زنیم. الیاس اما هر از چند گاه خنده امان اش نمی دهد و می زند زیر خنده و سر تکان می دهد..

 

سه. رعنا

شمایل اش هیچ شباهتی به دیگر دخترهای دبستان سه کلاسه ی روستا ندارد. موهای طلایی رنگش منظم بافته شده و از زیر مقنعه تا ئایین کمر آمده است. لباس هایش تمیز و اتو کشیده است. هم ناخن هایش چرک نیست و هم بوی عطری شبیه کندر می دهد. چشمان اش ئر از شور است و شیطنت. آقای مرادی معلم و مدیر مدرسه می گوید او با همه فرق دارد. شاگرد اول کلاس است و هیچ کاری نیست که بخواهد انجام اش بدهد و نتواند. او رعنا دختر الیاس و هماست. آقای مرادی همان طور که آرام و در گوشی از او برایم می گوید صدایش می زند تا بیاید ئای تخته. از او می خواهد برای ما از تصمیماتی که برای آینده اش دارد حرف بزند. رعنا با اعتماد به نفسی مثال زدنی و شبیه یک سخنران واقعی گلو صاف می کند و بعد شمرده شمرده شروع به صحبت می کند. از لبخند و نگاه های زیرچشمی آقای مرادی می فهمم که هم او و هم بچه ها بارها به سخنان این دخترک سخنران گوش سئرده و احتمالا بسیار خندیده اند. کلمات ئشت هم در دهان اش می چرخند و جملات اش کسی را که هیچ شناختی از او و دنیایی که محصول آنست ندارد، به شدت تکان می دهد و تحت تاثیر قرار می دهد.

اولین جمله ای که می گوید این است که من می خواهم یک زن موفق باشم. جمله ی بعدی اش این است که من می خواهم برای خودم کسی بشوم. جمله ی بعدی این که من نمی خواهم شبیه زن های دیگر باشم. و بعد ادامه می دهد که من به شهر می روم درس می خوانم و به تمام آرزوهایم می رسم. در این میان حرف هایی می زند که از فرط دور از ذهن بودن شان برای همکلاسی هایش صدای خنده شان را به سقف کلاس می زند. در آخر اما جمله ای می گوید که از همه تکان دهنده تر است. می گوید من هیچ وقت شوهر نمی کنم چون شوهر ها صاحب آدم می شوند و نمی گذارند آدم هر کاری دلش می خواهد بکند من دلم می خواهد هر کاری دلم می خواهد بکنم.

آقای مرادی زیر خنده می زند و او را می فرستد بنشیند سر جای اش. بعد بلند می شود و برای بچه ها درباره ی این حرف می زند که ازدواج سنت ماست و اگر ئدر و مادرهای ما با هم ازدواج نکرده بودند ما هم حالا در دنیا نبودیم. من اما هیچ کدام از حرف هایش را نمی شنوم و فقط چشم به رعنا دارم و در ذهن جملات غریب اش را با خود تکرار می کنم. جملاتی که از دنیای ذهنی غریب او پدید آمده و محصول دنیایی هستند که در سیما و هما پدیدار شد و حالا در او به شکلی منطقی ادامه یافته است. حرف های آقای مرادی که تمام می شود بچه هار ا مرخص می کند تا بروند به خانه. همه با جیغ و هیاهو از کلاس بیرون می زنند و رعنا آرام و آهسته با نظمی مثال زدنی وسایل اش را جمع می کند و آخرین نفر از کلاس خارج می شود.

هنوز از حیاط بیرون نرفته است که آقای مرادی روی شانه ام می زند و می گوید می بینید چه فکر های مسمومی توی ذهن این بچه های معصوم می ریزند؟ این ها همه ش کار همین ماهواره هاست. و گرنه بچه را چه به این حرف ها. مادرهاشان همین ها را توی ماهواره نگاه می کنند و یاد بچه هاشان می دهند. همین است که زن ها دیگر مثل قدیم نیستند. حالا دیگر رعنا در ئیچ جاده گم شده و دیده نمی شود. می پرسم مگر زن ها چطور شده اند؟ آقای مرادی می خندد و می گوید فرمان نمی برند از مرد..

 

یک نگاه عمومی به یک واقعه ی خصوصی

مردسالاری در جامعه ی ایرانی پدیده ای نوظهور نیست اما پدیده ای ست که به هر جان کندنی که هست خود را تا به امروز سرپا نگه داشته است. گیریم خرد و ناتوان در برابر موج های سنگینی که در دوران تازه برش فرود آمده، هنوز نشانه های ساختاری خود را حفظ و تلاشی غریب را در راه رسیدن به دوران آرمانی خویش از سر می گذراند. چیزی که مهم تر از این تلاش است اما تغییری ست که در شکل نگاه و دیدگاه های اجتماعی جامعه پدید آمده و به وقوع پیوسته است. شکلی از واقعه ای نامنتظر که به مرور شکل گرفته و بر نوع جامعه ی مرد سالار حادث گردیده. هیچ دور از انتظار نیست، تفکر مردسالار که سالیانی دراز بر قلمرو خود قدرت نمایی کرد، ضعف درونی را حتی به مدد تغییرات اجتماعی نپذیرد و دست به تقلایی تمام ناشدنی برای تحکم بیشتر خود در جامعه ی فعلی بزند. آنچه اما این تقلا را سخت بی نتیجه کرده است عقیم شدگی درونی زنان است. عقیم شدگی درونی که می توان آن را شکلی از عقیم شدگی ذهنی که منجر به عقیم شدگی جنسی نیز می شود دانست، بیش تر پدید آمده از ذهنیتی ست که دست بر اصل ذات زنانه یا مادینه می گذارد. این که زن خود حامل و عامل بارآوری مردانی ست که خود به مرور تبدیل به موجوداتی می شوند که پدیدآورنده ی جامعه ای هستند که حقوق شان را در نظر نمی گیرند و آن ها را به ضرب زور و قدرت به سیطره در می آورند. این طور است که به مرور ذهن زنانه آرام آرام شکل خود را در برابر این نگرش درونی تغییر و به شکل جدیدی از دیدگاه اجتماعی رسیده است. آن طور که پیداست زن ها دیگر کمتر میل به مادر شدن دارند. چرا که با به دنیا آوردن فرزندی هم جنس یک موجود دیگر به مانند خود در جامعه ی ضد زن و مرد سالار اضافه کرده اند و با به دنیا آوردن فرزندی از جنس مخالف خود عامل رشد جامعه ی مرد سالار گردیده اند. پس بهتر آن است که که فرزندی به این دنیا نیاورند و چون تغییرات اجتماعی و حقوق فردی در جامعه نسبت به دوران ئیشتر رشد بیشتری داشته است تا حدودی بسیار این حق را در خود یافته اند که به کمک از توانایی های فردی و جنسی در زندگی مشترک این حق را در برابر مرد ها برای خود قائل شوند که آن ها هم در تصمیم به دنیا آوردن یک کودک در زندگی مشترک حق دارند.
سمیه که بیشتر از هفت سال از ازدواج اش می گذرد هنوز بچه دار نشده است. خودش می گوید قبل تر از این بچه دار نشدن یک زن یک گناه کبیره بود اما حالا یک اتفاق عادی هست. بعضی ها مشکلی ندارند اما دوست ندارند بچه دار بشوند. سمیه توضیح می دهد که با شوهرش چندبار به اصفهان برای درمان رفته اند اما او تنها به این شرط قبول کرده است بچه دار بشوند که فرزندشان دختر باشد و شوهرش این را نپذیرفته و آن را دست بردن در کار خدا دیده است. حالا بیشتر از شش ماه است که دیگر به اصفهان نرفته اند و داستان بچه دار شدن شان همین طور نصفه و نیمه باقی مانده است.

چیزی که بیشتر از همه در فضای روستایی و حاشیه ای به چشم می خورد آگاهی زنان از دنیای پیرامون خود و تلاش برای ارتقا ذهنی و فرهنگی خود با جامعه ی روز هستند. آن ها خیلی از عرف های غلط جامعه ی بسته ی روستایی را شکسته و در تلاشی طولانی مدت و جانکاه توانسته اند دست به تغییر این عرف ها بزنند.

سهیلا که یک زن مطلقه است می گوید چهار سال ئیش از شوهرش جدا شده چون دست بزن داشته است. او می گوید من کسی را نداشتم که ئشتم در بیاید و پدر و مادرم هم زورشان به شوهرم نمی رسید. سهیلا که دو بچه ی دوقلو دارد می گوید بچه ها تا هفت سالگی پیش من هستند و بعد از آن هم دیگر پیش پدرشان نمی روند. آن ها را جوری تربیت می کنم که به مادرشان و هر زن دیگری احترام بگذارند و زور نگویند. او می گوید همین که ما می توانیم در این جا طلاق بگیریم و مهریه مان را بگیریم برای مان خیلی حرف است. تا همین چند سال ئیش اگر کسی می گفت طلاق می خواهم به چشم یک بدکاره نگاه اش می کردند. حالا اما یک امر عادی ست. وقتی نمی شود ساخت خوب نمی شود دیگر مگر ما چه فرقی با مردم شهر داریم؟

شکل تازه ی تفکر بیشتر از طریق شبکه های اجتماعی و کانال های ارتباطی به زن ها منتقل شده است. عده ای از آن ها که برای درس خواندن به شهر رفته اند این ها را برای دیگران به ارمغان آورده اند. به یمن همین ارمغان تازه این زنان به شکلی پیگیر تحولات جامعه و همین طور زنان دیگر را خارج از فضای روستا دنبال می کنند و راه هایی را برای مقابله با جامعه ی مردسالار دریافته اند که در طی سال ها توانسته اند تا جای ممکن این حدود از قوانین نا نوشته را کمرنگ و جا به جا کنند. هرچند این تلاش با تغییرات بنیادی جامعه نیز همراه بوده و مردهای همین جامعه ی کوچک و محدود حاشیه نیز از وجود این شبکه ها بی نصیب نبوده اند و البته که تحصیل در شهر و همین طور مراوده با روشنفکران جامعه ی بزرگتر توانسته است تاثیری چشمگیر بر مردهای روستا و حاشیه بگذارد. این تاثیر آن قدر وسیع است کهدر نسل تازه دیگر کمتر مردی را در این جغرافیاهای محدود می توان یافت که با تعصب کورکورانه نسبت به جنس زن زورگویی داشته باشد. اما هنوز نگاه زنان نسبت به این جامعه با توجه به پیشینه ای که از سر گذرانده اند سخت تلخ و تاریک است و مردان نیز هنوز رگه هایی از همان شکل تعصب را در خود به مدد آبا و اجدادی حفظ کرده اند.

لیلا که تازه عروس است می گوید تصمیم ندارد تا چهار یا پنج سال آینده بچه دار شود. او تنها چهارده سال دارد و می گوید می خواهم جوری باشد که اگر بچه ام پسر شد ده دوازده ساله شد آن قدری بزرگ شده باشم که زورش را داشته و بتوانم از پس اش بر بیایم. لیلا می گوید مردها همیشه زورگو هستند. چه پدر باشند چه شوهر و چه فرزندت. دنیا مرد را پرزور آفریده است.

شاید خیلی انتزاعی به نظر برسد اما می توان گفت  از این شکل نگاه است که تولد بسیار رو به کم شدن نهاده است و این باور ذهنی به گونه ای غیر مستقیم بر فرزند آوری و عقیم شدن آن ها تاثیری مستقیم گذاشته است.  زن ها بیشتر مایل به فرزند دختر هستند و البته این نوید را درونا به خود می دهند که زنان گرداننده ی قدرت در آینده ی این جامعه ی پیشرو هستند و این تفکر نه تنها در فمنیست ها و روشنفکران که در ذهن زنانی که در دورافتاده ترین روستاها و دور از هرگونه آموزش های اجتماعی روشنفکری هستند نیز به مدد همین شبکه های اجتماعی بازتاب داشته و یافت می شود. زنان این روستاها حالا دیگر خود را بخشی جدا از جامعه ی بزرگ شهری نمی دانند. جدای از این که خود را کم از زن شهری امروزی نمی دانند بلکه تلاش کرده اند تا از نظر فرهنگی اجتماعی و تحصیلی خود را به زنان شهری برسانند و حقوق شان را تا حد همین زن ها و حتی بیشتر گسترش دهند. حالا دیگر جامعه ی زنان بیشتر شکل متحدی به خود گرفته است و این حرکت حاشیه ای از آن جهت مهم است که نگرش های کهن مرد سالاری در روستا و حاشیه ها بیش از شهر ریشه دوانده است و البته که تاریخ کهن تری را نیز بر دوش می کشد. از آن جا که در جامعه ی فعلی تعامل با دنیای ئیرامون امری بدیهی است لذا این رشه ی کهن سال می تواند تاثیراتن خود را در جامعه ی مدرن امروز نیز منتقل کند و ئوسیدن این ریشه ی ئر درد هرچند ممکن است اصلا به نظر نیاید اما می تواند بخشی از مشکلات مناسبات زندگی زنان در جامعه ی شهری امروز را هم کاهش دهد. کاری که زنان روستا و حاشیه نشین به جد کمر به انجام آن بسته اند.

 

ابراهیم سعیدی نژاد
مرداد ماه هزار و سیصد و نود و هفت خورشیدی

 


  • ابراهیم سعیدی نژاد