...
سانتیا گو ناصر غرق در خون با دست هایی که انبوه روده هایش را گرفته بود، وارد شد. پونچو لانائو به من گفت: "چیزی که هرگز از یادم نمی رود بوی وحشتناک خون بود." اما دختر بزرگتر، آرخنیدا لانائو برایم تعریف کرد که سانتیاگو ناصر با همان وقار همیشگی راه می رفت. با قدم هایی شمرده. و چهره ی گندم گون اش با جعدهای آشفته ی مو، از همیشه زیباتر شده بود. هنگام گذشتن از کنار میز به آن ها لبخند زد. بعد از اتاق های پشتی خانه گذشت. آرخنیدا لانائو به من گفت: "نمی توانستیم تکان بخوریم. از ترس فلج شده بودیم." عمه ام، و نه فریدا مارکز، در حیاط خانه اش، آن طرف رودخانه، مشغول پاک کردن ماهی بود که او را هنگام پایین آمدن از پلکان بندر قدیمی دید. او با قدم هایی محکم در جست و جوی خانه اش بود. عمه ام فریاد زد: "سانتیاگو، کوچولوی من، چه خبر شده؟!" سانتیاگو ناصر او را شناخت و گفت: "وِنه، مرا کشتند."..
[گزارش یک مرگ]- گابریل گارسیا مارکز
ترجمه ی لیلی گلستان
- ۰ نظر
- ۰۶ تیر ۹۵ ، ۰۵:۴۲