۰۷
تیر
۹۵
...
سوکورو تقریباً بی هیچ نیتی بلند شد و به طرف دیگر میز رفت. بی حرف دست روی شانه ی کورو گذاشت. صورت کورو هنوز لای دست هایش بود. سوکورو به او دست زد، احساس کرد می لرزد، لرزشی که برای چشم نامحسوس بود.
"سوکورو؟!" صدای کورو از لای انگشت هایش لغزید. "می شود کاری برایم بکنی؟"
سوکورو گفت: "البته"
"می شود بغلم کنی؟"..
[سوکورو تازاکی بی رنگ و سال های سرگشتگی] - هاروکی موراکامی
ترجمه ی مهدی غبرایی
- ۱ نظر
- ۰۷ تیر ۹۵ ، ۲۱:۴۷