اختراع انزوا

..استفاده از مطالب این وب سایت با ذکر منبع آزاد است

اختراع انزوا

..استفاده از مطالب این وب سایت با ذکر منبع آزاد است

اختراع انزوا

کاش سرخ پوست بودیم، همیشه آماده، تازان بر گرده ی اسب. پشت خمانده در باد، در دشتی لرزان، میان زمین و آسمان مدام در تب و تاب. تا آن جا که دیگر به مهمیز نیازی نباشد، چرا که نیازی به مهمیز نیست. تا آن جا که لگام را رها کنیم، چرا که دیگر از لگام نشانی نیست؛ و دشت چنان چمنزاری درو شده و هموار در مقابل چشم هامان محو شود و از یال و سر اسب دیگر نشانی نماند.. [فرانتس کافکا]

بایگانی
آخرین مطالب

پلکان زرد- تکه ی دوم..

چهارشنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۱۷ ق.ظ

تکه ی دوم...                                       

کافه مِلانی پشت شیشه ی باران خورده ی تاکسی

                                                                                                                                                                                                      

آخرین تصویری که از "لوییزا" در ذهنم مانده است، همان تصویر عصر آخر است توی پراگ. همان وقتی که توی کافه قهوه اش را نصفه و نیمه رها کرد، کاغذهایش را در هم، روی هم گذاشت و تا کرد و فرستاد توی کیف چرم قهوه ای رنگ اش. همان تصویر غمناک خندیدن و خداحافظی کردن اش و کمی بعد رفتن اش. آخرین تصویری که از لوییزا توی ذهنم مانده همین است، از رفتن اش اما آن چه برایم مانده تصویر انتزاعی زنی بدون چتر با یک بارانی مشکی پشت شیشه ی باران خورده ی کافه است. زنی که یک تاکسی جلوی پایش می ایستد و سوار می شود و می رود. می دانم که وقت رفتن برگشته و به کافه مِلانی از پشت شیشه ی باران خورده ی تاکسی نگاه کرده است. این ها آخرین تصاویری ست که از لوییزا توی ذهنم مانده، اما تمام اش نیست. پنج سالی را که درپراگ گذراندم، به جز بیست سی روز اول، تمام اش با تصاویر مختلفی از او ساخته می شوند. خوب که فکرش را می کنم توی هر کدام از خاطراتم جایی برای خودش باز کرده است و با همان لبخند همیشگی اش که حتی وقتی غمگین بود هم از لب اش محو نمی شد، نشسته است و نگاه ام می کند. وادارم می کند برگردم و به پشت سرم نگاه کنم. به کافه مِلانی از پشت شیشه ی باران خورده ی تاکسی. به روزی که برای اولین بار با او برخورد کردم.                           

یادم هست تازه به چک مهاجرت کرده بودم و در پراگ در بالا خانه ای مطعلق به زن و مردی یهودی زندگی می کردم. نام مرد یاروسلاو و نام زن اش سامینا بود. یاروسلاو و سامینا از معدود آدم هایی بودند که در آن منطقه اعتقادات مذهبی داشتند. منطقه ای که در آن ساکن بودند نام اش سروندا بود و اغلب کسانی که درش زندگی می کردند مثل هرجای دیگر چک، هیچ باور مذهبی نداشتند. خانه شان ته کوچه ی بن بستی بود به نام فروید. که اولین بار وقتی با تابلو چوبی اش در ابتدای کوچه برخورد کردم احساس خوشی عجیبی به سراغم آمد و با خودم گفتم اطمینان دارم ساکن هین جا خواهم شد، هرچند هنوز خانه را ندیده بودم. خانه ای بود کوچک با آجرهای سیاه و دودگرفته و باغچه ای کوچک در حیاط. دو اتاق و یک نشیمن در پایین بود که یاروسلاو و سامینا درش زندگی می کردند و در بالا یک اتاق کوچک با یک حمام و دست شویی و پنجره ای که رو به منظره ای دلگیر از فروید و خانه های کوچک و جفت هم اش با دیوارهای چرب و سیاه باز می شد. یاروسلاو، چهل و چند ساله، لاغر و قلمی، با پاهایی کشیده و بلند که یکی شان کوتاه تر از دیگری بود و همین اش در راه رفتن اسباب زحمت اش بود،در کارخانه ی ماشین سازی شکودا کار می کرد و سامینا همسرش، با خصوصیات دقیقا" برعکس او، کوتاه و گوشتالود با سی سال سن،در یک کارخانه ی ساخت آبجو. یادم هست روز اولی که برای دیدن خانه آمده بودم وقتی برای اولین بار پنجره اش را باز کردم تا بیرون را نگاه کنم سامینا که یکی از افتخارهایش این بود که مادرش از یک خانواده ی انگلیسی است و زبان انگلیسی را به اعتقاد خودش مثل زبان چک راحت و بدون لهجه حرف می زند، گفت: این تنها پنجره ای ست که از آن می شود دل فروید را دید. با این که منظورش کوچه بود اما حرف اش برایم خیلی فلسفی و عجیب آمد و همان وقت بود که برگشتم و با زبان فارسی به او گفتم: قلب فروید را از این پنجره می شود دید. وقتی چشم های گرد شده ی سامینا را دیدم خندیدم و با زبان انگلیسی دوباره برایش تکرار کردم: قلب فروید را از این پنجره می شود دید، و او هم نمی دانم به چه دلیلی، یک باره زد زیر خنده و خودش را انداخت سمت پلکان. همانطور که می خندید و هیکل گوشت آلود اش را با زحمت از پلکان پایین می برد، یاروسلاو را صدا می زد. زن و مرد ساکت و آرامی بودند و ادعا می کردند با کافکا نسبت دارند. این را یاروسلاو وقتی عکس کافکا را در قاب عکسی روی لباس هایم داخل چمدان دید گفت. البته با زبان شکسته ی انگلیسی که در کارخانه یاد گرفته بود. معنی جمله اش این بود که: "هی رفیق این کسی که عکس ش رو قاب گرفتی و گذاشتی توی کیف ت از بچه فامیل های ما بود در زمانی که پدرم ده دوازده سال ش بود". البته بعدتر فهمیدم که این نسبت فامیلی تنها به عکسی برمی گردد که معلوم نیست کی و کجا گرفته شده است. در آن عکس پدر یاروسلاو با کافکا و چند مرد دیگر در کنار دیواری شبیه دیوار بلند دور یک کارخانه ی بزرگ ایستاده اند و یاروسلاو با همین عکس برای خود و خانواده اش تاریخچه ای مشترک ساخته است با کافکا. البته چیزی که برایم سخت عجیب می نمود مجموعه ی کامل آثار کافکا در قفسه ی کوچکی کنار پنجره ی نشیمن خانه شان بود. کتاب هایی که چرب شده بودند اما یاروسلاو تک تک جمله هایشان را از بر بود و برای مثال زدن هایش جز از جملات کافکا استفاده نمی کرد.                                                                

 بالا خانه شان را لوییزا برایم پیدا کرده بود. لوییزا آن ها می شناخت و می گفت سامینا در روزهای تعطیل می آید و نظافت خانه شان را انجام می دهد. این را وقتی گفت که دیگر قهوه هامان را خورده و کلی با هم حرف زده بودیم. بعدش او پرسیده بود دوست دارید برویم و همین حالا نگاهی بیندازیم؟ من هم بلافاصله گفتم برویم. و از کافه بیرون آمدیم. یادم هست پایمان را که بیرون گذاشتیم یک باره باران شدیدی شروع به باریدن کرد. لوییزا از کیف اش یک مجله در آورد و داد تا روی سرم بگیرم. اما یکباره باران بند آمده و آفتاب از لای ابرها بیرون ریخت. انگار نه انگار بارانی با آن شدت همین یک دقیقه ی پیش شروع به باریدن کرده بود. اولین بار خنده ی بلند لوییزا را آن جا دیدم. دم در کافه ملانی.لوییزا یک تاکسی گرفت تا ما را به منطقه ی سروندا ببرد. همین که سوار ماشین شدیم دوباره و بی مقدمه باران با شدت شروع به باریدن کرد. من برگشتم و از شیشه ی باران خورده ی تاکسی به ملانی نگاه کردم. لوییزا گفت: ملانی خیلی زیباست مخصوصا"توی پاییز وقتی که هوا بارانی ست!                                                                                                                                                                          

از وقتی آمده بودم ساکن مسافرخانه ای بودم به نام "هوگو". چند روز بعدش توانستم در یک مجله ی ادبی کاری پیدا کنم. مجله ای که ترجمه ی داستان های کوتاه دنیا را به زبان انگلیسی چاپ می کرد. وقتی مدارک ام را دیدند بلافاصله استخدام ام کردند، اتاقی دلباز با پنجره ای آفتابگیر و قفسه ای پر از شماره های پیشین مجله نشانم دادند و گفتند این اتاق از فردا اتاق شماست. هر چند صبح روز بعد شکل اش کامل عوض شده بود و قفسه اش پر شده بود از کتاب هایی از نویسندگان چک تبار و همینطور میز و صندلی تازه ای با یک لپ تاپ که درست پای پنجره بود.  مدیر مجله، با لباس رسمی و سرمه ای رنگ، با غنچه ی رز قرمز رنگی که در جیب کت اش گذاشته بود صبح اول وقت به اتاق ام آمد و با چشمان ریز اش که بی شباهت به یک مرد ژاپنی نبود، پرسید که اتاق ام مناسب هست یا نه و این که اگر چیزی مورد احتیاج م بود می توانم به صورت مستقیم با خود او در میان بگذارم. برایم توضیح داد که از مدت ها پیش قصد راه انداختن بخشی با نام ادبیات فارسی در مجله شان را داشته اند اما بنا بر دلایلی میسر نشد و دلیل اش هم این بود که همسر مرحوم اش با نام آمینا از یک خانواده ی مهاجر ایرانی بود و در روزهایی که هنوز صاحب این نشریه نشده بودند برایش داستان های ایرانی را می خوانده است. داستان هایی مثل داستان های هدایت، گلشیری، چوبک، دولت آبادی یا بهرام صادقی. و من از نوع لهجه اش در گفتن نام گلشیری خنده ام گرفت و از دانستن نام بهرام صادقی و خواندن داستان هایش سخت متعجب شدم. برایم توضیح داد که باید هر ماه سه داستان کوتاه ایرانی را برایشان ترجمه کنم.و در انتخاب داستان ها هم آزادی کامل داشتم. بعد از پیدا کردن این کار تنها مشکلم خانه بود که آن هم با دیدن لوییزا حل شد. روز اول کاری ام که تمام شد وقتی از دفتر مجله بیرون می آمدم چشم ام به ملانی خورد و هوس کردم بروم و یک قهوه بخورم. میزی کوچک و دونفره کنار پنجره ی کوچکی با لامپ های لوله ای آبی رنگ که شکل یک فنجان قهوه را با بخاری که از آن به هوا رفته بود در کنج خلوتی از ملانی به چشم ام خورد. جایی که بعدها محل قهوه خوردن هایم شد با لوییزا. در مدتی که منتظر آوردن قهوه ام بودم عشق های خنده دار کوندرا را که روز قبل با زبان اصلی از یک دستفروش خریده بودم باز کردم تا نگاهی به صفحات اش بیندازم. خریدن کتاب از دست فروش ها برایم عادت شده بود، از بس که در انقلاب از این دستفروش به آن دست فروش سر می زدم برای پیدا کردن کتاب. آقابیگی، مختاری، فلاحت، پرورده، همه شان دیگر می شناختندام و تا می رسیدم برایم بسته های سفارشی را روزنامه پیچ روی میز می گذاشتند و می گفتند بفرمایید استاد. چاپ اول، تر و تمیز. یا گاهی هم سر پایین می انداختند و می گفتند: استاد وضع خرابه، بگیر بگیره، نمی رسه دست مون کتاب، رسید براتون برمی دارم. این جا اما دستفروشی به خاطر کتاب های نایاب یا ممنوعه نیست. معمولا" به خاطر بی پولی ست یا بی حوصلگی از کتاب ها. یکی پولی در بساط ندارد، یکی می خواهد خانه اش را جا به جا کند و جا ندارد. یکی دانشجو بود و می خواهد برگردد و هزار دلیل دیگر جز این که کتاب ها ممنوعه هستند. اما خوب، عادت است دیگر، چشم ام که به دست فروش می افتد باید برم و سری به کتاب هایش بزنم. آن روز هم وقتی این کتاب ها دیدم پای پیاده رو کتاب کوندرا چشم ام را گرفت و خریدم اش.                                                                                                    

وقتی مشغول نگاه کردن به کتاب و علامت هایی که صاحب اش با خودکار آبی زیر بعضی از جمله ها کشیده، بودم قهوه ام را آوردند. کمی بعد وقتی نگاهم به بیرون بود یکی سلام کرد. وقتی برگشتم لوییزا را دیدم. با یک فنجان قهوه در دست و لبخندی که انگار جزیی از صورت اش بود خندید و پرسید می توانم این جا بشینم؟ با لکنت گفتم بله بفرمایید و برای احترام نیم خیز شدم و نشستم. نگاه ام را انداختم به پنجره که یکباره پرسید: کوندرا می خونید؟ نگاه به کتاب کردم که انگشتم در میان اش مانده بود. خندیدم و گفتم بله. در حالی که قهوه اش را لب می زد و مراقب بود که لب اش نسوزد گفت: جالبه، من هیچ وقت هیچ کدوم از کتاب های این هم وطن رو نخوندم. لبخند زدم و کتاب را گوشه ی میز جا دادم. صورت اش عجیب برایم آشنا بود. نمی دانم کجا دیده بودم اش. هرچقدر فکر کردم به خاطرم نیامد.                             

...

پی نوشت:

استاد از همان آغاز نوشتن تکه ی دوم پیدایش شد و با پیدا شدن اش لوییزا را هم با خاطرش آورد. یاروسلاو و سامینا را هم. همین طور خانه شان را در بن بست فروید. نمی دانم این ها چه می خواهند، به کجا می روند یا چه خواهند کرد. تنها می دانم که یکی از بی نظیرترین و سخت ترین تجربه های شخصی ای ست که تا به از سر گذرانده ام. تا به حال اینقدر با رعایت اصول دموکراسی به شخصیت ها نگاه نکرده بودم و نگذاشته بود هر جایی دل شان می خواهد بروند و هر کاری دل شان می خواهد بکنند. فکرش را هم نمی کردم که روزی یکی از شخصیت هایی که می نویسم به جمهوری چک و پراگ مهاجرت کرده و در بالاخانه ی یک زن و مرد یهودی ساکن شده باشد...                      

 

  • ابراهیم سعیدی نژاد

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی