پلکان زرد- تکه ی سوم..
تکه ی سوم...
آنچه زاده می شود هرگز به کمال نمی رسد
اما هرگز هم متوقف نمی شود.
مونتنی - در یادداشت های آلبر کامو
همیشه با خودم فکر می کنم که هیچ وقت با مرگ طبیعی روبرو نخواهم شد. وقتی خیلی بچه سال بودم و تازه به کلاس اول پا گذاشته بودم، یادم هست معلمی داشتیم به نام آقای کیانی که خیلی هم مهربان بود و دوست داشتنی. در همان روزهای اول از ما خواست تا هرکدام کتابی، مجله ای، روزنامه ای، چیزی پیدا کنیم و حروفی را که یاد می گرفتیم در آن با مداد قرمز دورش خط بکشیم و به اصطلاح علامت بزنیم.
یادم هست که در آن وقت ها کتاب های زیادی در خانه مان بود. اما به هیچ کدام نمی توانستیم دست بزنیم چرا که یا از کتاب های پدر بودند که هر روز در کتاب خانه اش از نظر می گذراند و تمیزشان می کرد، یا کرایه هایی بودند که مادر از دکه ی کتابی که در میدان شهر بود می گرفت و می بایست سالم تحویل شان می داد. کتاب هایی که اکثرشان پلیسی و جنایی بودند، گاهی هم عاشقانه.
وقتی شب، سر سفره ی شام حرف آقای کیانی را گفتم، پدرم گفت که فکری برایت می کنم، و اضافه کرد که مبادا دست به کتاب های قفسه اش بزنم. بعدش هم مادرم دستی به سرم کشید و رفت کتاب کرایه اش را برداشت و گذاشت توی کمد و درش را قفل کرد.
انبارخانه ی کوچکی در حیاط خلوت خانه داشتیم که پر بود از وسایل دورانداختنی یا قدیمی ای که بلااستفاده مانده بود اما دورشان نریخته بودند. و این نگه داشتن برمی گشت به خاطره بازی ما ایرانی ها که می خواهیم همه ی خاطرات مان را یک جوری برای خودمان نگه داریم. این انبارخانه که هم تاریک بود و هم مخوف و همیشه درش قفل بود و کلید بلندش روی پنجره ی آشپزخانه، بهترین جای خانه ی ما بود. می توانستم ساعت ها در آن بنشینم و اشیا جدیدی را کشف و پیدا کنم اگر فرصتی پیدا می شد که بی خبر کلید را بردارم و قفل اش را با هزار دردسر بازکنم، آخر مادرم می گفت آن جا کثیف و پر از جانور است و نباید پا درش بگذارم. خوب یادم هست یکبار که بی خبر به آن جا رفته بودم از فرط خستگی خوابم برد. بیدار که شدم شب شده بود. با چشم های پف کرده از انبار خانه بیرون آمدم و به جای آن که مادرم را ببینم -که معمولا" آن وقت ها گوشه ی هال نشسته بود و در حالی که برنج نهار فردا را پاک می کرد کتاب کرایه اش را می خواند- زن هایی را دیدم که مادرم در میان شان نشسته و بی نا و رمق گریه می کند، و زن ها هم هی شانه هایش را می مالند و آب قند به حلق اش می ریزند. چشم شان که به من افتاد دهان شان باز ماند و برای لحظه ای هیچ صدایی از هیچ کدام شان در نیامد، تا این که مادرم در سکوت چشم اش به من افتاد، جیغ کشید و دست هایش را برایم باز کرد. من هم دویدم توی بغل اش و بی دلیل گریه کردم. این اولین گریه ای ست که در خاطرم مانده است.
نه حرف های پدر به مادر که بیشتر مراقب من باشد و نه دستورات اش به من که دیگر پایم را به انبارخانه نگذارم، هیچ کدام باعث نشد که دیگر به انبارخانه نروم. منتهی دیگر هروقت می رفتم به مادرم می گفتم و بعد از "تا بابات برنگشته بیای بیرون" گفتن اش می رفتم و خودم را گم می کردم توی دنیایی که دوست اش داشتم. حتی یادم هست که مادرم یک روز که پدر خانه نبود پسرک جوانی را به خانه آورد و پولی دست اش گذاشت تا برای انبارخانه چراغ بگذارد و این بهترین کاری بود که مادر می توانست در حق من بکند. بعدتر ها گاهی خودش هم می آمد و کنارم می نشست. انبارخانه را تمیز می کرد و درباره ی اشیا و خاطرات اش برایم حرف می زد که اکثر مواقع در میان تعریف کردن ها روی دامن اش خوابم می برد. بعد از مدتی پدر هم که انگار فهمیده بود دیگر کاری به کارمان نداشت و از سر کار که بر می گشت یک راست می آمد انبارخانه و مادر را صدا می زد که برایش نهار بیاورد. بعضی وقت ها هم تا می آمد سلام کند مادر صدایش می زد و می گفت این را یادت هست کی گرفته بودیم و پدر هم لبخند ستایش آمیزی می زد و می رفت، گاهی هم چیزی می گفت کوتاه مثل آره یا یادش بخیر، بعضی وقت ها هم نه! گاهی من هم چیزی پیدا می کردم و به پدر نشان می دادم و می گفتم "بابا اینو یادت هست کی گرفتی؟!" و پدرم هم می زد زیر خنده و می رفت. یکی از کارهایم همین شده بود که چیزی را پیدا کنم و به پدر نشان دهم. یک بار در جست و جو هایم ملافه ی سفیدی را پیدا کردم که پر از خون سیاه و خشک شده بود. یادم هست بار اول که دیدم اش آن قدر ترسیدم که از انبار فرار کردم اما دفعات بعد دیگر ترسم ریخت و هربار که انبار می رفتم درش می آوردم و نگاه اش می کردم تا درباره اش خیالپردازی کنم. یک روز که دیگر برایم عادی شده بود بیرون اش کشیدم و بردم تا نشان پدر بدهم. پدرم که پارچه را دید مثل صاعقه از جا پرید و پارچه را از من گرفت، بعد با شتاب به مادرم داد و کلی سرش داد زد که چرا در این انبار را قفل نمی کند. یادم هست مادرم رنگ اش پریده بود و سرش را پایین انداخته بود و هی لب اش را به دندان می فشرد. خیلی بد شده بود. فکر می کردم پدرم دیگر هیچ وقت مادرم را نمی بخشد و با او حرف نمی زند اما اشتباه می کردم. آخر همان شب وقتی همه جا تاریک بود صدای خندیدن های آرام شان زیر لحاف را شنیدم و صدای مادرم را که هی هیس هیس می کرد. آن شب خوشحال از این که پدر و مادرم باز هم با هم حرف می زنند خوابیدم، توی دلم اما آنقدر غمگین بودم که دلم می خواست بزنم زیر گریه. دیگر پدرم را آن طور که باید دوست نداشتم آخر تا مدت ها فکر می کردم پدرم کسی را در انبار کشته است و با این ملافه ی سفید خون اش را از دست و صورت اش پاک کرده است و این را از فیلم هایی که آن وقت ها در تلویزیونِ پارسِ سیاه و سفیدِ قرمز رنگ مان می دیدم یاد گرفته بودم. که البته سال ها بعد وقتی دیگر این موضوع را پاک فراموش کرده بودم، فهمیدم ملافه ای که پر از خون سیاه رنگ و خشک شده بود مربوط به شب اول زفاف پدر و مادر بود.
بعد از آن اتفاق دیگر هرگز اجازه ی رفتن به انبارخانه را نداشتم. جز وقت هایی که کسی خانه نبود و می توانستم بی خبر بروم و کلید را از محل اختفایی که مادر برایش انتخاب کرده بود، از زیر کمدی که رخت خواب ها رویش بودند بیرون بکشم و وارد دنیای اسرارآمیزش شوم و البته این فرصت، فرصتِ کمی بود. به اندازه ی رفتن مادر تا بازار برای کرایه کردن کتاب جدیدو خریدن نان و میوه و سبزی. گاهی هم که خیلی خطر می کردم وقت خواب های ظهر مادر بود تا آمدن پدر از سر کار.
در یکی از همین ظهر گردی ها در انبار با صندوقی مواجه شدم که فهمیدم مربوط به گذشته ی پدر است. صندوقی که چند پرونده ی تحصیلی با عکس بچگی های پدر و چند عکس از مردی لاغر و بلند با سری بی مو و عینکی بر چشم که بعدتر فهمیدم "مصدق" بوده، و تعدادی دفترچه ی یادداشت که عکس مردی با صورتی مهربان و در عین حال کمی هم ترسناک با موهایی سفید رنگ و بلند در صفحه ی اول شان چسبانده شده بود. مردی که وقتی بیست سالم بود دوباره با تصویرش روبرو شدم. او یکی از کسانی بود که با ولع کتاب های زیرزمینی اش را دست به دست می چرخاندیم و با نام "مارکس" می خواندیم. در کنار عکس های مصدق و دفترچه هایی که درشان از مارکس و فلسفه اش نوشته شده بود چند کتاب که جلد هایی سرمه ای رنگ با رگه های نارنجی داشتند هم بود. جلد کتاب ها آن قدر به نظرم زیبا آمد که نتوانستم بی خیالشان شوم و یکی شان را برداشتم و با خودم بردم و با زور در بین رخت خواب هایی که هیچ وقت پایین نمی آمدند جا دادم.
دیگر کمتر به انبارخانه می رفتم و بیشتر وقت هایی را که تنها بودم را با کتابی که از صندوق پدر برداشته بودم سر می کردم و دور حرف هایی که آقای کیانی یادمان داده بود خط می کشیدم. اولین باری که کتاب را باز کردم عکس کوچک و سیاه و سفید زنی از میان اش بیرون افتاد. زنی زیبا با موهایی کوتاه و خال کوچک سیاه رنگی که بالای لب اش داشت. پشت عکس چیزی نوشته بود که بلد نبودم بخوانم اما حرف هایی داشت که یادشان گرفته بودم.
پی نوشت:
با کمی تاخیر به دلیل مشکلات اینترنتی، تکه ی سوم "پلکان زرد" روی وبلاگ این رمان گذاشته شد. یاد روزهای دور کودکی یکباره در خاطرم آمد و مرا واداشت تا به آن جا بروم و بنویسم. استاد را پیدا نمی کنم فقط گاهی لوییزا می آید، سرکی می کشد و می رود. امیدوارم زودتر پیدای شان شود. دوست دارم ببینم این ها چطور به هم ربط پیدا می کنند
- ۹۵/۰۳/۲۶