اختراع انزوا

..استفاده از مطالب این وب سایت با ذکر منبع آزاد است

اختراع انزوا

..استفاده از مطالب این وب سایت با ذکر منبع آزاد است

اختراع انزوا

کاش سرخ پوست بودیم، همیشه آماده، تازان بر گرده ی اسب. پشت خمانده در باد، در دشتی لرزان، میان زمین و آسمان مدام در تب و تاب. تا آن جا که دیگر به مهمیز نیازی نباشد، چرا که نیازی به مهمیز نیست. تا آن جا که لگام را رها کنیم، چرا که دیگر از لگام نشانی نیست؛ و دشت چنان چمنزاری درو شده و هموار در مقابل چشم هامان محو شود و از یال و سر اسب دیگر نشانی نماند.. [فرانتس کافکا]

بایگانی
آخرین مطالب

پلکان زرد- تکه ی ششم..

چهارشنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۲۱ ق.ظ

تکه ی ششم...

"بهار"

همیشه در زندگی ما آدم هایی هستند که از همان دمِ آمدن دلشوره ی رفتن شان را داریم. می دانیم که بالاخره روزی خواهند رفت و تنها کاری که از دست مان برمی آید نگاه کردن به جاهای خالی شان است. کاناپه ی سفیدِ زیر پنجره، صندلی لهستانی پشت میزِ کتابخانه، کنار شومینه، روی تخت خواب، پشت در حمام حتی.

در این جور مواقع و در برخورد با این آدم ها زمان آن قدر زود می گذرد که نمی شود حتی فهمیدش. هرچقدر هم لفت اش بدهیم باز همان گونه سرسام آور می گذرد تا به وقت اش برسد. به وقتی که در بسته می شود و تو می مانی و یک خانه که بر سرت آوار خواهد شد.

بهار یکی از همان آدم ها بود. همان هایی که از وقت آمدن دلشوره ی رفتن اش را دارد آدم. اولین بار که دیدم اش فقط پانزده سال داشتم. در همان پانزده سالگی اما دلشوره ی رفتن اش با من بود و خوب می دانستم که او یکی از همین هایی ست که می گویند دنیای آدم را عوض می کنند و خود آدم را آدمی دیگر، و گرنه چرا آدم وقتی یکی را می بیند که تا آن روز ندیده یا اگر هم دیده یادش نمانده و تنها اسم اش را شنیده، دلشوره بگیرد؟!

مادرم چند نوع غذا بار گذاشته بود و از صبح خانه و باغچه و حیاط را تمیز کرده بود. آب حوض را گرفته بود، کاشی آبی های کف حوض را  برق انداخته بود و ماهی ها قرمز ها را دوباره توی آبی کم عمق شان رها کرده بود.

قرار بود یکی از دایی هایم را که سال ها می شد ندیده بودیم شان و ازشان بی خبر بودیم شب به خانه مان بیایند. مادرم همیشه حرف شان را می زد و می گفت دلم برای شان تنگ شده است. هر وقت می پرسیدم کجا هستند می گفت: "بندر دیگه. سر چاه های نفت". به خاطر کار دایی که توی شرکت نفت بود سال به سال هم ندیده بودیم شان. مادرم می گفت: "بیچاره یه هفته، ده روز می آد خونه می خواد پیش زن و بچه اش باشه وقت نمی کنه بیاد این همه راه رو. اگه یه شهر نزدیک تر بودیم یه حرفی". این دایی که اسم اش فرهاد بود را اصلا" به خاطر نمی آوردم، فقط اینقدر می شناختیم اش که گاهی به مادر زنگ می زد و با او حرف می زد. یکی دوبار هم مادر گوشی را می داد به من و می گفت: "بیا دایی پشتِ خط می خواد باهات حرف بزنه". جز این ها هیچ چیز دیگری از او در خاطر نداشتم. از کودکی ها هم که دایی هنوز به بندر نرفته بود هم هرچه مادر برایم تعریف می کرد چیزی به خاطرم نمی آمد به غیر از یک خاطره ی کمرنگ که از او در ذهنم مانده بود، آن هم بدون صورت. مرد باریک و خوش اندامی بود که سبیل های برگردانده شده از دو طرف داشت و یک عینک قهوه ای رنگ با شیشه های درشت روی چشم ها. هربار که به خانه مان می آمد برایم یک شکلات می آورد که روی اش عکس دلار بود. البته این را از پدرم فهمیدم که عکس روی شکلات دلار است و یک پول گران قیمت. یادم هست تا مدت ها آرزویم بود که یک دلارواقعی ببینم. یک بار دایی برایم یکی آورد. هنوز این دلار که بعدها فهمیدم کاغذش قلابی ست را در یکی از آلبوم های قدیمی دارم.

مادر همیشه و هر وقت که صحبت دایی به میان می آمد می گفت: "یادت نیست وقتی بچه بودی ازت می پرسیدیم دوست داری با کی عروسی کنی می گفتی بهار؟!"

یادم نبود و هرچقدر هم فکر می کردم یادم نمی آمد کی این حرف ها را زده بودم. اما همیشه با همین حرف برای خودم خیالپردازی می کردم. که قد می کشم و بلند بالا می شوم. که روزی می روم به بندر و بهار را پیدا می کنم. "سلام. من رو یادتون می آد؟!" و او ناگاه گل از گل اش می شکفت و می گفت: "شما آقا محسن هستید؟!" من هم با چشم  و حرکت سر به او آرام می گفتم بله و بغل اش می کردم و می بوسیدم اش. البته همیشه هم این جور نبود بعضی وقت ها هم این جور بود که وقتی می دیدم اش و می پرسیدم: "من رو یادتون هست؟!" سرخ می شد و سرش را می انداخت پایین و می دوید به سمت خانه ی کوچک شان کنار دریا. جایی که دایی روی یک صندلی چوبی نشسته بود و پیپ می کشید. اوقاتی هم پیش می آمد که در جواب ام می گفت "نخیر، شما؟!" و وقتی خودم را معرفی می کردم می گفت: "هان...همون هایی که تو اون شهر کوچیکه زندگی می کنن و بابا می گه حوصله ی راه ش رو ندارم که بریم؟!" و من هم دمغ جواب می دادم "بله، همان...". حالا اما راستی راستی اتفاق افتاده بود و امشب بعد از سال ها به خانه مان می آمدند. با خودم فکر می کردم دایی وقتی مرا ببیند دستی به سرم می کشد و یک شکلات دلار بهم می دهد. بهار هم اگر مثل من حرف هایی که در بچگی زدیم را بداند سلامی می کند و لبخند کوچکی می زند و می رود می نشیند یک گوشه ای و مرا زیر چشمی می پاید. و زن دایی هم. نه اصلا" فکر این یکی را نکرده بودم. پیش خودم او را زنی چاق و قد کوتاه با طلایی که به دست و گردن اش آویزان اند تصور کردم. زنی که وقتی می بیندم از ترس اینکه مبادا لباس اش کثیف شود با فاصله ی نه چندان کمی برایم دست کوچکی تکان می دهد و با حالتی چندش آور لبخند می زند و می گوید: "سلام عزیزم..."! که البته هیچ کدام اتفاق نیفتاد. اول از همه یک زن باریک و بلند داخل شدو تا مرا دید گفت "عزیزم محسن، تویی؟!" و مرا توی بغل اش فشرد و شروع کرد به بوسیدنم. بدن اش گرم بود و عطر گل های کوهی می داد. وقتی می بوسیدم احساس کردم که سال هاست می شناسیم همدیگر را و انگار نه انگار ده سال از آخرین دیدارمان می گذرد. با خودم گفتم چقدر مهربان است. بعد مردی چاق با سر بی مو و صورت تراشیده داخل شد و تا دیدم زد زیر خنده و گفت "پدر سوخته چه بزرگ شدی بیا یه بوس بده  به دایی ببینم" و وقتی با زوری که به شکم اش آورد، خم شد تا مرا ببوسد نفس نفس زنان گفت: "جانم... جانم" و دستی به صورت و موهایم کشید.کسی که پشت سر دایی داخل شد کسی بود که در تمام این سال ها هر بار با شکلی و صورتی تصورش کرده بودم. بهار بود. بهاری که هربار بازی در می آورد و در بندر یک جور جوابم را می داد. در میان هیاهوی حال و احوال کردن مادر و پدر در هال با دایی و زن دایی، بهار پای در، روبروی من ایستاده بود. ساکت و بی صدا. باید اعتراف کنم که زیباتر از تمام آن چهره هایی بود که برایش ساخته بودم. موهایی به رنگ قهوه ای روشن. چشم های میشی و پوست سفیدی که برق می زد. با لب های کوچکی که رنگ شان به کبودی می زد. با دندان هایی سفید و کنار هم، شال قهوه ای رنگ بر سر داشت و یک مانتوی کرم رنگ بر تن. با یک دست بند کیف رو دوشی اش را گرفته بود و با دست دیگر یکی از دکمه های صدفی مانتو اش را. دست اش را به سمت من کشید و گفت: "سلام. من بهارم" درست همان وقت بود که دلشوره گرفتم. همان وقتی که دست اش را گرفتم و با لکنت جواب سلام اش را دادم: "سلام... ". دست اش نرم بود و کوچک، درست مثل دست لوییزا وقتی در فروید بی هوا دستم را در آن روز ابری گرفت...

  • ابراهیم سعیدی نژاد

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی