اختراع انزوا

..استفاده از مطالب این وب سایت با ذکر منبع آزاد است

اختراع انزوا

..استفاده از مطالب این وب سایت با ذکر منبع آزاد است

اختراع انزوا

کاش سرخ پوست بودیم، همیشه آماده، تازان بر گرده ی اسب. پشت خمانده در باد، در دشتی لرزان، میان زمین و آسمان مدام در تب و تاب. تا آن جا که دیگر به مهمیز نیازی نباشد، چرا که نیازی به مهمیز نیست. تا آن جا که لگام را رها کنیم، چرا که دیگر از لگام نشانی نیست؛ و دشت چنان چمنزاری درو شده و هموار در مقابل چشم هامان محو شود و از یال و سر اسب دیگر نشانی نماند.. [فرانتس کافکا]

بایگانی
آخرین مطالب

پلکان زرد- تکه ی پنجم..

چهارشنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۲۰ ق.ظ

تکه ی پنجم...

"مه لقا"

 مه لقا را به صورتی اتفاقی دیدم. یک روز که به "کافه فرانسه"، برای خوردن قهوه  رفته بودم دیدم اش. درست وسط زمستان بود و برف سنگینی روی تمام شهر نشسته بود. همیشه خوردن قهوه در سرمای زمستان را دوست داشته ام، مخصوصا" وقت هایی که برف سنگینی هم باریده و همه جا سفیدِ سفید شده باشد. این روزها معمولا" هرجور شده خودم را به یاد روزهای دور دانشجویی به کافه فرانسه می رسانم و قهوه ای سفارش می دهم و می خورم. هرچند کافه فرانسه را بیشتر از خوردن قهوه اش در زمستان به خاطر نگاه کردن از پشت شیشه های بخار گرفته اش به خیابان دوست دارم. آن روز هم داشتم به خیابان نگاه می کردم و  به قهوه ام لب می زدم که یکباره صدای ظریف و شکننده ی یک زن پنجاه و چند ساله  را در کنارم شنیدم که گفت: "چقدر سفید"! به خودم که آمدم با قهوه اش کنارم ایستاده بود. لبخندی زدم و سرم را برگرداندم. هنوز چشم ام به خیابان نیفتاده بود که برگشتم و دوباره نگاه اش کردم. فهمیدم که لبخندم از روی لبم پریده!  بی آن که بخواهم یکباره هفت ساله شدم و عکس زنی زیبا  با موهایی کوتاه و خال کوچک سیاه رنگی که بالای لب اش داشت از لای کتاب افتاد. پشت عکس چیزهایی نوشته بود که نمی توانستم بخوانم شان اما چند حرفی ش را بلد بودم. خودش بود. خودِ خودش. سرم را برگرداندم و نگاه اش کردم. خال کوچک سیاه رنگ بالای لب، موهای مجعد و چشم های خاکستری رنگی که اینجا بهتر از عکس سیاه و سفید و چروکی که از لای کتاب افتاده بود به چشم می آمدند و به شکل غریبی صورت اش را زیبا می کرند. چشم هایی که وقتی دیدم شان بی معطلی مرا یاد همان عکس انداختند. شکل و رنگ و فرم کشیدگی شان جوری بود که تنها یک بار ممکن بود اتفاق افتاده باشند. بارانی سفید رنگ اش را با دست تکاند و برف هایی که روی شانه اش مانده بود را کنار زد. بعد دست اش را زیر شال قرمزش برد و دستی به موهایش کشید، و با یک بند موی سبز بیرون اش آورد. موهایش از پشت شالی که روی سرش بود بیرون ریخت. اگر از پشت سر دیده بودم اش محال بود زنی پنجاه و چند ساله را متصور شوم. نفسی از سر راحتی کشید و با بندی که دور مچ دست اش حلقه شده بود شروع به بازی کرد. بازش کرد و در جیب بارانی اش گذاشت. بعد به بیرون چشم دوخت و با فنجان قهوه اش مشغول گرم کردن دست هایش شد. یک تکه برف، روی صورت اش، به گوشه ی چشم اش مانده بود و زیرش لکه ای درخشان افتاده بود شبیه اشکی که در باد خشک شده باشد. از دیدن اش خنده ام گرفت. برگشت و با نگاهی که انگار هزار سال است مرا می شناسد برگشت و با تعجب نگاهی به سر تا پایم انداخت. چشمان اش را با خنده ای که در چهره اش گم و پیدا می شد ریز کرد تا جوابی برای خنده ام بیابد. پرسید "شما من رو می شناسید؟!" خندیدم و گفتم: "شاید، فکر می کنم البته!" چشم های خاکستری اش که حالا دورشان چروک های ریزی افتاده بود و مهربان ترش می کرد از تعجب مات شد. ابروهایش را بالا داد و با خنده پرسید: "واقعا"؟!" من هم با خنده گفتم: "اگر اشتباه نکرده باشم" گفت: "خوب؟!، کجا؟!" گفتم: "شاید کمی عجیب به نظر برسد اما من شما رو خیلی سال ها پیش از این توی یک عکس لای یک کتاب دیدم؟!" لبخندش محو و گم شد در بخار قهوه اش و رفت و نشت روی شیشه ی کافه. پرسید: "توی چه کتابی؟!  من بودم؟!" پرسیدم: "ببخشید اسم کوچک شما مه لقا ست؟!" چشم های خاکستری رنگ اش را ریز کرد و گفت: "بله". گفتم من عکسی از شما دیدم که پشت اش با یک مداد سیاه نوشته بود "مه لقا تمام دنیا را برای تو می خواهد" و تاریخ اش هم بیست مرداد پنجاه و چهار بود. صورت اش یکباره پیرتر شد، حتی چشم هایش رنگ خاکستری کهنه تری گرفتند. چندبار پلک زد و پرسید: "کتاب رو از کجا آوردی؟! از یک دست دوم فروشی؟!" گفتم: "نه، وقتی بچه بودم دزدیم اش" دیدم که چطور چشمان اش گرد شد و خنده اش را پشت تعجب اش پنهان کرد. سرش را به معنی چطور تکان داد و من هم برایش گفتم که: "وقتی شش ساله بودم این کتاب را از انبار خانه و از صندوق کتاب های پدرم دزدیدم". لبخنداش لحظه ای پیدا شد و بعد به شکل غم انگیزی گم شد. خوب نگاهم کرد و پرسید: "اسم پدرت "پرویز" بود؟!"

درست حدس زده بود. درست حدس زده بودم. خودش بود. خود خودش. اما چطور شده بود که حالا و اینطور اتفاقی در کافه فرانسه پیدایش کرده بودم خودم هم نمی دانم. از این اتفاق ها در زندگی زیاد می افتد.

فردای آن شب مه لقا دعوتم کرد تا به خانه اش بروم.  

 

پی نوشت:

یکی از بی خودترین فکرهایی که تا به حال کرده بودم این بود که یک شب درمیان بنشینم و این پلکان زرد را جلو ببرم. که حالا در همین تمرین فهمیدم هم من گاهی بی حوصله ام و هم این شخصیت ها. و این را هم فهمیدم که هرکدام از ماها به تنهایی های خودمان احتیاج مبرم داریم. فرق نمی کند موجود زنده ای مثل من پشت لپ تاپ یا یک موجود خیالی زنده فرض شده توی صفحاتی که در همین لپ تاپ جان می گیرند و در همان جا هم می میرند.

عده ای از دوستان درباره ی روند داستان و این که به کجا خواهد رسید پرسیده بودند که البته همانطور که گفتم هنوز خودم هم نمی دانم و خود را آزاد گذاشته ام تا شخصیت ها با ولنگاری تمام هر کجا می خواهند بروند و هرکاری می خواهند بکنند. آنقدر که آزادشان گذاشته ام تا در زندگی شخصی ام دست ببرند و گاه با تحریف آن را از آن خود کنند. در باره ی پراکندگی این نوشته هم باید بگویم اگر از ابتدا خوانده شود می توان در آن خطی را که در رفت و برگشت های زمانی در حال شکل گرفتن است پیدا کرد. این داستان در رفت و برگشت هایش به دنبال رسیدن به نقطه ای ست که لااقل من می توانم حدس اش بزنم. اگر غافل گیر نشوم و اتفاق ناخواسته ای در این بین نیفتد. امیدوارم هم شما حوصله ی خواندن پیدا کنید و هم من و این شخصیت ها توان نوشتن. تکه ی پنجم همین کوتاهی را می طلبید. می دانم اما که چه داستان بلندی در پشت این کوتاهی اتفاق خواهد افتاد. کی و کجای این پلکان زردش را نمی دانم اما خوب می دانم که داستان مه لقا یکی از بهترین های این پلکان زرد است.

  • ابراهیم سعیدی نژاد

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی