پلکان زرد- تکه ی چهارم..
تکه ی چهارم...
"تجلی های مدام"
لوییزا را خوب می شناختم. فقط اسم ش عوض شده بود و زبان اش. وگرنه خود "بهار" بود. خودش بود که همیشه و هر کجا که بودم یک جوری سر راهم سبز می شد. در دانشکده وقت درس خواندن، وقت درس دادن، در پراگ، در کشتی، در فرودگاه، ماشین، یا حتی در روستایی دور افتاده، فرقی نمی کرد کجا باشم، هر کجا بودم او هم بود. هر بار با شکل و صورتی تازه. فکر می کرد نمی فهمم، اما من خوب می دانستم که خودش است. هر بار با یک اسم و یک شکل تجلی می کرد و حالا در پراگ با شکل و اسم لوییزا. همیشه هم خودش در دام خودش می افتد. با مهربانی های بی دلیل اش، همیشه خودش را عریان می کند تا ببینم اش، بشناسم اش. مثل مهربانی های بی دلیل اش وقتی در ملانی گفت: "اسم من لوییزاست".
فهمیدن اش کار چندان سختی نیست. با یک تطابق ساده می شود پیدایش کرد. اول از همه با نگاه دوست داشتنی و چشمانی که همیشه نیمه بازند. با حالتی شبیه به ابرهایی که بعد از چند روز باران در آسمان شهر می بینیم. این حس عجیبی که در چشم ها هست با هیچ شکلی قابل توصیف نیست مگر این که ببینی و احساس اش کنی. مثل همان وقتی که روبرویم نشسته بود و در حالی که قهوه اش را لب می زد و مراقب بود که لب اش نسوزد گفت: "جالبه، من هیچ وقت هیچ کدوم از کتاب های این هم وطن رو نخوندم" و خندید. خندیدن هایش هم مثل همه ی آن هایی که یک به یک شناخته بودم شان، مثل بهار است. اول گوشه ی راست لبش کشیده می شود و بعد لب ها خودشان را مثل غنچه ی رزی که می شکفد در صبح، می شکوفانند و سبدی از رزهای تازه چیده را تحویل ات می دهند. حتی حرف زدن ها و مکث کردن های اش. همه مرا یاد بهار می اندازند و این یعنی حالا، اینجا هم هست. همین جا، در پراگ. هرچند فرقی نمی کند کجا، هر کجا باشم هست.
لوییزا یکباره زد زیر خنده و روزنامه ی صبحی را که خیس شده بود را از دستم گرفت، تا زد و در کیف اش گذاشت. وقتی نگاه اش کردم نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و با خنده پرسیدم: "به چی می خندی؟" دست اش را که روی پایم کشید تا شلوارم را تمیز کند متوجه شدم که تصویری وارونه از روزنامه ی خیسی که جلوی کافه ملانی داده بود روی سرم بگیرم تا خیس نشوم - و در تاکسی روی پاهایم گذاشته بودم اش- روی کتان کرم رنگ شلوارم مانده بود. تصویری مخدوش و وارونه از ونگوگ بود و همین لوییزا را به خنده واداشته بود. وقتی داشت دست به شوارم می کشید دست اش ا گرفتم که، نه خوب است بگذار باشد. او هم نگاهم کرد و یک باره با صدای بلند زیر خنده زد، جوری که راننده تاکسی هم از توی آینه نگاهی کرد و بی آن که بداند ماجرا از چه قرار است لبخند زد. نمی دانم چقدر طول کشید تا نگاه لوییزا در خنده اش شکل تازه تری گرفت و چشم هایش در دلشوره ای که خوب می شناختم اش غرق شد، فهمیدم که دست ش را در میان دست هایم گرفته ام. دست اش نرم بود و ظریف. با انگشت هایی باریک و کشیده و ناخن هایی سفید، شفاف و بلند. نگاه ام که به دست هایم افتاد، تازه فهمیدم که دلشوره از چشم های لوییزا چه می خواست. دست هایم را که باز کردم، دست گرم اش آرام مثل پرنده ی کوچکی از جا برخواست و در همان نزدیکی روی کیف اش نشست و تا رسیدن به سروندا همان جا ماند. دیگر حرفی نزدیم تا تاکسی از حرکت ماند و راننده از توی آینه نگاه مان کرد و گفت: "سروندا".
یاروسلاو در را که باز کرد لوییزا را شناخت و با او دست داد. بعد با من دست داد و بعدش در را باز کرد و گفت: "بی یاید تو". اولین بار قفسه ی کوچک کتاب های کافکا را وقتی در نشیمن خانه ی یاروسلاو و سامینا، با لوییزا روی میز کنار پنجره نشسته بودیم دیدم. سامینا در حمام بود و یاروسلاو با پایش که لنگ می زد از این طرف به آن طرف می رفت تا قهوه را آماده کند و در همین حین لوییزا از او درباره ی کارش سوال هایی می کرد و خودش را بسیار مشتاق شنیدن نشان می داد. یاروسلاو هم انگار این سوال و جواب کردن را دوست داشت اول هر جمله اش یک دخترک اضافه می کرد و جواب اش را می داد.
سامینا بعد از کمی با هیکل گوشت آلود اش از حمام کوچک شان بیرون آمد. با لباس هایی که به تن خیس اش چسبیده بودند و موهایی که همانطور خیس پشت سرش جمع شان کرده بود.
لوییزا چشم اش که به او افتاد بلند شد و بغل اش کرد. بعد آرام به او گفت که در این هوا سرما نخورد. یاروسلاو هم که مثل من انگار شنیده بود حرف لوییزا را با صدای گرفته اش چیزی شبیه به این گفت که: "اگر سامینا سرما رو بخوره، کی سامینا رو می خوره؟!" و همه مان یک باره زدیم زیر خنده. در همین خندیدن ها بود که لوییزا دوباره نگاه اش همان شکل ابرهای بعد از باران را پیدا کرد. نگاهم کرد و خندید. بعد جوری که نه من بفهمم و نه یاروسلاو با سامینا حرف هایی زد. یاروسلاو قهوه ام را روی میز گذاشت و پرسید "مهاجر هستید؟" خندیدم و گفتم: "بله، پیداست؟" یاروسلاو در حالی که دو فنجان قهوه ی دیگر را می آورد تا روی میز بگذارد لبخندی زد و گفت: "چهره ی مهاجر ها از آدم های غیر مهاجر معصوم تر است" و بعد با صدای بلند گفت: "هی دخترک، خرس قطبی، زود باشید بیاید قهوه تون رو بخورید" و من فهمیدم که سامینا را در خانه به خاطر سفیدی و چاقی اش در وقت هایی که سرخوش است خرس قطبی صدا می زند. سامینا هم خندید و با لوییزا آمد سمت میز. وقتی قهوه می خوردیم سامینا بلند شد و به بالا رفت، کمی بعدتر هم یاروسلاو را صدا زد و او هم رفت. من ماندم و لوییزا، کنار پنجره و قفسه ی کتاب های کافکا. لوییزا نگاهم کرد و خندید. بعد آرام سرش را جلو آورد و پرسید: "خوبی؟"
"خوبم. خوبِ خوب". این را همیشه به بهار می گفتم. وقتی در کافه فرانسه نگاهم می کرد و با آن چشم ها و لب های دوست داشتنی می پرسید: "خوبی؟!". یادم هست اولین بار در پانزده سالگی بود که دیدم و عاشق اش شدم.
کی بود؟ کجا بود؟ وقتی به آن روزها فکر می کنم هنوز دچار همان حالت هایی می شوم که در پانزده سالگی وقتی برای اولین بار چشم ام به بهار افتاد به سراغم آمد. همین حالتی که حالا هر وقت دوباره پیدایم می کند و می بینم اش با همان کیفیت به سراغم می آید و لبریزم می کند. حالا با هر اسم و هر شکلی که می خواهد باشد. من خوب می شناسم اش.
چشم های گرد شده ی سامینا را که می بینم خنده ام می گیرد و با زبان انگلیسی دوباره برایش تکرار می کنم: "قلب فروید را از این پنجره می شود دید". سامینا یک باره می زند زیر خنده و خودش را می اندازد سمت پلکان. همانطور که می خندد و هیکل گوشت آلود اش را با زحمت از پلکان پایین می برد، یاروسلاو را صدا می زند. کمی بعد وقتی پنجره ای که به قلب فروید باز می شود را می بندم. لوییزا را می بینم که لای در ایستاده است. با همان چشم ها، همان لبخندی که انگار جزیی از صورت اش شده است. لبخند می زنم و نگاه اش می کنم.
از سامینا و یاروسلاو خداحافظی می کنیم و می رویم. لوییزا نگاهم می کند و لبخند می زند. هنوز چند قدمی بیشتر نرفته ایم که بی هوا دستم را می گیرد و می فشارد.
پی نوشت:
هر کدام از تکه های چندپاره ی پلکان، تکه هایی گمشده از زندگی ام هستند که گاه با خیال های خوش آیندی که آرزویشان را داشتم در هم می شوند و دنیای تازه تری را می آفرینند. دنیایی که شاید روایتی باشد از آن چیزی که هر کسی در زندگی دوست دارد از خودش برای خودش تعریف کند. با خیالپردازی هایی که هیچ وقت اتفاق نیفتاده اند. "بهار" هم از زایش همین دنیاهاست که حالا پیدایش شده و هنوز مانده است تا عریان در این نوشته ها بگردد و حرف بزند...
- ۹۵/۰۳/۲۶