...
وقتی که برگ های علامت را بر روی خاک های دیوار غربال می کردم گفتی بیا مرا ببوس
من لب نداشتم
برگشتم دیوار نیمه تمام از چشمم بالا رفت..
[رضا براهنی] - شکستن در چهارده قطعه ی نو برای رویا و عروسی و مرگ - قطعه ی چهارم
- ۰ نظر
- ۰۸ تیر ۹۵ ، ۰۶:۵۸
...
وقتی که برگ های علامت را بر روی خاک های دیوار غربال می کردم گفتی بیا مرا ببوس
من لب نداشتم
برگشتم دیوار نیمه تمام از چشمم بالا رفت..
[رضا براهنی] - شکستن در چهارده قطعه ی نو برای رویا و عروسی و مرگ - قطعه ی چهارم
...
بیگانگان پس از سه روز عیاشی در عشرتکده ها و کافه ها و قمارخانه های شهر، که نوازندگان ضرباهنگ های پر شور و شرار خود را به کمر و سرین رقاصگان منتقل می کردند و ملوانان را سر حال می آوردند و جیب شان را خالی می کردند زیبایی و رنگ و روی شهر و نشاط حاکم بر آن را می ستودند. اما ساکنان شهر که ناگزیر تمام سال آن جا ماندنی بودند از گرد و خاک و گل و شل آن دل خوشی نداشتند، و نیز از آفت شوره، که کوبه ی درها را سبز می کرد و آهنکاری ها را می خورد و ظرف های نقره را تیره گون می ساخت و کنده کاری های فلزین کهن را از کپک می پوشاند و شیشه ی روی طرح ها و سیاه قلم های از رطوبت لوله شده را تار می کرد..
[قرن روشنفکری] - آلخو کارپانتیه
ترجمه ی سروش حبیبی
(بنا بر نام غلط انداز کتاب، عنوان می گردد که: "قرن روشنفکری یک رمان است"، که سی و شش سال از این پیشتر نیز با نام "انفجار در کلیسای جامع" به قلم همین مترجم چاپ شده است. متن حاضر حاصل بازنگری مترجم به متن ترجمه شده پس از سی و پنج سال می باشد.)
...
برای آن که اندیشه ای جهان را تغییر دهد، اول باید زندگی خود صاحب اندیشه را تغییر دهد..
...
آن نگاه شبیه نگاه حیوانات درمانده که آدم ها در اتاق انتظار دکتر دارند..
...
پرسش هایی وجود دارند که اگر ما بنا به سرشت خود از آن ها رها نبودیم، هرگز نمی توانستیم بر آن ها فایق آییم..
...
آزادی روح از آن جا آغاز می گردد که روح دیگر موقوف و تکیه گاه نباشد..
...
سوکورو تقریباً بی هیچ نیتی بلند شد و به طرف دیگر میز رفت. بی حرف دست روی شانه ی کورو گذاشت. صورت کورو هنوز لای دست هایش بود. سوکورو به او دست زد، احساس کرد می لرزد، لرزشی که برای چشم نامحسوس بود.
"سوکورو؟!" صدای کورو از لای انگشت هایش لغزید. "می شود کاری برایم بکنی؟"
سوکورو گفت: "البته"
"می شود بغلم کنی؟"..
[سوکورو تازاکی بی رنگ و سال های سرگشتگی] - هاروکی موراکامی
ترجمه ی مهدی غبرایی
...
سانتیا گو ناصر غرق در خون با دست هایی که انبوه روده هایش را گرفته بود، وارد شد. پونچو لانائو به من گفت: "چیزی که هرگز از یادم نمی رود بوی وحشتناک خون بود." اما دختر بزرگتر، آرخنیدا لانائو برایم تعریف کرد که سانتیاگو ناصر با همان وقار همیشگی راه می رفت. با قدم هایی شمرده. و چهره ی گندم گون اش با جعدهای آشفته ی مو، از همیشه زیباتر شده بود. هنگام گذشتن از کنار میز به آن ها لبخند زد. بعد از اتاق های پشتی خانه گذشت. آرخنیدا لانائو به من گفت: "نمی توانستیم تکان بخوریم. از ترس فلج شده بودیم." عمه ام، و نه فریدا مارکز، در حیاط خانه اش، آن طرف رودخانه، مشغول پاک کردن ماهی بود که او را هنگام پایین آمدن از پلکان بندر قدیمی دید. او با قدم هایی محکم در جست و جوی خانه اش بود. عمه ام فریاد زد: "سانتیاگو، کوچولوی من، چه خبر شده؟!" سانتیاگو ناصر او را شناخت و گفت: "وِنه، مرا کشتند."..
[گزارش یک مرگ]- گابریل گارسیا مارکز
ترجمه ی لیلی گلستان