اختراع انزوا

..استفاده از مطالب این وب سایت با ذکر منبع آزاد است

اختراع انزوا

..استفاده از مطالب این وب سایت با ذکر منبع آزاد است

اختراع انزوا

کاش سرخ پوست بودیم، همیشه آماده، تازان بر گرده ی اسب. پشت خمانده در باد، در دشتی لرزان، میان زمین و آسمان مدام در تب و تاب. تا آن جا که دیگر به مهمیز نیازی نباشد، چرا که نیازی به مهمیز نیست. تا آن جا که لگام را رها کنیم، چرا که دیگر از لگام نشانی نیست؛ و دشت چنان چمنزاری درو شده و هموار در مقابل چشم هامان محو شود و از یال و سر اسب دیگر نشانی نماند.. [فرانتس کافکا]

بایگانی
آخرین مطالب

۲ مطلب با موضوع «برای دیدن..» ثبت شده است

۱۲
تیر
۹۵



"جنازه ای که باد می کُند"

...

بدبختی از کجا می آید و آدم هایش را از کجا پیدا می کند؟ این که بدبختی چه شکلی دارد را می توان این طور تعریف کرد که بنا بر آدم هایی که بدان دچار می شوند شکل هایی مختلف را می شود و می توان به آن نسبت داد. ظرف بدبختی آدم بدبخت است یا به بیانی، بدبختی با آدم بدبخت تعریف می شود و آدم بدبخت مصداق کلمه ی بدبختی ست. بدبختی که لغات دیگری را در مفهوم به دنبال خود می کشاند  - از جمله بدبیاری و بدشانسی و بد اقبالی و.. مفهومی کلی از جمع معانی لغاتی که به دنبال می کشد را با خود و در خود حمل می کند.                         


بدبختی یا همان بیچارگی اما در هیچ کدام از معانی اصلی و مفاهیم ضمنی نشانی از وقت وقوع یا شکل و مکان ندارد. نه وقت می شناسد، نه مکان و نه حتی آدم ش را. هر کس و هر کجا که باشی در چشم بهم زدنی می توانی بدبخت بشوی. مثل یک بیماری جانکاه که بی خبر بدان دچار می شوی. این جاست که فکر کردن به بدبختی از خود کلمه و مفهوم های پیرامون اش پیش تر می رود و کاربردهایی بیش از پیش می یابد. هر چند در جوامع مختلف تعاریف متفاوت هستند اما در این مورد  - که می توان جز موارد نادر هم تلقی اش کرد- اکثر غریب به اتفاق جوامع بر معنی و مفهوم آن توافق نظر دارند، هرچند پیچیده و گسترده.                                                                                


پیچیدگی ای که در عین سادگیِ عامیت، آن را به خاص بودن معنا نیز می کشاند و در همان خاص بودن معنا و مفهوم، شکلی ساده از عامیت نیز وجود دارد. همین هاست که درک مستقل بدبختی را در هر بعد پیچیده و در عین حال آزاد برای برداشت هایی عام می نماید.                                                                                                             


بدبختی که اصولاً شگردی برای شناسایی پیش از به وقوع پیوستن ندارد، گاه قابل تشخیص است. با پیروی از نظام علت و معلولی، بخش اعظمی از این بدبختی را می توان شناسایی کرد و اگر بشود - اگر- جلوی بخشی از آن چه رخ خواهد داد را گرفت. اما مهم ترین بخش آن است که خارج از این نظام علت و معلولی اتفاق می افتد. بی هیچ پیش زمینه ای رخ می دهد و یکباره جامعیت پیدا می کند. به این مفهوم که بدبختی هر فرد می تواند به شکلی مسری به دیگران نزدیک و یا حتی دور فرد بدبخت سرایت کند. آن چه در این جا اهمیت می یابد جوامعی هست که به واسطه ی وقوع فعل بدبختی شکل می پذیرند و ساخته می شوند. نوعی از دسته بندی که منجر به پدیداری جوامعی تازه می گردد.                                   


بدبختی مثل جنازه ای که در جلوی پای کسی بیفتد، می تواند روی دست هر کسی باد کند. حالا در هر موقعیتی که می خواهد باشد. آن چه مهم است نحوه ی برخورد با عامل است. عاملی که خود نهفته در دل بدبختی ست. چطور باید و می توان در مواجهه با جنازه ای که روی دست باد کرده برخورد کرد. اولین جامعه پس از جامعه ای که در این جا تحت عنوان جامعه ی جنازه - یا همان بدبخت شده ها - از آن یاد می کنیم در همین مواجهه پدید می آید. نباید فراموش کرد که قبل از وقوع هر گونه بدبختی کسانی هستند که دست شان پیش آدم بدبخت شده - که گاه پیش بینی بدبختی اش می رفته یا از روز ازل بدبخت بوده و حالا بدبختی اش شکلی دیگر و فجیع تر به خود گرفته-  شاید به واسطه ی فعل اتفاق افتاده یا همان فعل واقع، هیچ کس آدم حساب اش نمی کرد، باز است و رو. این جامعه ی ثانوی در برخورد با بدبختی پیش آمده مدام در تلاش است تا نشانه های خود را از بین ببرد. نشانه هایی که می توانند منجر به از دست دادن همه ی آن چه که تا به امروز داشته اند شود. دستِ باز آن ها در برابر فرد بدبخت یا همان جامعه ی جنازه و بدبختی پیش آمده، در واقع از شکلی شبیه به عدم رعایت یا عدم توجه یا عدم جدی گرفتن همان بخش اول از باریک راه پیش گیری از به وجود آمدن بدبختی، یعنی توجه به نظام علت و معلولی ناشی می شود. عدم دور اندیشی در همین یک مورد بخصوص باعث می شود تا به وقوع پیوستن بدبختی آن ها را ناگاه در برابر اتفاقی بگذارد که حدس و گمان اش می رفت اما وقوع اش چندان جدی نبود. پس حالا جامعه ی ثانوی دست به هر کاری می زند تا دامن اش را از بدبختی پیش آمده بیرون بکشد. برخوردی که این جامعه با جنازه دارد برخوردی ست از نوع پاک کردن آثار جرم. فقط همین. این که این جامعه پای خود را از تمامی اتفاق، چه مقصر و چه غیر از آن بیرون بکشد. من جنازه ای را ندیدم و نمی شناسم. در همین جاست که شکل سومی از اجتماع هم به واسطه ی همین وقوعِ فعل پدید می آید. جامعه ی سومی که از مواجهه با جنازه ای که روی دست باد کرده به دنبال نوعی از سودآوری برای خود از جامعه ی دوم هستند. در واقع جامعه ی سوم با نگاهی سودجویانه به دنبال رسیدن به منافع فردی شان می باشند. اینجاست که فعل بدبختی به وقوع پیوسته خود به شکلی باعث خوشبختی دیگران - جامعه ی سوم - نیز می گردد. جامعه ای که بخشی اعظم از آرزوهای دور و دراز خود را در همین پیش آمد جست و جو می کنند و با سودجویی از جامعه ی ثانوی به دنبال شکلی از تسویه حساب های اجتماعی و حق السکوت هستند. در این بین اما همیشه جامعه ی دیگری هم زیست می کند. جامعه ای که در تمام مدت خود را به راه دیگری می زنند و آهسته می روند، آهسته می آیند تا گربه شاخ شان نزند. این جامعه بیش تر از دو جامعه ی دوم و سوم با فعل بدبختی سر و کار دارد. این جامعه ی آهسته برو و آهسته بیا خود خوراک روزگاران جامعه ی دوم و سوم هستند. جامعه ای که پتانسیل بالایی برای تبدیل به جامعه ی جنازه دارد و در عین حال در نسل های بعدی خود به دلیل همین شکل برخورد جوامعی شبیه به جامعه ی دوم و سوم را نیز در خود شکل می دهد. آن چه در میان تنها و غریب می ماند خود بدبختی و جنازه ای ست که هیچ کس آن را جز برای منافع فردی نمی خواهد. فعل سرگردان بدبختی اما در این میان هر کس را از هر دو جامعه ی دوم و سوم، که دستی بر جنازه می زند به شکلی از خود دچار می کند. جنازه ی بدبختی روی دست ها باد می کند تا شکلی مسری از خود را در جامعه رواج دهد و این گونه است که یک جامعه مبتلا به ویروسی به نام بدبختی می شود و آدم های ش در شکل استفاده یا ضرری که از فعلیت اش می رسند طبقه بندی می شوند. 

شب قوزی ساخته ی فرخ غفاری شکلی از همین نگاه است که با برداشت از کهن کتاب هزار و یک شب و نگاهی به جامعه ی پیرامون ساخته و پرداخته گردیده است..  




ابراهیم سعیدی نژاد

خرداد سال هزار و سیصد و نود و پنج خورشیدی


  • ابراهیم سعیدی نژاد
۱۰
تیر
۹۵


"منطق گم شده"

یا در جست و جوی قوه ی تشخیص

...


منطق در زندگی فردی چه جایگاهی دارد؟ یا شاید بهتر باشد بگوییم در زندگی هر فرد چه تعریفی. آن چه مسلم است منطق با تعریف چند پهلویی که خود را "دانش شناسایی و ارائه ی روش درست اندیشیدن (تعریف کردن و استدلال کردن)" می نامد، مبادرت به ایجاد تعریفی ثانوی از خود می کند و آن، در واقع شکل دیگری از تعریف اصلی است، به این گونه که "منطق تشخیصِ اندیشه ی درست از اندیشه ی نادرست است." و همین تعریف ثانوی ست که ما را به یافتن تعریفی از مجهولی به نام قوه ی تشخیص وا می دارد. قوه ی تشخیصی که می تواند در هر کس شکلی از خود را بر اساس دیدگاه ها، شکل نگاه و ایدئولوژی های فردی گرفته تا نظریات جامعه شناسی و روان شناسی و غیره و غیره به نمایش بگذارد. قوه ی تشخیصی که می تواند در هر فرد بنا بر شکل وجودی اش نوعی متفاوت و مغایر با دیگری، حتی در شرایط یک سان داشته باشد. این جاست که وقتی قوه ی تشخیص تا این حد می تواند مجهول و بی منطق حتی ظاهر شود بنابر ایدئولوژی ها درونی و حتی ناخودآگاه فرد- پس منطق که در تعریف ثانوی خود تشخیص اندیشه ی درست از نادرست است، به واسطه ی همین ناممکنی وجود ثبات یکسان در قوه ی تشخیص یک جامعه، خود دچار نوعی تعارض درونی می گردد. به این شکل که بنا بر قوه ی تشخیص، فرد می تواند دست به عملی بزند که در جامعه به عنوان عملی مطرود شناخته شده باشد. اما عموماً دست زدن به این عمل در واقع سازنده ی منطق فرد مذکور است. این که قوه ی تشخیص او در واقع بنا بر منطق درونی اش دست به انتخاب می زند و اگر تشخیص اشتباه است به شکلی می توان گفت منطق درونی دچار اشتباه است. منطقی که می تواند منجر به تشخیص شود، هیچ نشانی از این که چقدر منجر به تصمیمی درست می شود را در خود ندارد.                               


در واقع منطق بنا بر اصول و قوانین اجتماعی پایه گذاری می شود، اما دامنه های آن به فردیت و فردگرایی می رسد. هرکس می باید برای زیستن در یک جامعه ی مشخص از منطقی عمومی که بر پایه ی اجتماعی که در آن زندگی می کند شکل بندی شده است پیروی کند اما این دلیلی بر آن نیست که فرد با توجه به شرایط و موقعیت های از سر گذرانده در همان جامعه و برخورد های تجربی با انسان های مختلف و مواجهه با رویدادهایی بسیار به صورتی ناخودآگاه و درونی دست به ساخت و پرداخت منطقی فردی نزند. منطقی که قوه ی تشخیص او به شکلی وارونه پایه گذار آن است. اینجا دیگر منطق نیست که قوه ی تشخیص را هدایت می کند بلکه در منطق فردی قوه ی تشخیص است که از برآیند خود منطق فردی را پایه گذاری می کند. قوه ای که او از پیش بینی هایش طبق گذشته - چه از نظر حسی و چه از نظر فکری ساخته است. تشخیص او بنا بر دنیا و آدم ها و اتفاقاتی که تا کنون در آن ها سیر کرده است و از سر گذرانده شکل می گیرد و از مجموع همین شکل تشخیص منطقی فردی، در کنج و کنار منطق اجتماعی برای هر فرد پدید می آید. "مرد بی منطق" ساخته ی وودی آلن، شکلی از همین بازی میان مفهوم منطق و تشخیص در مواجهه با دنیای پیرامون است. این مواجهه می تواند روبرویی دنیای پیرامون با منطق و تشخیص فردی نیز باشد. این که قوه ی تشخیص چگونه دست به ساخت منطق می زند و فرد چگونه با چشم پوشی از منطق قراردادی اجتماعی، پیرو منطق فردی و قوه ی تشخیص خود می شود و دست به عمل می زند..                     


 


                                                                                                         ابراهیم سعیدی نژاد

                                                      اردیبهشت هزار و سیصد و نود و پنج خورشیدی


  • ابراهیم سعیدی نژاد