اختراع انزوا

..استفاده از مطالب این وب سایت با ذکر منبع آزاد است

اختراع انزوا

..استفاده از مطالب این وب سایت با ذکر منبع آزاد است

اختراع انزوا

کاش سرخ پوست بودیم، همیشه آماده، تازان بر گرده ی اسب. پشت خمانده در باد، در دشتی لرزان، میان زمین و آسمان مدام در تب و تاب. تا آن جا که دیگر به مهمیز نیازی نباشد، چرا که نیازی به مهمیز نیست. تا آن جا که لگام را رها کنیم، چرا که دیگر از لگام نشانی نیست؛ و دشت چنان چمنزاری درو شده و هموار در مقابل چشم هامان محو شود و از یال و سر اسب دیگر نشانی نماند.. [فرانتس کافکا]

بایگانی
آخرین مطالب

۴ مطلب با موضوع «جستار نویسی» ثبت شده است

۱۱
مهر
۹۷

سه واقع نگاری                   

و یک نگاه عمومی به یک واقعه ی خصوصی

 

در سفر بلند و طولانی مدتم برای ضبط مستنداتی پیرامون تاریخ شفاهی مردمان بختیاری حاشیه نشین زاگرس با آدم های بسیاری هم کلام شدم و چه قصه ها و سرنوشت های شگفتی که نشنیدم و ضبط نکردم. در این میان اما آن چه بیشتر از همه جلب توجه می نمود زندگی غریب زنان این سرزمین دوردست بود. سرنوشتی که انگار از نسلی به نسل دیگر کشیده شده بود و بر تن و جامه زنان چسبیده بود. نه تنها بر تن و جامه که بر تمام زندگی شان سایه انداخته بود. اتفاق اما از آن جا جالب است که زن امروز دیگر زن دیروز نیست حتی اگر در یک پستو و به دور از هر ارتباطی رشد کرده باشد نشانگانی در تغییر خوی زنان در ناخودآگاه از نسلی به نسل دیگر هست که به روشنی قابل مشاهده بود. یکی از گفت و گوهای غریبی که در طی سه روز حاصل شد آن قدر مرا به فکر واداشت تا مجبور به نوشتن اش شوم. در این واقع نگاری به دلیل مناسبات روستایی و شکل زندگی این مردم و تعریف شخصی شان از حریم خانه و خانواده و بخصوص زن و دختر، از آوردن نام های واقعی و همین طور نام روستاها دست می کشم و با همه را به نام مستعار می نویسم. بدیهی ست هر گونه شباهت در این نوشته به نام ها اتفاقی بوده است هرچند این درد مشترکی ست که به نام بند نمی دهد.

 

یک. سیما

شب است که به خانه شان می رسم. مراد، مرد پنجاه ساله مرا دم غروب در راه برگشت از زمین می بیند و از سر خونگرمی و میهمان نوازی به خانه اش می برد. در راه از خشکسالی می نالد و زمین اش که سال پیش سوخت از گرما. قبول می کند که در خانه برایم حرف بزند تا حرف هایش را ضبط کنم و این طور می شود که من شب را در خانه ی او می مانم.

سیما زن سی و پنج ساله ی مراد با لباسی سرخ در تاریکی ایوان نشسته و مشغول نان پختن است. مراد سلام می دهد و می گویدش که میهمان داریم. سیما آن طور رفتار می کند که با یک آدم از شهر آمده. سعی می کند همه چیز زندگی برازنده ی میهمان باشد. نگاه ش درخشندگی یک زن جوان را دارد و پوست صورت ش هنوز مانده تا شبیه به پوست زنان میان سال روستایی آن طور که تصورم بود بشود.

شام مان نان داغ است با تخم مرغ محلی و دوغ تازه. سفره آنقدر رنگین است که آدم دلش نمی آید در آن دست ببرد. سیما با خوش سلیقگی تمام سفره را چیده است و در شکل چیدن غذاها چنان ظرافتی به خرج داده است که تصورش سخت دشوار می نماید. بعد از شام کم کم حرف مان گل می اندازد و کارمان شروع می شود. مراد جلوی دوربین می نشیند و شروع به خاطره گویی می کند. از قصه های جن و پری که در کودکی شنیده تا روزی که با پدرش یک خرس وحشی را شکار کردند و به خانه آوردند. با دست به زیر پا اشاره می کند و می گوید این پوست همان خرس است روی زمین. در تمام وقت حرف، سیما در حیاط تاریک خانه مشغول شستن ظرف هاست. حرف مراد دیگر تمام شده است که با آستین های خیس و یک آشپال بزرگ پر از ظرف های رویی داخل می شود. مراد می خندد و می گوید دیگر نوبت من تمام بیا تا عکس تو را هم بردارند. سیما شرم می کند و به آشپزخانه می رود. مراد با صدای بلند میان خنده صدایش می زند که بیا و برای میهمان مان تعریف کن از بچگی و پر و مادرت. هیچ کار سختی که نیست تازه قند هم توی دل ات آب می شود یادت که می آید.

کمی بعد سیما جلوی دوربین نشسته است. هنوز آستین هایش خیس است. می پرسد معلوم است و می گویم نه. خیال اش راحت می شود. لباس اش با دست تکانی می دهد و بعد آرام می گوید مراد را بگویید برود پشت در. مراد که حرف اش را شنیده بلند می زند زیر خنده و بی آنکه حرفی بزند می رود پشت در و در را روی هم می گذارد. سیما با خنده نگاه می کند تا مبادا گوش ایستاده باشد. هرچند خیلی هم مهم نبوده است انگار.

سیما بعد از حرف هایی که درباره ی پدر و مادر کشاورزش و قطع شدن پاهای پدرش زیر چرخ تراکتور وقت چپ شدن می زند حرف هایی می زند که هر چه بیشتر توضیح شان می دهد غریب تر می شوند. سیما برایم تعریف می کند که چطور زن مراد شد. نه ساله بوده که یک روز در خانه شان را می زنند. از روستای بالادست میهمان دارند. میهمان ها آمده اند خواستگاری سیما برای پسر بیست و چند ساله شان. سیما در نه سالگی هنوز هیچ از این ها را نمی فهمد و نمی داند چرا مادر به شتاب او را به اتاق می برد و عروسک از دست اش می گیرد و یک روسری رنگی و گل منگولی که از خودش است را از صندوق بیرون می آورد و سرش می کند. سیما را با خود به اتاق می برد و مدام با دست، مشت سیما را از لباس اش باز می کند و او را از پشت سرش کنار می زند تا او را ببینند. مراد جوان است و قبراق. کشاورز است و از پدر مرده اش چند هکتار زمین به ارث برده است. مرد کار است و اهل دود و دم نیست. چند سالی هم هست که خرج درآور مادر و دو خواهر اش است و حالا آستین بالا زده تا زن بگیرد. سیما همکلاس خواهر کوچک او در مدرسه ی بالادست است و مادرش یکبار که او را دیده گفته همین دختر باید زن مراد بشود. پدر سیما نشسته بر ویلچر وصله پینه شده اش می گوید قبول است. اما به شرطی که بگذارید نه اش تمام شود و ده ساله که شد ببریدش. مراد و مادرش قبول می کنند. دست می دهند و روبوسی می کنند و چند دست لباس و یک انگشتر فیروزه و یک گردنبند طلا برای سیما می گذارند که مادر بعد از رفتن دست و گردن و تن اش می کند و می بوسد اش. بعد تا صبح برایش حرف می زند و سیما هیچ نمی داند ربط این ها به او و عروسکی که دیگر هیچ وقت دست اش ندادند چیست. سه ماه بعد پدر سیما می میرد. و سر سال که پنج ماه از ده سالگی سیما گذشته است می آیند و با ساز و دهل او را به خانه ی مراد می برند. شب که می شود خود را در اتاق با مراد تنها می بیند. مراد که به طرف اش می آید جیغ می زند و آن قدر گریه می کند که مادر مراد به سراغ اش می آید و با خود به اتاق خودشان می بردش تا بین او و خواهر های مراد بخوابد. در میان گریه خواب اش می برد و دم دمه های صبح که از خواب بیدار می شود یادش نمی آید کجاست. بلند می شود و در اتاق را باز می کند. نور کمرنگ صبح که به داخل می ریزد تازه صدای ساز و دهل و جیغ های دیشب یادش می آید و قدم تند می کند و از اتاق و خانه بیرون می زند. با لباس رنگی محلی و صورت و موهای بزک شده هشت کیلومتر را پیاده طی می کند و به خانه می رسد. همه از دیدن اش دهان شان باز می ماند. او به خانه برگشته است و نمی خواهد برگردد. مادر به اتاق اش می برد و برای ش داستان زندگی تازه اش را تعریف می کند و بعد عروسک اش را از صندوق در می آورد و به دست ش می دهد. سیما توی بغل مادرش خواب اش می برد و وقتی بیدار می شود خودش را توی بغل مراد می یابد که دارد او را با خود به روستا می برد. شروع به گریه می کند اما مراد انگار گوش ش بدهکار نیست. دست مراد را گاز می گیرد. مراد زمین می گذاردش و یک سیلی محکم به او می زند. عروسک اش را از دست اش می گیرد و می رود. سیما در میان گریه و صدای عوعوی سگ های پاچه گیر گله و تاریک روشنای دم غروب نمی داند چطور باید به خانه برگردد. عروسک اش را می بیند که در مشت مراد است و مراد را می بیند که دور و دورتر می شود. با پاهای برهنه می دود و به فاصله ی چند قدمی مراد دنبال اش می رود. مراد می ایستد. برمی گردد و عروسک را به دست اش می دهد. پاهای ش را پاک می کند. کول اش می کند و به خانه می برد.

 

دو. هما

سر صبح بعد از خوردن صبحانه از خیار و گوجه های باغچه ی خانه ی مراد و سیما با پنیر و کره و ماست محلی که هیچ کم از غذای دیشب ندارند با سیما و مراد به طرف خانه ی دامادشان الیاس می رویم. الیاس تنها داماد مراد و سیماست. یک مکینه دارد که با پدر و برادرهایش در آن کار می کنند و روزگار می گذرانند. سیما او را کُرُم به معنی پسرم صدا می زند چرا که همیشه دلش پسر می خواست و بعد از هما هیچ وقت نتوانست بچه دار شود. با این حال الیاس دو سال از سیما بزرگ تر است. به مکینه که می رسیم می دود جلوی ما. با مراد دست می دهد و دست سیما را می بوسد. سیما هم دست او را و بعد وسایل را از من می گیرد و تلاش من برای جلوگیری از محبت اش بی فایده است. مراد برایش می گوید که می خواهند با پدرت و خودت حرف بزنند. خاطره بگویید و ازتان عکس بگیرند. الیاس می خندد و ما را به داخل مکینه راهنمایی می کند. برای مان چای می آورند و در میان صدای گوش خراش سنگ مکینه و گرد ناشی از کوبیدن شلتوک برنج ها شروع به خوردن می کنیم. کمی بعد مکینه خاموش است. مراد و سیما رفته اند سر زمین. من مانده ام با الیاس و برادرهایش نشسته در کنج مکینه و پدرشان که روبروی دوربین مشغول حرف زدن. پدرش خداکریم در یکی از خاطره هایش می گوید در قدیم اگر زنی بدن اش جای کبود نداشت زن ها پشت سرش حرف در می آوردند که مرداش بی عرضه است. حالا اما زمانه عوض شده. تعریف می کند که کار دنیا برعکس شده است و مردها از زن ها می ترسند. تعریف می کند که همین الیاس پسرش بی اجازه ی هما آب نمی خورد. هرچند از هما راضی ست و می گوید همین هما ست که الیاس مرا جمع کرده و این طور سر و سامان داده. می گوید هما از همان وقتی که خواستگاری اش رفتیم زرنگ بود. نه ساله بود که به خواستگاری اش رفتیم و پدرش هم راضی بود اما سیما نمی گذاشت کار سر بگیرد. من هم گفتم یا همین دختر یا هیچ دختر دیگری. مهرش به دلم نشسته بود. منتظر ماندیم پانزده سال ش که تمام شد آوردیم اش به خانه. دختر زرنگی بود و تا سیکل اش را یک ضرب قبول شده بود. می خواست دبیرستان برود که دیگر زن الیاس شد و درست نبود. بعد اجازه خواست کمی آب بخورد تا گلویش باز شود. باز شد و گفت دختر بی عیبی ست. عیب ش این بود که بچه دار نمی شد. آن را هم کمباینم را فروختم و خرج اش کردم. حالا یک دوقلو دارند. همین بس شان هست چون دیگر پولی ندارم که خرج شان کنم تا باز بچه بیاورند. من دوست داشتم اسم بچه هاشان را بگذارند علی و فاطمه، الیاس هم موافق بود اما هما اسم شان را گذاشت فرهاد و رعنا که من خیلی این اسم ها رو دوست ندارم و وقت هایی که هما نیست همون علی و فاطمه صداشان می زنم. الیاس و برادرهاشان می زنند زیر خنده. خداکریم ادامه می دهد که والا ازش می ترسیم. ترس نه ازش حساب می بریم. از این بابت هیچ شبیه سیما نیست. خیلی چموش است. حالا که بچه هایش کمی از آب و گل در آمده اند مدام می گوید می خواهم بروم درس بخوانم معلم بشوم. می گوید می خواهم با الیاس و بچه هایم برویم شهر زندگی کنیم و دانشگاه برویم. به این الیاس بیچاره هم می گوید باید بروی درس ات را بخوانی برای بچه ها بد است. این الیاس بدبخت فقط دو کلاس سواد دارد.

بعدش حرف توی حرف می آید و کمی بعد با دو دست روی زانو می زند و می گوید که دیگر همه چیزم را تعریف کردم و همین قدرش هم که یادم آمده در سن و سال من طلاست. نه الیاس و نه برادرهایش هیچ کدام جلوی دوربین حرف نمی زنند. خجالت می کشند جلوی مردمی که دم در مکینه جمع شده اند حرف بزنند. با چند نفر دیگر مصاحبه می کنم بعد در باغ خدا کریم نزدیک مکینه با مردهایی که هم صحبت مان شدند نهار مفصل و مردانه ای از کباب بره و روغن و نان و دوغ می خوریم و الیاس قبول زحمت می کند که مرا تا جاده ی منتهی به روستای بالادست همراهی کند. 

الیاس در میان راه بعد از کمی حرف زدن های معمولی برایم از هما می گوید که چقدر دوست اش دارد. می گوید که بی هما نمی تواند چشم باز کند و ببندد. می گوید هما تمام دنیای اوست  و تصمیم دارد به زودی با او به شهر برود. فقط مشکل اینجاست که توان مطرح کردن اش را با پدرش ندارد. از چیزی دلخور است و آن هم این که هما به او گفته است اگر تا آخر امسال نرویم به شهر طلاق می گیرم. و طلاق را آن جوری می گوید که انگار سرب داغی را قورت داده است. می گوید پدرم تمام زندگی اش را فروخت و خرج ما کرد تا به اصفهان برویم و بچه دار شویم. حالا نمی توان به او بگویم می خوام بگذارم و بروم که زنم درس بخواند. از او می پرسم هما چرا می خواهد درس بخواند؟ هیچ از او پرسیدی؟ می خندد و می گوید قول می دهی نخندی؟ می گویم آره نگاهی به روبرو می اندازد و سعی می کند خنده اش را قورت بدهد. بعد ادامه می دهد که هر وقت ازش می پرسم می گوید تا شبیه مادرم نشوم و دخترم شبیه من نشود. این هم شد حرف آخر؟ مگر مادرش چه عیب و ایرادی دارد؟ ندیدید لپ های عمو مراد چه سرخ است؟ تازه دخترمان هم عین هما نه، مادربزرگ اش بشود چه عیبی دارد؟ دختر هر جا برود و هر کاری کند زن مردم است و می زند زیر خنده. در طول راه حرف دیگری نمی زنیم. الیاس اما هر از چند گاه خنده امان اش نمی دهد و می زند زیر خنده و سر تکان می دهد..

 

سه. رعنا

شمایل اش هیچ شباهتی به دیگر دخترهای دبستان سه کلاسه ی روستا ندارد. موهای طلایی رنگش منظم بافته شده و از زیر مقنعه تا ئایین کمر آمده است. لباس هایش تمیز و اتو کشیده است. هم ناخن هایش چرک نیست و هم بوی عطری شبیه کندر می دهد. چشمان اش ئر از شور است و شیطنت. آقای مرادی معلم و مدیر مدرسه می گوید او با همه فرق دارد. شاگرد اول کلاس است و هیچ کاری نیست که بخواهد انجام اش بدهد و نتواند. او رعنا دختر الیاس و هماست. آقای مرادی همان طور که آرام و در گوشی از او برایم می گوید صدایش می زند تا بیاید ئای تخته. از او می خواهد برای ما از تصمیماتی که برای آینده اش دارد حرف بزند. رعنا با اعتماد به نفسی مثال زدنی و شبیه یک سخنران واقعی گلو صاف می کند و بعد شمرده شمرده شروع به صحبت می کند. از لبخند و نگاه های زیرچشمی آقای مرادی می فهمم که هم او و هم بچه ها بارها به سخنان این دخترک سخنران گوش سئرده و احتمالا بسیار خندیده اند. کلمات ئشت هم در دهان اش می چرخند و جملات اش کسی را که هیچ شناختی از او و دنیایی که محصول آنست ندارد، به شدت تکان می دهد و تحت تاثیر قرار می دهد.

اولین جمله ای که می گوید این است که من می خواهم یک زن موفق باشم. جمله ی بعدی اش این است که من می خواهم برای خودم کسی بشوم. جمله ی بعدی این که من نمی خواهم شبیه زن های دیگر باشم. و بعد ادامه می دهد که من به شهر می روم درس می خوانم و به تمام آرزوهایم می رسم. در این میان حرف هایی می زند که از فرط دور از ذهن بودن شان برای همکلاسی هایش صدای خنده شان را به سقف کلاس می زند. در آخر اما جمله ای می گوید که از همه تکان دهنده تر است. می گوید من هیچ وقت شوهر نمی کنم چون شوهر ها صاحب آدم می شوند و نمی گذارند آدم هر کاری دلش می خواهد بکند من دلم می خواهد هر کاری دلم می خواهد بکنم.

آقای مرادی زیر خنده می زند و او را می فرستد بنشیند سر جای اش. بعد بلند می شود و برای بچه ها درباره ی این حرف می زند که ازدواج سنت ماست و اگر ئدر و مادرهای ما با هم ازدواج نکرده بودند ما هم حالا در دنیا نبودیم. من اما هیچ کدام از حرف هایش را نمی شنوم و فقط چشم به رعنا دارم و در ذهن جملات غریب اش را با خود تکرار می کنم. جملاتی که از دنیای ذهنی غریب او پدید آمده و محصول دنیایی هستند که در سیما و هما پدیدار شد و حالا در او به شکلی منطقی ادامه یافته است. حرف های آقای مرادی که تمام می شود بچه هار ا مرخص می کند تا بروند به خانه. همه با جیغ و هیاهو از کلاس بیرون می زنند و رعنا آرام و آهسته با نظمی مثال زدنی وسایل اش را جمع می کند و آخرین نفر از کلاس خارج می شود.

هنوز از حیاط بیرون نرفته است که آقای مرادی روی شانه ام می زند و می گوید می بینید چه فکر های مسمومی توی ذهن این بچه های معصوم می ریزند؟ این ها همه ش کار همین ماهواره هاست. و گرنه بچه را چه به این حرف ها. مادرهاشان همین ها را توی ماهواره نگاه می کنند و یاد بچه هاشان می دهند. همین است که زن ها دیگر مثل قدیم نیستند. حالا دیگر رعنا در ئیچ جاده گم شده و دیده نمی شود. می پرسم مگر زن ها چطور شده اند؟ آقای مرادی می خندد و می گوید فرمان نمی برند از مرد..

 

یک نگاه عمومی به یک واقعه ی خصوصی

مردسالاری در جامعه ی ایرانی پدیده ای نوظهور نیست اما پدیده ای ست که به هر جان کندنی که هست خود را تا به امروز سرپا نگه داشته است. گیریم خرد و ناتوان در برابر موج های سنگینی که در دوران تازه برش فرود آمده، هنوز نشانه های ساختاری خود را حفظ و تلاشی غریب را در راه رسیدن به دوران آرمانی خویش از سر می گذراند. چیزی که مهم تر از این تلاش است اما تغییری ست که در شکل نگاه و دیدگاه های اجتماعی جامعه پدید آمده و به وقوع پیوسته است. شکلی از واقعه ای نامنتظر که به مرور شکل گرفته و بر نوع جامعه ی مرد سالار حادث گردیده. هیچ دور از انتظار نیست، تفکر مردسالار که سالیانی دراز بر قلمرو خود قدرت نمایی کرد، ضعف درونی را حتی به مدد تغییرات اجتماعی نپذیرد و دست به تقلایی تمام ناشدنی برای تحکم بیشتر خود در جامعه ی فعلی بزند. آنچه اما این تقلا را سخت بی نتیجه کرده است عقیم شدگی درونی زنان است. عقیم شدگی درونی که می توان آن را شکلی از عقیم شدگی ذهنی که منجر به عقیم شدگی جنسی نیز می شود دانست، بیش تر پدید آمده از ذهنیتی ست که دست بر اصل ذات زنانه یا مادینه می گذارد. این که زن خود حامل و عامل بارآوری مردانی ست که خود به مرور تبدیل به موجوداتی می شوند که پدیدآورنده ی جامعه ای هستند که حقوق شان را در نظر نمی گیرند و آن ها را به ضرب زور و قدرت به سیطره در می آورند. این طور است که به مرور ذهن زنانه آرام آرام شکل خود را در برابر این نگرش درونی تغییر و به شکل جدیدی از دیدگاه اجتماعی رسیده است. آن طور که پیداست زن ها دیگر کمتر میل به مادر شدن دارند. چرا که با به دنیا آوردن فرزندی هم جنس یک موجود دیگر به مانند خود در جامعه ی ضد زن و مرد سالار اضافه کرده اند و با به دنیا آوردن فرزندی از جنس مخالف خود عامل رشد جامعه ی مرد سالار گردیده اند. پس بهتر آن است که که فرزندی به این دنیا نیاورند و چون تغییرات اجتماعی و حقوق فردی در جامعه نسبت به دوران ئیشتر رشد بیشتری داشته است تا حدودی بسیار این حق را در خود یافته اند که به کمک از توانایی های فردی و جنسی در زندگی مشترک این حق را در برابر مرد ها برای خود قائل شوند که آن ها هم در تصمیم به دنیا آوردن یک کودک در زندگی مشترک حق دارند.
سمیه که بیشتر از هفت سال از ازدواج اش می گذرد هنوز بچه دار نشده است. خودش می گوید قبل تر از این بچه دار نشدن یک زن یک گناه کبیره بود اما حالا یک اتفاق عادی هست. بعضی ها مشکلی ندارند اما دوست ندارند بچه دار بشوند. سمیه توضیح می دهد که با شوهرش چندبار به اصفهان برای درمان رفته اند اما او تنها به این شرط قبول کرده است بچه دار بشوند که فرزندشان دختر باشد و شوهرش این را نپذیرفته و آن را دست بردن در کار خدا دیده است. حالا بیشتر از شش ماه است که دیگر به اصفهان نرفته اند و داستان بچه دار شدن شان همین طور نصفه و نیمه باقی مانده است.

چیزی که بیشتر از همه در فضای روستایی و حاشیه ای به چشم می خورد آگاهی زنان از دنیای پیرامون خود و تلاش برای ارتقا ذهنی و فرهنگی خود با جامعه ی روز هستند. آن ها خیلی از عرف های غلط جامعه ی بسته ی روستایی را شکسته و در تلاشی طولانی مدت و جانکاه توانسته اند دست به تغییر این عرف ها بزنند.

سهیلا که یک زن مطلقه است می گوید چهار سال ئیش از شوهرش جدا شده چون دست بزن داشته است. او می گوید من کسی را نداشتم که ئشتم در بیاید و پدر و مادرم هم زورشان به شوهرم نمی رسید. سهیلا که دو بچه ی دوقلو دارد می گوید بچه ها تا هفت سالگی پیش من هستند و بعد از آن هم دیگر پیش پدرشان نمی روند. آن ها را جوری تربیت می کنم که به مادرشان و هر زن دیگری احترام بگذارند و زور نگویند. او می گوید همین که ما می توانیم در این جا طلاق بگیریم و مهریه مان را بگیریم برای مان خیلی حرف است. تا همین چند سال ئیش اگر کسی می گفت طلاق می خواهم به چشم یک بدکاره نگاه اش می کردند. حالا اما یک امر عادی ست. وقتی نمی شود ساخت خوب نمی شود دیگر مگر ما چه فرقی با مردم شهر داریم؟

شکل تازه ی تفکر بیشتر از طریق شبکه های اجتماعی و کانال های ارتباطی به زن ها منتقل شده است. عده ای از آن ها که برای درس خواندن به شهر رفته اند این ها را برای دیگران به ارمغان آورده اند. به یمن همین ارمغان تازه این زنان به شکلی پیگیر تحولات جامعه و همین طور زنان دیگر را خارج از فضای روستا دنبال می کنند و راه هایی را برای مقابله با جامعه ی مردسالار دریافته اند که در طی سال ها توانسته اند تا جای ممکن این حدود از قوانین نا نوشته را کمرنگ و جا به جا کنند. هرچند این تلاش با تغییرات بنیادی جامعه نیز همراه بوده و مردهای همین جامعه ی کوچک و محدود حاشیه نیز از وجود این شبکه ها بی نصیب نبوده اند و البته که تحصیل در شهر و همین طور مراوده با روشنفکران جامعه ی بزرگتر توانسته است تاثیری چشمگیر بر مردهای روستا و حاشیه بگذارد. این تاثیر آن قدر وسیع است کهدر نسل تازه دیگر کمتر مردی را در این جغرافیاهای محدود می توان یافت که با تعصب کورکورانه نسبت به جنس زن زورگویی داشته باشد. اما هنوز نگاه زنان نسبت به این جامعه با توجه به پیشینه ای که از سر گذرانده اند سخت تلخ و تاریک است و مردان نیز هنوز رگه هایی از همان شکل تعصب را در خود به مدد آبا و اجدادی حفظ کرده اند.

لیلا که تازه عروس است می گوید تصمیم ندارد تا چهار یا پنج سال آینده بچه دار شود. او تنها چهارده سال دارد و می گوید می خواهم جوری باشد که اگر بچه ام پسر شد ده دوازده ساله شد آن قدری بزرگ شده باشم که زورش را داشته و بتوانم از پس اش بر بیایم. لیلا می گوید مردها همیشه زورگو هستند. چه پدر باشند چه شوهر و چه فرزندت. دنیا مرد را پرزور آفریده است.

شاید خیلی انتزاعی به نظر برسد اما می توان گفت  از این شکل نگاه است که تولد بسیار رو به کم شدن نهاده است و این باور ذهنی به گونه ای غیر مستقیم بر فرزند آوری و عقیم شدن آن ها تاثیری مستقیم گذاشته است.  زن ها بیشتر مایل به فرزند دختر هستند و البته این نوید را درونا به خود می دهند که زنان گرداننده ی قدرت در آینده ی این جامعه ی پیشرو هستند و این تفکر نه تنها در فمنیست ها و روشنفکران که در ذهن زنانی که در دورافتاده ترین روستاها و دور از هرگونه آموزش های اجتماعی روشنفکری هستند نیز به مدد همین شبکه های اجتماعی بازتاب داشته و یافت می شود. زنان این روستاها حالا دیگر خود را بخشی جدا از جامعه ی بزرگ شهری نمی دانند. جدای از این که خود را کم از زن شهری امروزی نمی دانند بلکه تلاش کرده اند تا از نظر فرهنگی اجتماعی و تحصیلی خود را به زنان شهری برسانند و حقوق شان را تا حد همین زن ها و حتی بیشتر گسترش دهند. حالا دیگر جامعه ی زنان بیشتر شکل متحدی به خود گرفته است و این حرکت حاشیه ای از آن جهت مهم است که نگرش های کهن مرد سالاری در روستا و حاشیه ها بیش از شهر ریشه دوانده است و البته که تاریخ کهن تری را نیز بر دوش می کشد. از آن جا که در جامعه ی فعلی تعامل با دنیای ئیرامون امری بدیهی است لذا این رشه ی کهن سال می تواند تاثیراتن خود را در جامعه ی مدرن امروز نیز منتقل کند و ئوسیدن این ریشه ی ئر درد هرچند ممکن است اصلا به نظر نیاید اما می تواند بخشی از مشکلات مناسبات زندگی زنان در جامعه ی شهری امروز را هم کاهش دهد. کاری که زنان روستا و حاشیه نشین به جد کمر به انجام آن بسته اند.

 

ابراهیم سعیدی نژاد
مرداد ماه هزار و سیصد و نود و هفت خورشیدی

 


  • ابراهیم سعیدی نژاد
۲۷
خرداد
۹۵

هزارتوهای شخصی..

  


پاره یکم ــ می‌خواهم خودم را تعریف کنم…

می‌گویند وقتی تازه به دنیا می‌آیی، وقتی برای اولین بار چشم‌ها را باز می‌کنی، تصویری که از دنیای پیرامون می‌بینی تنها اشکال و احجامی هندسی هستند که در کنار هم ایستاده، در هم می‌روند و از هم جدا می‌شوند. این‌ها، همین اشکال و احجام اما، وقتی بر دیوار گچی خانه تبدیل به زنی می‌شوند که تو را در آغوش می‌کشد، به پرستارهایی که با لباس سفید می‌خندند، به کرایه سیاه‌رنگی (ماشین‌های کرایه‌ای سایه‌رنگی که به «کرایه» معروف بودند) که در برف، به خانه کاه‌گلی مادربزرگ در کوچه‌ای باریک نزدیک می‌شود، به برف‌هایی که در حیاط بر صورت تو در بغل مادرت آب می‌شوند، به… وقتی به مربع روی دیوار گچی زل می‌زنی و می‌بینی که آرام‌آرام دست به کشف دنیای پیرامونت می‌زنی، دیگر این‌گونه فکر نمی‌کنی که برای اولین بار وقتی چشم باز کرده‌ای تنها اشکال و احجام را دیده‌ای، بلکه تک‌تک تصاویری که با غژغژ مربعِ آپاراتِ هشت میلِ پدر بر دیوار دیده‌ای به‌جای آن‌ها در تو خانه می‌کنند و هر بار که به کودکی فکر می‌کنی همان مربع توی سرت روشن می‌شود، و این‌طور است که تو کاشف تمام لحظه‌هایی می‌شوی که ممکن بود هیچ‌وقت به یادشان نیاوری.

کم‌کم می‌بینی که پدرت یک دوربین کوچک سوپر هشت دارد. دوربینی که رو به هر چیز بگیرد و کلیدش را بفشارد شروع به صدا دادن می‌کند و بعد از سه دقیقه، اگر پشت سر هم صدا بدهد یک جعبه سیاه از آن خارج می‌شود و پدر در یک پاکت نارنجی آن را به جایی دور می‌فرستد. یک ماه بعد جعبه به شکل یک حلقه زرد و مشکی برمی‌گردد و همه آن‌هایی که روبروی دوربین ــ وقتی صدا می‌داد ــ را می‌شود آن‌وقت، با آپاراتی که تق توق صدا می‌دهد و تکان‌تکان می‌خورد بر دیوار خانه ببینی. آرام‌آرام می‌فهمی که پدرت مدام به سفرهایی می‌رود و از آدم‌ها فیلم‌هایی می‌گیرد. مثل همان‌هایی که از تو و به دنیا آمدنت گرفته است. تو بزرگ‌تر می‌شوی. یاد می‌گیری که راه بروی، حرف بزنی و با پدرت به روستاهای دوردست بروی تا از نزدیک او را، وقتی از آدم‌ها فیلم می‌گیرد ببینی. اتاق پدرت پر از کتاب‌هایی ست که روی‌هم چیده شده‌اند و کفش سرشار از انبوه حلقه‌های بریده شده فیلم‌هایش و این تنها مکان ممنوع خانه برای توست. به هیچ‌چیز نمی‌شود دست زد. نه به دوربین، نه آپارات، نه فیلم‌ها و نه کتاب‌های وسوسه‌انگیز با جلدهای رنگارنگشان. پدرت حلقه‌ها را شب‌ها با یک دستگاه که تق و تق صدا می‌دهد به هم می‌چسباند. چیزی شبیه شعبده‌بازی ست. دو تکه فیلم را کنار هم می‌گذارد و بعد دستکی را برشان فرومی‌آورد و هر دو تکه به هم می‌چسبند. پدر با شعبده‌اش آن‌ها را به هم می‌چسباند و از آن‌ها یک فیلم تازه درست می‌کند. دم‌صبح بیدارت می‌کند. بغلت می‌کند. آپارات را می‌گیراند و فیلم را نشانت می‌دهد. غرق در کیف و نور می‌شوی و فیلم تمام می‌شود. باید لباس بپوشی، دست پدرت را بگیری و در بنفش‌رنگ پریده صبح با اتوبوس جاده‌ای طولانی را طی کنی. به اهواز برسی. به‌جایی که همه از دوربین‌هایی مثل پدر و حلقه‌های فیلم‌های او در دست دارند. به خانه‌ای که اسمش را گذاشته‌اند: انجمن. انجمن. انجمن. همه تو را می‌بینند و می‌بوسند و می‌خندند و می‌پرسند که تو هم کارگردانی؟! و می‌زنند زیر خنده. من؟! هنوز نمی‌دانم!…

از تمام فیلم‌هایی که پدر می‌سازد راش‌های به‌دردنخورشان در حجمی انبوه به من می‌رسد و من یاد می‌گیرم آن‌ها را با چسب سر هم کنم. کاری شبیه شعبده‌بازی پدر. بعدتر با اسپلایسر ــ همان دستگاه شعبده‌بازی ــ به هم پیوندشان می‌زنم و کم‌کم اجازه پیدا می‌کنم با مویلا نگاهشان کنم. غرق کیفم و شور. می‌خواهم کارگردان شوم. مثل پدرم. اما نمی‌توانم. قبل از رفتن به مدرسه مادرم الفبا را یادم می‌دهد. یاد می‌گیرم بخوانم اما هنوز اتاق پدر و کتاب‌هایش ممنوع است. کتاب. کتاب. کتاب. چیزی که به دست من نمی‌رسد. پدر هرروز چیزهایی می‌نویسد و من از او یاد می‌گیرم، تقلید می‌کنم و می‌فهمم فیلم‌نامه یعنی چه! به مدرسه می‌روم. در کلاس اول معلم از ما می‌خواهد روزنامه بخریم و حرف‌های تازه را در روزنامه با مداد قرمز مشخص کنیم. فکری در سرم جرقه می‌زند. در انبار خانه که محل بازی‌های همیشگی من است صندوقی هست که بوی کهنگی می‌دهد و پر از خاک است. پیش‌تر از این بارها کشفش کرده‌ام. چون پدر دوست ندارد کسی به وسایلش دست بزند… تنها نگاهی از سر کنجکاوی کرده‌ام. عکس‌هایی از بچگی‌ها و نوجوانی‌های پدر با موهای فر و اندامی که مثل حالا تکیده نبود و چند پرونده در پوشه که بوی نا می‌داد. در آن میان یادم هست چند روزنامه با عکس‌هایی از یک مرد کچل در آن صندوق هست. پس بی‌درنگ در یک بی‌خبری به‌وقت خواب سر ظهر، به سراغش می‌روم. روزنامه‌ها را باز می‌کنم و می‌خوانم. من الفبا را قبل‌تر از این بلدم. مِصِدِق؟! نُهضِت؟! نمی‌فهممشان. بیشتر می‌گردم و در ته صندوق تعدادی کتاب پیدا می‌کنم. کتاب‌هایی از مردی با ریش و موی بلند. اسم این‌ها را بلدم بخوانم. سرمایه. سرمایه‌داری و یک کلمه یا اسم که با ما شروع می‌شود و بقیه‌اش را نمی‌دانم چطور باید بخوانم. زیر آن‌ها چند کتاب شبیه به هم پیدا می‌کنم که در کنار هم ته صندوق چیده شده‌اند. سرمه‌ای‌رنگ با رگه‌هایی از نارنجی و زرد. برگ کتاب‌ها بوی نا و کهنگی می‌دهد. یکی از آن‌ها را با لباسم پاک می‌کنم و اسمش را می‌خوانم. از اسمش می‌ترسم چون مرا به فکر مردن می‌اندازد. می‌خواهم این ترس را صاحب شوم. کتاب را می‌دزدم. این‌ها هم از اموال پدر هستند، از همان دست موارد ممنوع. پس باید آن را دزدید. کتاب را زیر کمد رخت خواب‌ها پنهان می‌کنم و هرروز بعد از مدرسه، وقتی فرصتی پیدا کنم می‌روم و در کمد می‌نشینم و دور حروف تازه را خط می‌کشم. گاهی غرق جملات می‌شوم و هرچقدر فکر می‌کنم نمی‌فهمم یعنی چه این‌ها. انگار یک کتاب رمزی ست و هیچ‌کس نمی‌تواند بفهمد چه درش هست. بهار که می‌رسد دیگر کتاب فارسی‌مان تمام شده است و معلم از ما می‌خواهد که روزنامه‌هایمان را بیاوریم. کتاب را با خودم می‌برم. بچه‌ها همه دور من جمع می‌شوند و به کتاب دست می‌کشند. در شهر کوچکی که من زندگی می‌کنم کتاب یافت نمی‌شود. آخر کتاب‌فروشی‌ای در آنجا نیست و کتاب‌هایی که در خانه‌ها هست یا از گذشته مانده و یا از جایی دیگر آمده است. معلممان چشمش که به کتاب می‌افتد در هم می‌رود و می‌پرسد این را از کجا آورده‌ای؟ من هم می‌گویم پدرم داده تا دور حروفش را خط بکشم. پدرت؟! و من عجیب از این سؤال معلم می‌ترسم.

عصر معلممان با من به در خانه می‌آید. دم در با پدرم حرف می‌زند. قلبم توی دهانم است، توی گوشم. پدرم از او عذرخواهی می‌کند و مرا داخل می‌برد. تنبیه سختی می‌شوم. تا سه روز حق ندارم در خانه حرف بزنم و باید غذایم را در اتاق خودم بخورم. صندوق درش قفل می‌شود و دیگر هیچ‌وقت دستم به آن نمی‌رسد. مادرم می‌گوید هر کس از این کتاب‌ها بخواند به دست خودش کشته می‌شود! من نمی‌فهمم و برای فهمیدن این‌که چطور می‌شود آدم به دست خودش کشته شود کم مانده است دیوانه شوم. بعد از دوباره خوانی کلاس اول که معلم بار اولم مادر بود شروع به خواندن نسخه جیبی الیور تویست و کلبه عمو تم می‌کنم. کتاب‌هایی که پدرم برای تولدم از اهواز می‌آورد. از پدرم فیلم‌نامه نوشتن را یاد می‌گیرم. سی یو، آل اس، ام آل اس؛ دکوپاژ کردن تمام دنیای من است. انگار فیلمی را روی کاغذ می‌سازم. پدرم برایم یک دوربین عکاسی می‌خرد. با دوربین بی فیلمم فیلم می‌سازم. فیلم‌های خیالی. کمی بعد یک تلویزیون می‌خریم. هزار فیلم در آن نشان می‌دهد. هر تصویر را که می‌بینم نوع پلانش را می‌گویم. کلوزآپ. لانگ شات. مدیوم. اکس‌تریم کلوزآپ. دیوانه تصویرم. عاشق سینما. کلاس دوم را که تمام می‌کنم یک فیلم‌نامه خیالی از کلبه عمو تم و الیور تویست می‌نویسم. فیلم‌نامه‌ای که در آن عمو تم و الیور تویست در خانه ما زندگی می‌کنند و قرار است پدرم درباره آن‌ها فیلمی بسازد تا همه بدانند که آن‌ها پدر و پسرند. اما پدرم را می‌کشند و هیچ‌کس این را نمی‌فهمد.

عاشق سینما شده‌ام. کلاس چهارم، معلمی دارم که اهل کتاب است. این معلم که بسیار نحیف و باریک و بلند است یک عینک ته‌استکانی مثل عینک مادربزرگ و هنوز هم بزرگ‌تر از آن دارد. همیشه بوی تندی می‌دهد و گاه در حیاط‌خلوت مدرسه سیگار دود می‌کند. یک روز کتابی با جلد سرمه‌ای و رگه‌های نارنجی در لای روزنامه، در دستش می‌بینم. کتابی که آشناست. هر طور است دوباره به انبار خانه می‌روم و دوباره به کتاب دسترسی پیدا می‌کنم. بازهم می‌دزدمش. معلمم برایم توضیح می‌دهد که کتاب از نویسنده‌ای به نام هدایت است و یک کتاب ممنوعه است. اسم کتاب که ازش می‌ترسیدم بود: زنده‌به‌گور. معلمم داستان‌ها را در زنگ‌های تفریح برایم تعریف می‌کند. توضیح می‌دهد. برای کلاس‌هایی مثل جبرانی با چند نفر دیگر که از من بزرگ‌تر هستند به خانه معلم کلاس چهارم می‌روم. آنجا کتاب می‌خوانند و درباره‌شان حرف می‌زنند. معلم کلاس چهارم برایم از هدایت حرف می‌زند و چند تا از داستان‌هایش را برایم تعریف می‌کند و توضیح می‌دهد چرا می‌گویند نباید آن‌ها را خواند. من رویین‌تنم. کتاب‌های او را خوانده‌ام و به دست خود کشته نشده‌ام. دوست دارم داستان‌های هدایت را فیلم‌نامه کنم. بعد از مدتی مادرم درباره بوی لباس‌هام می‌پرسد. می‌فهمد معلممان سیگاری ست. کلاسم را عوض می‌کند و من دیگر نه به خانه معلم می‌روم و نه معلمم را می‌بینم. عشق کتاب می‌شوم. مثل فیلم و جشنواره‌هایی که با پدرم می‌روم. عاشق می‌شوم. عاشق جشنواره‌هایی که در آن‌ها دست می‌زنند و جیغ می‌کشند و پدر بالا می‌رود و جایزه می‌گیرد. پدر می‌گوید آن‌که آن بالاست و به من جایزه داد خیلی کارش درست است. اسمش کیانوش است و من عمو کیانوش صدایش می‌زنم. هرچند دیگر هیچ‌وقت نمی‌بینمش. فقط در مجله فیلم‌های پدر عکس‌هایش را می‌بینم. تنوره دیو، آن‌سوی آتش.. خیلی بزرگ است و فیلم‌های بزرگ می‌سازد. من می‌خواهم مثل عمو کیانوش بشوم. می‌خواهم فیلم‌های بزرگ بسازم. کم‌کم غول بزرگی در خانه‌ها پیدا می‌شود که اگر دست کسی ببینند اعدامش می‌کنند. این را مادرم می‌گوید. اسم این غول بی شاخ و دم «ویدئو» ست. ما هم یک ویدئو داریم. با یک سری نوارهای خاکستری که مثل فیلم‌های سوپر هشت نیستند. وقتی توی ویدئو می‌روند تلویزیون می‌شود آپارات و فیلم نشان می‌دهد. اولین فیلمی که می‌بینم فیلمی ست به نام «آینه». زبانش را نمی‌فهمم. پدرم از روی یک کتاب کوچک که رویش نوشته است «تارکوفسکی» و کمی پایین‌تر «بابک احمدی»، حرف‌های فیلم را برایم تعریف می‌کند. می‌گوید که این‌ها درواقع شعرهایی ست که پدر «آندری تارکوفسکی» گفته است و صدا، صدای پدرش است. می‌گوید که پدرش آن‌ها را رها کرده و رفته و این فیلم روایت زندگی خود آندری ست. آینه هم برای همین است. آینه. آینه. آینه. من می‌خواهم آندری تارکوفسکی شوم و مثل او فیلم بسازم. می‌خواهم فیلمی مثل آینه بسازم. می‌فهمم که سینما یعنی این‌که خودت را برای دیگران تعریف کنی. از خودت بگویی. من می‌خواهم خودم را تعریف کنم. برگمان، برسون، فلینی، روسلینی، گدار، تروفو. من می‌خواهم تمام این‌ها باشم. حیف که زبان فیلم‌هاشان را نمی‌فهمم. پدرم با این فیلم‌ها زندگی می‌کند و من… در شهر ما سینما درست می‌کنند. اسم اولین فیلمش هست «پرواز پنجم ژوئن». خیلی از فیلم‌ها را در این سینما و بر پرده عریضش می‌بینم. عمویی دارم که عشق فیلم‌های بزن‌بزن و وسترن است. هرروز ظهر بعد از مدرسه مرا با رفقایش به سینما می‌برد و من همان‌جا در سینما مشق‌هایم را با چراغ‌قوه عمو می‌نویسم. عمو و رفقایش ردیف اول می‌نشینند و من روی زمین، زیرپوست تخمه‌هایشان که بر سروصورتم می‌ریزد. اما این‌ها به کیف دیدن فیلم آن‌هم به آن بزرگی می‌ارزد. فیلم‌هایی که به زبان ما حرف می‌زنند: «هی تو اینجا چیکار داری؟ من انتقام همه رو می‌گیرم. جانی تو کجا میری؟ هی منم، بهتره خودتو آفتابی کنی. اون حق همه رو می‌گیره. کجایید آخه لعنتی‌ها؟»… کاش فیلم آینه را اینجا می‌دیدم. فیلم‌هایی که در خانه داشتیم و هیچ‌کس نمی‌دانست. دیگر می‌دانم که باید کارگردان بشوم. می‌فهمم که کارگردان شدن تنها به این نیست که فیلم دیده باشی و بلد باشی چطور فیلمی را بسازی. باید کلمه بدانی و بلد باشی داستان تعریف کنی. باید کتاب خوانده باشی. در دوران راهنمایی با دوستی آشنا می‌شوم که پدرش به شهر ما تبعید شده است. هرروز یکی از کتاب‌های کتابخانه بزرگِ پدرش را می‌دزدد و می‌آورد تا زیر میز بگذاریم و بخوانیم. دوبلینی‌ها، جنایت و مکافات و چند کتاب از چخوف را در این دوره می‌خوانم. رنج من از کتاب موردعلاقه‌ام در جست‌وجوی زمان ازدست‌رفته است که چند جلدی ست و دوستم برای این‌که پدرش متوجه نشود هرروز یک جلدش را می‌آورد و پراکنده خوانی‌اش می‌کنیم. آرزویم این است که این کتاب را کامل بخوانم. در دبیرستان با دوستی به نام مسعود عالی محمودی آشنا می‌شوم و دوستی‌اش تأثیراتی شگرف بر من می‌گذارد. مرا بیشتر ازآنچه باید عاشق ادبیات می‌کند. و برای اولین بار با نهلیسم و اگزیستانسیالیسم آشنا می‌شوم. تمام کتاب‌های هدایت را با او و در اتاق کوچکش می‌خوانم. با کافکا و کامو و سارتر آشنا می‌شوم. چند فیلم‌نامه می‌نویسم. در فیلم‌های پدر عکاسی می‌کنم و دستیاری. جرئت فیلم ساختن را ندارم. انگار چیزی کم دارم. نمی‌شود. اما می‌دانم که روزی اتفاق خواهد افتاد. در سفرهایی که با پدر دارم از اهواز کتاب‌های سینمایی می‌خرم. می‌خوانم، و کم‌کم به شکل و شمایل پدرم درمی‌آیم وقتی در فیلم‌های سوپر هشتش گاه در آینه دیده می‌شد. پدرم می‌خواد پزشکی بخوانم. ناامیدش می‌کنم. سه بار پشت سر هم از کنکور می‌مانم. بی خبرِ خانواده در کنکور هنر شرکت می‌کنم. خبرش می‌رسد که قبول‌شده‌ام. هیچ‌کس خوشحال نیست. حتی مادرم. تنهایی اتفاقی ست که باید می‌افتاد و می‌افتد. اما هنوز کافی نیست. سینما و حرف زدن درباره آن با آدم‌هایی که عاشق آن هستند خارج از تصور است. این دنیایی بود که منتظرش بودم. همین است. خود خودش. عاشق می‌شوم. عاشق دختری به نام «میم». نمی‌توانم بگویم دوستش دارم. اولین فیلمم را می‌سازم و در آن برایش می‌گویم. دوباره می‌سازم و بازهم می‌گویم و دوباره و دریکی از همان روزهاست که میم مثل همه عشق‌هایی که اتفاق می‌افتد و هیچ‌وقت هم تکراری نمی‌شود برای همیشه می‌رود تا تنهایی‌ام همان جوری بشود که باید. اولین فیلم واقعی‌ام را با کمک مسعود برای پایان‌نامه‌ام می‌سازم. فیلمی درباره یک سرباز معلم در روستایی دورافتاده. همه از من تعریف می‌کنند. همه درباره فیلمم حرف می‌زنند. اما به چشم میم نمی‌آید. از امروز کار دیگری ندارم. من یک کارگردان شده‌ام. من خودم را تعریف کرده‌ام. من خودم را تعریف می‌کنم.

 

 

 

پاره دوم ــ اختراع انزوا

سال‌ها از روزهای دور کودکی گذشته است. شهر من شکلش عوض شده است و شهریت بیشتری پیدا کرده است. هنوز اما جایی که بشود اسمش را کتاب‌فروشی گذاشت درش پیدا نمی‌شود و سینماهایش هم تبدیل به دو مخروبه بزرگ برای خوراک دام و.. شده است. همه‌چیز عوض شده است. پدرم بینایی‌اش را تا حدود بسیار زیادی به خاطر دیابت از دست داده است. مدت‌هاست دیگر فیلمی نمی‌سازد و تنها با چند ذره‌بین دست‌ساخت ــ که بر چشمش می‌گذارد تا صفحه دوربین عکاسی‌اش را ببیند ــ عکاسی می‌کند. من درس و دانشگاهم را تمام کردم و حالا سال‌هاست که برای خودم فیلم می‌سازم. دیگر برای داشتن ویدئو کسی را اعدام نمی‌کنند. سینما عوض شده است و دیگر مثل آن روزها یک غول ترسناک و بی شاخ و دم نیست که باید با او جنگید و برش پیروز شد. با گوشی تلفن همراه هم می‌شود یک فیلم ساخت. هرچند کاش هنوز سینما همان شکلی بود و می‌ماند. لااقل برای من. مدت‌هاست دیگر در اهواز زندگی می‌کنم، شهری که به نسبت شهریت بیشتر و امکانات رفاهی بهتری دارد. مهم‌تر از همه هم کتاب‌فروشی دارد و هم سینما. آدم‌هایی هم هستند که فیلم‌های دست‌اول برایت می‌آورند و کتاب‌های دست‌دومی نایاب برایت پیدا می‌کنند. همه‌چیز شکلش عوض شده است. اتاقم پر از کتاب‌های مختلف شده است و حجم انبوه بیش از هزار جلد از آن‌ها دورتادور اتاقم را پوشانده‌اند. توانسته‌ام در جست‌وجوی زمان ازدست‌رفته پروست را بخرم و بخوانم و یک‌بار دیگر خیلی از کتاب‌هایی را که در آن دوران تنها خوانده بودم را از نو مرور کنم. از جویس و داستایوفسکی تا هدایت و صداقی و گلشیری. فلسفه خوانی هم کرده‌ام. تاریخ فلسفه را خوانده‌ام و نیچه را تا یادداشت‌های چاپ‌نشده‌اش دنبال کرده‌ام. همه‌چیز عوض شده است جز شکل عجیب تنهایی که همان‌طور که بود، ماند. ماندن بعضی از چیزها با همان شکل و سیاقِ سابقشان خوب است و تنهایی از همین دست است. در این سال‌ها چند فیلم داستانی کار کردم. مثل خدا کجاست؟!، چرا این‌قدر دور ایستاده‌ای؟!، مردی در یک موقعیت و سقوط که برداشتی آزاد از «ویتسک» نوشته «بوخنر» بود. بیشتر وقتم را در طی این‌همه سال گذشته صرف خواندن و خواندن کردم و می‌شود گفت هر دو سال یک‌بار فیلمی ساختم. یکی از خصوصیات تنهایی، می‌تواند این باشد که آدم کم‌کم برای خودش دست به اختراع نوعی از انزوا می‌زند. انزوایی که در آن خودش با خودش خوش است و کمتر حوصله حرف و بحث و گفت‌وگو را دارد. یک نوع خاص از فوبیا. احساسی شبیه به خفگی، و این‌طور است که بیشتر به کاری که باید فکر می‌کنی، نه آنچه قرار است درباره‌اش گفته شود. باید خودم را تعریف کنم. در تمام این سال‌ها طبق آن چیزی که در کودکی آموختم سینما را تعریف خویشتن دانسته و در هر دوره دست به ساخت فیلمی زدم که به‌نوعی راوی بخشی از زندگی شخصی‌ام بوده است. طوری که اگر این فیلم‌ها را پشت سر هم بگذارم روایتی جامع از زندگی‌ام تا به امروز دست خواهد داد. بیشتر از آن بابت که می‌خواستم اگر روزی دچار آلزایمر شدم بتوانم با دیدن این فیلم‌ها مهم‌ترین لحظه‌های این زندگی را به خاطر بیاورم، چراکه سینما می‌تواند زمان را در یک قوطی کوچک ثابت نگه دارد. هزار سال دیگر هم که قوطی را بازکنی و فیلم را ببینی، زمان در همان وقت خودش ایستاده است و تکرار می‌شود. میم می‌خواهد برود و اگر آلزایمر هم داشته باشی این فیلم نمی‌گذارد این رفتن و تنهایی‌ای که با تو مانده است را فراموش کنی. تمام تلاشم در هر دوره خالی کردن خود در مدیوم سینما بود و نه غیرازاین. سینما بیشتر از هر چیز برای من حکم یک درمانگر مؤثر و قوی را داشت. اگر نبود «خدا کجاست؟!» چطور می‌شد درد فروپاشی درونی را گفت. یا اگر نبود «چرا این‌قدر دور ایستاده‌ای؟!» خلسه خاطرات در هزارتوی تنهایی را؟ من یک زبان یاد گرفته‌ام که می‌توانم با آن هر چه را می‌خواهم بگویم، پس می‌گویم. و دراین‌بین ممکن است کسانی باشند که بتوانند این را بفهمند و درک کنند و با من هم‌عقیده باشند، عده‌ای هم به طبع خواهند بود که بی‌هیچ توجهی از کنار من و تمام حرف‌هایی که گفته‌ام خواهند گذشت. تفاوتی نمی‌کند این نگاه‌ها تا چه حد خوب هستند یا بد، آنچه اهمیت دارد تکلم یک آدم به زبان خودش است. به تنها زبانی که می‌داند. مهم این گفتن است. همیشه آدم‌هایی هستند که حرف‌ها را بشنوند. حتی یک نفر.

در طی دوران گذشته آموخته‌ام که ادبیات و فلسفه را مادر سینما بدانم. فهمیده‌ام آنچه از سینما می‌خواهم جز با سرشار بودن از ادبیات و فلسفه سیرابم نخواهد کرد. پس تلاش کرده‌ام در مسیری که می‌خواهم طی کنم وام‌دار ادبیات و فلسفه موردعلاقه‌ام باشم. این است که شاید همیشه هزار شخصیت از هزار داستان با هزار فلسفه مختلف در دوروبرم پرسه می‌زنند تا تبدیل به شخصیتی شوند که باوجود خصوصیت‌های فردی و موقعیتی که به‌وقت فکر کردن دارم گوشت و استخوانی برایش تدارک ببینم و شکل و شمایل خودم را برای بار دیگر بسازم و تعریف کنم. اگر بخواهم این سینمای شخصی و شاید بتوان گفت به‌شدت شخصی را تعریف کنم باید بگویم تعریف مکرری از خود است که حال و هواهای مختلفی را تجربه می‌کند.

فیلم‌نامه‌ها را معمولاً در یک‌خانه باغ در روستایی دورافتاده می‌نویسم. خانه‌ای که از قدیم متعلق به خانواده پدری‌ام بوده و پیش‌ترها تابستان را با عمه و عمو و دایی و خاله‌ها در آنجا سر می‌کردیم. روستایی که حالا دیگر جز چند خانوار سکنه ندارد. جایی که هیچ نوعی از امکانات رفاهی وجود ندارد. چراغ‌ها همه نفتی و آب، آبِ چشمه و گرما تنها آتش است. آنجا معمولاً با یک ماشین تایپ قدیمی کار می‌کنم و می‌نویسم. معمولاً یک چمدان کتاب و چند دست لباس با خودم می‌برم و دیگر تمام‌وقت مشغول نوشتن هستم. در این تنهایی خصوصیت‌هایی وجود دارد که تنها در یک تجربه شخصی قابل‌درک است و هرگونه تعریف از آن بیشتر شبیه شعارهای روشنفکری به چشم می‌خورد، همین‌طور که ممکن است نوعِ این نوشته و خصوصیات آن. هرچند چیزهایی ست که درواقع هست و وجود دارد، گیرم همین حالا هم که فکرش را می‌کنم می‌بینم تعریف زندگی‌ام بیشتر شبیه یک شعار یا ادای روشنفکری درآمده است و شاید به همین دلیل است که کمتر درباره خودم حرفی زده‌ام، در جشنواره‌ای حضور پیدا کرده‌ام یا مصاحبه‌ای کرده‌ام. آن‌قدر که می‌شود گفت در این چند سال اخیر، اولین بار است چنین جسارتی در حق خودم کرده‌ام و تصمیم گرفته‌ام همه‌چیز را به‌نوعی بنویسم. چه می‌شود کرد این شکلی است دیگر. غیر یا قابل‌قبول. این چشم‌انداز عجیب بیشتر از حضور زیبایی‌های بکر برای من نشانه‌هایی بود از مالیخولیای گمشده‌ای که همیشه در دور و اطرافم پرسه می‌زند. و از همین رو بود که فضای بکر روستایی که در آن برای چند هفته ساکن می‌شدم بستری مناسب می‌شد برای خیال‌پردازی. و این بود که از فضای شهری و زندگی آپارتمانی آرام‌آرام جذب این فضا شدم و یکی از مالیخولیایی‌ترین‌های زندگی‌ام، «سقوط» را در همان روستا ساختم.

دنیای داستانی و تعریف کردن زندگی خود، با برخوردن به یک زندگی تکان‌دهنده مرا واداشت تا دست به اولین تجربه سینمای مستندم بزنم. و این هنوز خیلی قبل‌تر از آن است که سقوط را بسازم و از فضای شهری دل بکنم. به زندگی تلخ و درد انگیزی برخورده بودم و این‌طور بود که در بی‌توانی از تحمل بارِ آن «در کتان و کفن» را درباره مردی که پسرش بیش از سی سال در کما بوده است را ساختم. دنیای داستان و فلسفه اما مرا رها نکرد و نگذاشت تا آن‌طور که یک مستند می‌باید راه خودش را برود، بگذارم «در کتان و کفن» راه خودش را بگیرد و پشت سر مستندهایی که دیده بودم برود. اولین جرقه‌ها بعد از مواجه با موضوع در ذهنم، دنیای درونی داستانی از مارکز بود با نام «تسلیم سوم» و بعد خودِ درونی خودم که با خودخواهی تمام می‌خواست خودش را تعریف کند. به‌ناچار می‌بایست در این زندگی جست‌وجو کنم و تکه‌های گمشده‌ای از خود یا شبیه خودم بیابم. یافتم و با تمی که می‌خواستم، ساختم و جلوی دوربین بردم. همیشه از سینمای مستند وحشت داشتم و وحشتم از رویارویی با حقیقتی بود که نمی‌شد هیچ شکلی از تو باشد و تو باید تنها ناظر دیدن آن و درواقع یک انتقال‌دهنده باشی. وحشتم از سینمایی که بعید می‌دانستم روزی واردش شوم ریخته شد، فهمیدم اهمیت در نگاه من است. شروع به مطالعاتی درزمینهٔ مستند کردم. بعد از کمی با موضوع دیگری مواجه شدم. فردی که پس از سال‌های سال نابینایی بینایی خود را به دست آورده بود. طرحی بر پایه زندگی او با شکل و شمایلی جدید ساختم با ساختاری که نمی‌خواستم شبیه به هیچ فیلم مستند دیگری باشد. می‌خواستم این فیلم هم فیلم من باشد. نیروی خودکامه درونی مرا وامی‌داشت تا این کندوکاو را بیشتر و بیشتر پیش ببرم و شباهت‌های درونی را بیابم. اسم فیلم تازه‌ام را پیداکرده بودم. «یک لیوان پر از تاریکی»

 

 

 

پاره سوم ــ تمرین در مدار اندوه

سینما برای من بیشتر به تعریف فون تریه شباهت دارد. تعریفی که می‌گوید: «در سینما تنها یک قانون وجود دارد و آن بی‌قانونی ست». همیشه در سینما و فیلم‌هایی که ساخته‌ام دنبال کشف گوشه‌های پنهانی از زندگی خودم بوده‌ام. حالا به هر شکل و سبک و سیاقی که می‌خواهد باشد. این‌طور پیش آمد که بعد از برخورد با آدم‌های مختلف و زندگی‌های متفاوتی که از سر می‌گذراندند و گاه ایده‌های فرمی که در هیاهوی ذهنی می‌آمدند و می‌رفتند به اسماعیل قربانی بربخورم و در همان برخورد اول، این حسِ پیدا کردنِ گوشه‌های پنهان درد در او، مرا بگیرد و بنشاند پشت میز و ماشین قدیمی تحریرم. اول ازهمه… چیزی که برایم مهم است، داستان آدم‌هاست. با پرسیدن چندین و چندباره. دوباره و دوباره و دوباره‌اش. درست مثل اتاق‌های بازجویی اما در زمانی طولانی‌تر، و با یک تفاوت عمده که رنج را بیش از بازجویی شونده بازجویی کننده می‌برد. داستان را در دوباره گویی‌ها گوش می‌کنم. اطلاعات شنیداری را با واکمن دیجیتالم ضبط می‌کنم و بعد چندین و چند بار گوش می‌دهم. در هر فیلم ــ یا شاید بهتر است بگویم ایده اولیه هم ــ آن چیزی که بیشتر از همه برایم ارزشمند است رنج درونی شخصیت در مواجه با دنیای پیرامون است. رنجی که به‌نوعی مدام با آن زیسته و کلنجار رفته‌ام. رنج‌های درونی انسان شاید یکی از مهم‌ترین عامل‌های بافت درونی شخصیت‌های موردعلاقه‌ام باشد. و اسماعیل کسی بود که به شکل هولناکی این رنج را با خود حمل می‌کرد.

بعد از تجربه مستند «در کتان و کفن» (که تماماً با اتکا بر این جمله از ژیگا ورتوف که گفته بود: «هر چیزی روی پرده داستان است»، ــ و در فیلم‌های خبری مختلفی که ساخته و می‌توان به‌راحتی به آن‌ها دسترسی پیدا کرد و دید ــ حرفش را ثابت کرد، ساخته‌شده بود) که برایم یک تجربه نو در شکل و شمایل یک اثر مستند بود دنبال رسیدن و خلق فضا و دنیایی تازه در سینمایی بودم که کشف کرده بودم. در همان وقت‌ها بود که برای اولین بار در نمایش فیلم در یکی از جشنواره‌های پایتخت با محمدرضا اصلانی بزرگ برخورد کردم. با او درباره فیلمم حرف زدم و او یک‌باره گفت: من این فیلم را دیده‌ام. و چند نشانی داد و هر دو متوجه شدیم که او این فیلم را در یکی از جشنواره‌ها دیده است. در این دیدار اصلانی مهم‌ترین حرفی را که باید بشنوم به من می‌زند. او برایم می‌گوید که نوع حرکات فرد در مستند خود می‌توانند یک سند باشند. این‌که او چطور از جا بلند می‌شود و چطور راه می‌رود و حرف می‌زند. و این بزرگ‌ترین درسی بود که در یک دیدار کوتاه چنددقیقه‌ای از این استاد بزرگ گرفتم. برای یک لیوان… که نامش در همان اوایل تغییر می‌کند و «تمرین مدارا» می‌شود، سعی داشتم از این هم پایم را درازتر کنم و درواقع با الهام از کارهای ورتوف که فیلم‌های مستندش درواقع فیلم‌هایی داستانی بودند که در آن‌ها از عناصر واقعی ــ از موضوع تا آنچه در برابر دوربین قرار می‌گرفت ــ استفاده می‌کرد، الهام بگیرم و یک فیلم مستند گزارشی با تم داستان‌سرایی از گوشه‌های مختلف یک انسان تک افتاده و غمگین بسازم. برخورد من با اسماعیل اما، آرام و آهسته این شکل را به شکل‌های تازه‌تری تبدیل کرد. اطلاع از زندگی او و جمع‌آوری آن‌ها به شکلی نامحسوس شکل و ساختار فیلم را مثل یک گیاه که در مه آلوده صبح در باد تکان‌تکان می‌خورد و پیچ و انحنا می‌یابد، مدام دستخوش انحنا و کش‌وقوس‌هایی کرد که درنهایت به شکل نهایی روایتِ نسخه نهایی فیلم رسید. درواقع همیشه چه در فیلم‌های داستانی و چه در مستند که البته بعدها فهمیدم در مستند این راه اگرچه سخت‌تر اما هموارتر است، تلاش کرده‌ام فرمِ فیلم بر پایه شخصیت و نگاه او شکل بگیرد. بعد از شنیدن اطلاعات که جمع‌آوری‌شان گاه ده روز و گاهی یک ماهی به طول می‌انجامد معمولاً پشت میز و ماشین‌تحریرم می‌نشینم و شکل‌هایی را برای روایت انتخاب می‌کنم. حتی بعضی از موسیقی‌ها را. که معمولاً هم همان‌ها می‌مانند و بر کار استفاده می‌شوند چرا که بخشی از شکل کار را، وامدار همین موسیقی‌هایی هستم که بعد از مواجه با موضوع پیدا می‌کنم. این‌طور که مثلاً یک‌باره دلم می‌گوید این آدم دلش کمانچه می‌خواهد. این آدم ویولن‌سل. آن‌یکی سازدهنی و هرکدام را انتخاب کردم موسیقی‌اش همانی می‌شود که بود. شکل کار هم بی‌تردید با شکل همان موسیقی رشد می‌کند. شکل‌ها را معمولاً به‌صورت مجزا انتخاب می‌کنم. این‌طور که مثلاً وقتی قرار است شخصیت معرفی شود این‌طور باشد و وقتی قرار است به نقطه اصلی برسیم این‌طور. که البته این‌ها همه در همان شنیدن‌های پشت سر هم و به‌خودی‌خود به وجود می‌آیند و یادداشت می‌شوند. درنهایت با حجمی از صحنه‌هایی مواجه هستم که ازلحاظ فرم و شکل هرکدام یک طرح اجرایی دارند. کار بعدی این است که ایده‌ها را از نو و با شکلی که برایشان در نظر گرفته‌ام بازنویسی می‌کنم. این بازنویسی البته بیشتر به معنی پاکنویس مجدد و پشت سر هم قرار دادنشان به روالی منطقی است، اما بازنویسی ازاین‌جهت اطلاق می‌شود که در حین همین دوباره‌نویسی فرم و شکل صحنه‌ها به شکلی کاملاً بداهه و نسبت به نوشته قبلی ــ صحنه پیش‌تر که احتمالاً تغییر کرده است ــ تغییر شکل می‌دهد و می‌شود گفت بعد از چند بار دوباره‌نویسی ِ جان‌فرسا شکل و فرم صحنه‌های مختلف یکی می‌شود و یکپارچه. معمولاً لذت‌بخش‌ترین بخش کار همین‌جاست. بازی کردن با همین صحنه‌ها و شکلشان. مهم‌تر از همه این‌که می‌گذارم شخصیت در میان طرح راه خودش را برود و بگوید کجا و چطور این اتفاق بیفتد. که البته این شخصیت که از طریق صداهای ضبط‌شده خودش را به هر طرفی بخواهد می‌برد و من هم دنبالش می‌روم به‌نوعی با من همزاد می‌شود. او می‌رود و من با شیوه‌ای که فکر می‌کنم بهتر است، پشت سرش و بی‌آنکه خللی در حرف زدن و نوع راه رفتنش ایجاد کنم راه می‌روم. این‌طور است که مثلاً تصمیم می‌گیرم اگر قرار است اسماعیل بالای سر یک گور خالی از تجربه زیستن در تاریکی بگوید بهتر است مثلاً در دمدمه‌های صبح و در مه این اتفاق بیفتد. یا اگر قرار است از لمس در تاریکی و کشف دنیا با سرانگشتانش بگوید در تاریکی شب باشد و وقتی‌که به هیچ شکلی مرا نمی‌بیند و من با دوربین دید در شبم او را با آن شکل و شمایل مالیخولیایی نظاره می‌کنم. بعد از کمی متن با سبک و سیاقی که می‌خواهم آماده است. حالا کمی جرئت لازم است تا هم پشت دوربین رفت و نترسید و هم شخصیت را وادار به پذیرفتن کرد. که مثلاً حالا به‌جای این‌که این حرف را در اتاقش بزند بیاید و در یک جاده پرت روستایی بزند. و این‌ها هم معمولاً این‌طور اتفاق می‌افتد که مدت‌ها با آدمی که باید دوستی می‌کنم تا به وقتش دیگر نتواند حرفم را رد کند. درواقع به مرحله‌ای از فهم با او می‌رسم که مرا و فکر مرا قبول می‌کند و کارم را درک.

این‌طور است که آرام و آهسته کار را پیش می‌برم. گاهی یک صحنه را ضبط می‌کنم و یک ماه بعد برای ضبط یکی دو صحنه دیگر می‌روم تا فضا همان حال و هوایی را داشته باشد که می‌خواهم. در این فیلم هم همین‌طور بود بعضی از صحنه‌ها در اواخر بهار، بعضی در تابستان و بخش‌هایی هم در پاییز و زمستان ضبط شد. و این‌یک فرایند پیچیده نیست. یک نوع زیستن ساده باشخصیتی ست که به‌نوعی دیگر همزاد خود توست. یک یا دو صحنه ضبط می‌شد و من برمی‌گشتم سرکار خودم و زندگی هرروزه‌ام. بی‌آنکه دیگر به طرح یا ایده فکر کنم. گاهی پیش می‌آمد به کاشونه می‌رفتم سری به اسماعیل می‌زدم بی‌آنکه حتی حرفی از فیلم بزنیم. گپی می‌زدیم، یک چای می‌خوردیم و قدمی در باغ‌های پدرش می‌زدیم و همه‌چیز تمام می‌شد. ماه بعدش یک‌باره با دوربین می‌رفتم و می‌گفتم رفیق آماده‌ای شروع کنیم؟ و شروع می‌کردیم. این‌طور بود که این فرایند ساخت به چیزی حدود هشت ماه کار ناپیوسته انجامید.

در زمان تدوین اما کار بزرگم صداگذاری ست. بیش از هشت‌صد صدای ضبط‌شده که معمولاً همه را مجزا ضبط می‌کنم و گاهی برای ایجاد یک حس خاص هستند در یک فایل نگهداری می‌کنم و در زمان تدوین در جاهایی که باید ــ البته در فیلم‌نامه همه را ذکر کرده‌ام ــ استفاده می‌کنم. به صداهای پیش آماده اعتقادی ندارم چراکه فکر می‌کنم صدای جغدی که یکی با دهانش درآورده یا حتی یک جغد آمریکای لاتین با جغدی که در محدوده خاصِ ضبط می‌خواند فرق دارد. حتی اگر فهمیده و احساس نشود در درون خود نوعی همخوانی با محیط را منتقل می‌کند که صداهای پیش‌آمده از منتقل کردن آن عاجزند. گاهی حتی برای ضبط یک‌صدا چند روز وقت صرف می‌کنیم و البته همیشه به بهترین نتیجه رسیده‌ایم.

تدوین هم معمولاً طبق فیلم‌نامه پیش می‌رود و ازآنجاکه همه کارها را تنها انجام می‌دهم اهل تدوین اولیه و صداگذاری و تدوین نهایی نیستم. همه‌چیز از همان دقیقه اول نهایی پیش می‌رود. با موسیقی، صدا و فیلترهای تصویری. و این‌طور است که تدوین یک‌باره تمام می‌شود و معمولاً هم دیگر بازبینی نمی‌شود و تغییری هم نمی‌کند. جز در مواردی استثنایی که مجبورم بعضی از صحنه‌ها را برای زمان ازنظر تهیه‌کننده یا نوع پوشش مثلاً بازیگر زنی که در بازسازی‌ها استفاده شده کم کنم تا فیلم بتواند در جشنواره‌ها به لحاظ موضوعی و زمانی قابل‌ارائه باشد. فیلم آماده می‌شود. یک فیلم مستند با یک فیلم‌نامه از پیش تعیین‌شده. حالا اما یک اتفاق در این میان هست که عده‌ای را نسبت به فیلم خشمگین می‌کند. مخصوصاً متعصبان سینمای مستند را. این اتفاق را به شکل کمرنگ‌ترش هم در مستند قبلی‌ام در کتان و کفن تجربه کرده بودم و با آن مواجه شده بودم که البته تصمیمم همانی شد که بود. اتفاق این است که اسناد کار کمرنگ است. کاشونه کجاست؟ این آدم‌ها کجا هستند؟ به چه زبانی حرف می‌زنند؟ اسناد و مدارکی دال بر نابینایی شخص در فیلم نیست و.. حتی عده‌ای این نتیجه را گرفتند که این فیلم به‌راحتی می‌تواند یک اثر جعلی باشد. این سرانجام یک فیلم مستند با نگاه شخصی ست.

 

 

 

پاره چهارم ــ یک مانیفست شخصی

مانیفست شخصی من برای سینما به دوران کودکی تا وقتی‌که اولین فیلمم را می‌سازم برمی‌گردد. باید گفت این مانیفست اگرچه می‌تواند یکی از خودخواهانه‌ترین انواعِ خود باشد اما مانیفستی ست که در زمانی بیشتر از بیست سال شکل گرفت و تنظیم شد. اصول اولیه آن‌هم ازآنجایی‌که گاهی به زمان‌هایی برمی‌گردد که چندان سواد سینمایی آکادمیکی نداشتم اکثراً از اصول دوست‌داشتنی‌ام از فیلم‌های مختلفی که با پدر می‌دیدم و اسم شاهکارهای بزرگ جهان برشان بود و کتاب‌هایی که در طی سال‌ها خوانده بودم و عاشقشان شده بودم نشأت می‌گرفت. حالا اما اگر بخواهم این مانیفست را خیلی کوتاه تعریف کنم باید بگویم سینما برای من همان چیزی ست که به آن فکر می‌کنم. همان چیزی ست که می‌خواهم باشد. سینمای من، من است و من سینمای من. همین. شاید بهتر باشد بگویم ازآنجایی‌که به‌نوعی با عملی کشف و شهودی از کودکی برای خودم دست به اختراع سینما زدم این شکل سینما به‌نوعی برایم یک اختراع شخصی است که همان‌طوری عمل می‌کند که به آن فکر کرده‌ام نه آن طوری که باید. در نوع مستند آن باید بگویم اصولی هست که بنا بر نام مستند از ما سند طلب می‌کند. من یک سؤال دارم: «وقتی یک موضوع برای من تکان‌دهنده است. وقتی مرا جذب می‌کند و می‌خواهم روایتش کنم، بیشتر از همه باید به چه چیزی فکر کنم؟» من اگر توضیحات پیشینم درست از آب در آمده باشد حتم به‌یقین به دلیل نوع آشنایی و برخوردم با سینما باید یک سینماگر فرم‌گرا از آب در آمده باشم. پس فیلم را بدون فرم نمی‌بینم. و ازآنجاکه به‌شدت به ادبیات و فلسفه، ــ شاید در همان سطح سینما ــ علاقه‌مند بوده و دنبال کرده‌ام، فیلم را «داستان فلسفه» ای نه برای بیان موضوع که برای ایجاد فکر می‌دانم. این‌طور است که یک «داستان فلسفه فرم» را برای پرداخت انتخاب می‌کنم و پیش می‌برم. حالا خودم جواب خودم را می‌دهم: من به درون موضوع، ــ ایده ــ و فلسفه‌ای که به آن تحرک می‌دهد فکر می‌کنم و آن را با وسواس فرمی‌ای که همیشه در من و با من است روایت می‌کنم. وقتی به درون می‌روم و آن فلسفه محرک را پیدا می‌کنم دیگر آن‌قدر درگیر بافت آن می‌شوم که فرصتی برای اندیشیدن به خارج از آن را پیدا نمی‌کنم. هر چیزی که بیرون از این دنیای فلسفه فردی شخصیت و فلسفه فکری و فرمی سینمایی من است برایم کاربردی ندارد. مگر می‌خواهم چه‌کار کنم؟ می‌خواهم خودم را در آدمی دیگر جست‌وجو کنم و راهی برای درمان دردهای بی‌درمانم پیدا کنم. دردهایی که شاید در بسیاری از آدم‌های دیگر مشترک باشند. یک اشاره به روستای دورافتاده کاشونه مرا کفایت می‌کند. همین‌که چند نفر زندگی اسماعیل را یک زندگی احمقانه و پوچ بشمرند برای من کافی است. شاید به همین دلیل و هم ذات پنداری‌ای که پیش‌ازاین از آن گفتم باعث می‌شود تا من هم در تمام طول فیلم سرم را در لاک خودم فرو ببرم و مثل اسماعیل از آدم‌هایی که مرا دیوانه می‌پندارند گریزان شوم. این موضوع از بعد رنج درونی شخصیت و فروپاشی ذهنی او در تنهایی‌اش آن‌قدر برای من بزرگ بود و دردناک که آوردن سند و اثبات هویتش برایم خُرد می‌نمود. نمی‌خواستم کسی باشم که دست و پا می‌زند تا اثبات کند این آدم وجود واقعی دارد می‌خواستم کسی باشم که در دنیای هولناک او دست و پا می‌زند تا تکه‌ای از دردهای درونی او را به تصویر بکشد. این‌که کاشونه در کجای این کره خاکی ست برایم مهم نیست. برای من اندوه اسماعیل در بینایی ست که مهم است. این‌که این آدم‌ها با چه زبانی حرف می‌زنند و کجای کدام نقشه هستند هم برایم مهم نیست، برایم سرمه و بودونبودش مهم است. چه فرق می‌کند این روستا کجاست. این روستا در حاشیه رشته‌کوه‌های زاگرس، در سی‌وپنج کیلومتری شمال غربی شهرستان ایذه از استان خوزستان واقع است. ذکر و دیدن این‌ها سندیت فیلم را تأمین می‌کند؟! خب دیگر چه چیزهایی سندیت را تأمین می‌کنند؟! این‌که چندنفری هم نشان داده شوند که کار می‌کنند و حرف می‌زنند و جغرافیا و شخصیت را تعریف می‌کنند؟ موقعیت را تعریف می‌کنند و می‌روند و می‌آیند و شرح داستان می‌دهند؟ نه، برای من جغرافیا زندگی اسماعیل قربانی ست. برای من سند نوع حرف زدن او و حرف‌هایی ست که می‌زند. سند برای من جابه‌جایی شب و روز در دنیای اوست. دنیایی که وقتی پا از خانه بیرون می‌گذارد پر از سکوت است و می‌فهمد شب است و همه خوابیده‌اند و وقت خواب در انبوه سروصدا می‌فهمد که روز است و همه بیدارند. نوارهای او سندهای من هستند. شعرهای او و مهم‌تر از همه دنیایی که او برای من ترسیم می‌کند. سند گم‌شده من هیچ‌کدام از آن‌هایی که بر این فیلم خرده گرفته‌شده‌اند نیست! سند گمشده من سرمه‌ای ست که من هم مثل اسماعیل از دیدنش محروم مانده‌ام.

با این دیدگاه و این مانیفست شخصی که برای خود ساخته‌ام به موضوع‌ها نزدیک می‌شوم و آن‌ها را می‌سازم. با نگاهی کودکانه و درست مثل روزهای بچگی که خیال فیلم‌ساز شدن را در سر می‌پروراندم و با آن خیال‌پردازی می‌کردم. حالا هم با همان نگاه است که به دنیا وقت فکر کردن به شکل سینمایی‌اش، نگاه می‌کنم. سر من پر از مربع‌های نوری ست که فیلم‌ها و شخصیت‌های مختلف در آن‌ها روی دیوار و صفحه تلویزیون و پرده سینما نمایش داده می‌شوند. برایم خیلی فرقی ندارد مستند یا داستانی بودن. برایم فرقی ندارد کوتاه یا بلند بودن. هیچ‌چیز برایم فرقی ندارد. من یک فیلم‌ساز شده‌ام. می‌خواهم فیلم بسازم. پس می‌سازم و آن طوری می‌سازم که آرزوهای دوران کودکی‌ام را برآورده کرده باشم.


ابراهیم سعیدی نژاد

لینک منبع: وب سایت فیدان - [http://fidanfilm.ir/447]

  • ابراهیم سعیدی نژاد
۲۶
خرداد
۹۵

  


"برای روز سینما، که دیگر روز سینما نیست!"

برای حذف روز سینما از تقویم ملی



پدرم عاشق سینما بود. عاشق فیلم. نمی دانم این تصویر که وقتی در میان ملافه های سفید، در آغوش مادرم، روی تختی چرخ دار از اتاق زایمان بیرون آمدم، در ذهنم مانده است، یک تصویر واقعی ست یا تصویری ساختگی از آنچه بعد تر وقتی فیلم این لحظه، همین لحظه ای که در میان ملحفه ها و آغوش مادرم بودم را با آپارات کوچک پدرم روی دیوار دیدم. شاید هم از دیدن های مکرر این تصویر اینطور به ذهنم آمد که همه چیز را همان وقت دیده ام. هیچ کدام این ها اما مهم نیست. آن چه در واقع مهم است صدای آن دوربین است که هنوز بعد از سی سال در گوش من مانده، و آن تصویر که همچنان با من و در جلوی چشمانم است. نه تصویر اولین روزی که به دنیا آمدم، که تصویر پررنگ تری هم هست که در واقع هر وقت یاد آن روز -روز اولم در بیمارستان-می افتم، جلوی چشمم ظاهر می شود. تصویری موجز و واقعی. آنقدر واقعی که می توانم تک تک جزییاتش را هم بیان کنم. تصویر پدرم با موهای پرپشت و سیاه، تی شرت مشکی و شلوار جین، با اورکتی آمریکایی -که حالا بعد از سی سال از آن من شده است- برتنو دوربین هشت میلی متری ده چهارده اش روی چشم. این تصویر آنقدر زنده و واقعی در ذهنم است که به هیچ نوع خیالپردازی ای نمی توانم مربوط اش کنم. انگار واقعا" در همان روز اول کودکی با چشم های نیمه بسته، دیده ام و حفظ اش کرده ام. با تمام جزییات. البته تصاویر دیگری هم با همین شکل و شمایل در خاطرم مانده است که پدرم با دوربین هشت میلی متری اش پای ثابت همه ی آن ها است. و این تصاویر را به نوعی می توان یک تاریخچه ی تمام عیار خانوادگی تصور کرد که حالا بعد از سال ها، هنوز در جعبه ای چوبی در اتاق پدر دور از آفتاب نگه داری می شوند. تاریخچه ای مصور که دست کار پدر است. دست کار تمام عمر و جوانی اش. دست کار تمام روزهای رفته اش. این تاریخچه ی مصور خانوادگی، این فیلم ها همه پر از روزاند. پر از روزهای دوری که هنوز در جعبه ی چوبی شان دور از آفتاب مانده اند تا زنده بمانند و روز باشند هنوز. روزهایی که پر از خنده اند و همه ی آدم هایی که دور و برمان هستند درشان جوان اند و قبراق. هیچ کدام مویشان سفید نیست و چین و چروکی بر صورت ندارند. عمه ها و عموها، خاله ها، دایی ها، بی بی و بابا، مادرم، پدرم، همه. بعضی هاشان که مرده اند حتی توی این فیلم ها زنده و سر حال اند. و این تاریخ نگاری تنها با دست های پدر و دوربین هشت میلی متری اش صورت گرفته است. پدری که وقتی سه سالش بود، پدرش که یک پزشک سنتی بود، مرد. آن هم وقتی برای درمان درد ناعلاجی که در سینه اش داشت به تهران رفته بود. از آن جا که هیچ راهی برای رساندن و تحویل دادن جنازه از آن سر دنیا به این سر دنیا در شهر کوچک و دورافتاده ای در خوزستان نبود، همانجا در شاه عبدالعظیم خاک اش کردند تا سال ها بعد روی همه شان را سیمان بکشند و پدر همیشه در سینه ی خود چیزی شبیه یک درد گم شده داشته باشد. وقتی صاحب ناپدری شد به کوره پزخانه رفت. از پنج سالگی تا وقتی دیپلم اش را گرفت و در دانشگاه شرکت کرد. خرج دوران تحصیل اش از گندم هایی بود که صاحب زمین ها برای دست مزد به بی بی -که از سر صبح به درو می رفت و دم دمه های غروب به خانه بر می گشت- می دادند. یک مشت گندم در یک کیسه ی کاغذی را باید به این مغازه و آن مغازه می برد تا یکی بگیرد و به جایش یک مداد یا یک دفتر به او بدهد. گاهی هم کتاب های کرایه ای با قهرمان هایی بزرگ که تمام حقارت های درونی پدرم را جبران می کردند را بی خبری کرایه می کرد و می آورد و می خواند. ناپدری هم شکل اساطیری خودش را حفظ کرده بود و تمام کارهایی را که از پیشینیان خود در قصه های دور و دراز جن و پری آموخته بود در قد کشیدن او، در تمام روزهایش به کار بست. پدر اما با تمام سختی هایی که بود در رشته ی طبیعی دیپلم اش را گرفت و در دانشگاه قبول شد. به خاطر مخارج تحصیل اما دورش را خط کشید و نرفت. ماند خانه پیش بی بی و ناپدری که ما بابا صدایش می زنیم. بابایی که حالا دیگر پیر شده است. دستانش می لرزند و دیگر هیچ شباهتی به ناپدری روزهای دور پدرم ندارد. تمام آن چیزی که از کودکی برای پدر ماند یک دوربین عکاسی لوبیتل بود که یک مرد روس به او داده بود. مرد روس که برای ساختن یک فیلم مستند به آن جا آمده بود، پدر را در کودکی و راه مدرسه به همراه چند بچه محل دیگرش دیده و ازشان فیلم گرفته است. حتی در چند روز بعد با آن ها به کوچه پس کوچه ها و خانه های گلی و حتی کوره پزخانه رفته و از آن ها فیلم برداری کرده است. در همان روز پدر مزد یک روزش را به او می دهد تا دوربین عکاسی مرد روس را بخرد. مرد روس پولی را که اگر ده برابرش هم می کردی نمی شد یک حلقه فیلم را حتی با آن بخری، از پدرم گرفت و لوبیتل اش را به او داد. لوبیتلی که پدر بابت خریدن و از دست دادن حقوق آن روز اش کتک مفصلی از ناپدری اش خورد، برای سال ها در گنجه ی کوچک بی بی، در مصادره ی ناپدری ماند.تا وقتی پدر دبیرستانی می شود و ناپدری اش پیر و کمی دل نازک؛ بعد از پانزده سال دوربین دوباره به دست های پدر می رسد و از همان روزها دیگر زندگی خانوادگی خانه ی پدری عکس می شود و تارخ، درست مثل یک فتو رمان. آنگونه که انگار هنوز با همان شکل و شمایل مانده است. البته فقط در آلبوم کهنه ی پدر در اتاق کوچک اش.
سال ها عکاسی کردن از خانه و آدم هایش برای پدر دوجین عکس های جورواجور را فراهم می آورد که هنوز تعداد زیادی از آن ها موجوداند. حجم انبوهی از تصاویر رنگ و رو رفته ای که لابه لا شان عکس هایی از کوچه های خالی، خانه های ویران و نیمه ویران و حتی خیابان خواب ها را می توان دید. عکس هایی که پدر با دوربین اش در کوچه ها می گرفت. روزی در یکی از همان کوچه ها به صورت اتفاقی پدر دختری را می بیند که در پای در خانه نشسته است و موهایش را می بافد. دختری که پدر بی هوا از او عکسی می گیرد. دختری که با دیدن پدر می خندد و خود را به داخل خانه می اندازد تا از نگاه او و دوربین اش دور بماند. دختری که اسم ش رعنا بود و چند ماه بعد در اتاق کوچکی که در گوشه ی خانه ی بی بی و بابا بود، به عقد پدرم در آمد و در همان خانه ماند. و از آن روز دیگر پای ثابت تمام عکس های پدرم شد. در حیاط، زیر باران، زیر برف. همیشه. همه جا. حتی در کوچه ها.و پشت عکس ها پر است از شعرهایی که آن وقت ها پدر می خواند. بیشتر شعرها از شاملو هستند و دفترهای هوای تازه و آیدا در آینه. گاهی حتی از رمان هایی که می خواند چیزی پشت شان نوشته است. مثل یکی از آن ها که پشت اولین عکسی که از مادرم گرفته بود، همان عکسی که از پشت سر است و مادرم در آن در حال بافتن موهایش در پای در است. "آیا یک لحظه خوشی برای تمام عمر کافی نیست؟!" سال ها بعد بود که فهمیدم این جمله از داستایوفسکی بوده است. علاقه ی پدر را به ادبیات می توان از همان کتاب ها فهمید. همان کتاب هایی که بعضی از جمله هاشان را پشت عکس ها می نوشت و هنوز در صندوق های بزرگ فلزی و زنگ زده اش در گوشه ی انبار پنهان مانده اند. کتاب هایی از شاملو و گلستان و محمود. هدایت و صادقی و دولت آبادی. شهدادی و مدرسی. و برخی کتب ترجمه شده مثل برادران کارامازوف و دون کیشوت و مسخ و بگانه. در همان وقت ها، یکی از همکلاسی های پدر که هم محله ای او نیز بود و برای کار به کویت رفته بود، برای پدر یک دوربین عکاسی کاننِ"ای. وان" می خرد و می آورد. همکلاسی روزهای دور پدر که نام اش نعمت بود چند هفته بعد در کویت خودش را در تنهایی و در اتاق کوچک اش به دار آویخت و هیچ کس هیچ وقت نفهمید چرا. سال ها بعد پدر به صورت اتفاقی متوجه می شود که مسابقه هایی موضوعی در پایتخت برگزار می شود که می توان در آن ها عکس هایی را که جنبه ی هنری دارند شرکت داد. و این زمانی بود که پدر هنوز هیچ آشنایی با عکاسی هنری نداشت و تنها برای دل خودش بود که عکاسی می کرد و قاب بندی یاد می گرفت. در یکی از این جشنواره ها پدر جایزه ی بهترین مجموعه عکس آن سال را برد. و در آن جشنواره بزرگترین اتفاق زندگی اش به وقوع پیوست. دیدن فیلم هایی که با دوربین های هشت میلی متری و در جاهایی به نام انجمن سینمای جوان ساخته می شدند. پدر با دیدن تصاویر متحرک سینمایی بر پرده، با به قول خودش عکس هایی که حرکت می کردند، آرام آرام به سمت سینما کشیده شد و اولین فیلمش را با یک حلقه ی سه دقیقه ای هشت میلی متری ساخت. همان فیلم سه دقیقه ای که یک سکانس پلان بود فیلم هایی که تنها در یک پلان روایت می شوند- با حضور در جشنواره های مختلف و برنده شدنش او را تبدیل به یک چهره ی آشنا با تصویر و سینما کرد. بعد از آن پدر با پول کارکردش یک دوربین هشت میلی متری ده چهارده می خرد و زندگی اش می شود سینما. از آن روز دیگر تاریخچه ی خانوادگی ما، تاریخچه ای که پدر نگارنده اش بود، متحرک می شود. در همان روزها رعنا که باردار است بچه اش را به دنیا می آورد. و پدر تمام روزهای او را فیلم می کند. تمام روزهای مرا. تا سینما برای من هم بشود یک خواب. یک خیال. یادم هست در تمام آن روزها پدر یک تب داشت و آن هم ساختن فیلم هایش بود. فیلم هایی که با هزار زحمت ساخته می شد و هرکدامش برای من و پدر، دنیایی را می ارزید. در آن روزها پدر نسخه های هشت میلی متری فیلم های سینمایی را از اهواز کرایه می کرد، با خود می آورد و با آپارات هشتی که داشت روی دیوار خانه نشان مان می داد. می دیدم و کلی کیف می بردیم. صد برابر دیدن فیلم در سینما که آن روزها فقط در اهواز بود. «گوزن ها»، «آرامش در حضور دیگران»، «سوته دلان»، «رضا موتوری»، «تنگسیر»، «گاو» و هزار فیلم دیگر که روی حلقه های بزرگ و قرمز رنگ هشت میلی متری بودند. پدر درباره ی فیلم ها و کارگردان هاشان برایم می گفت و همین مرا دیوانه و دیوانه تر می کرد. درباره ی کیمیایی و سلاخ خانه های فیلم هایش، مهرجویی و عرفانی که در دنیای آدم هایش موج می زد. تقوایی و ادبیات و میزانسن هایی که فقط مال او بود و نادری که در بچگی یتیم شده بود و خاله اش بزرگ اش کرده بود. این که سید چطور سید شد؟، چرا سرهنگ به آن روز افتاد؟، مجید دوسری دنبال چه بود؟، رضا موتوری واقعا چه کسی بود؟، زار ممد چطور شیر ممد شد؟ و چرا مشد حسن فکر می کرد گاو مشد حسن است نه خود مشد حسن. و این ها را پدر همه از مجله های فیلمی که هر ماه می رفت و از اهواز می خرید می دانست و برای ما می گفت. هر چند من چیز زیادی از آن ها نمی فهمیدم، همیشه اما دوست داشتم می توانستم از این مجله ها داشته باشم. همین هایی که درشان از فیلم ها و کارگردان هاشان می گفت. دوست داشتم از برشان کنم، حیف که از آن ها تنها عکس هاشان را بلد بودم. در تمام آن روزها که پدر فیلم هایش را می ساخت و در خانه با موویلا و اسپلایسر (وسایل مربوط به تدوین فیلم های هشت میلی متری - یکی برای دیدن و نشانه گذاری، دیگری برای بریدن و پیوند زدن) تدوین شان می زد، سهم من راش های سوخته و بدون استفاده ی فیلم ها بود که در یک کیسه ی شفاف نایلونی نگهداری شان می کردم. سرمایه ی بزرگی که هنوز هم با این سن و سال مثل اش را به دست نیاوردم. آن وقت ها وقتی فیلمبرداری فیلم ها تمام می شد، پدر می بایست برای ظهور و چاپ، تمام فیلم ها را بسته بندی کند و به آلمان بفرستد، تا من انتظاری طولانی را برای رسیدن شان تجربه کنم. رسیدن و دیدن شان در همان شب اول با پدر، در اتاق اش. و از فردای آن شب هی به راش های من اضاف و اضافه تر می شد تا وقتی که فیلم پدر آماده می شد و صبح زود بین خواب و بیداری من را بیدار می کرد و نشانم می داد و می گفت "لباس بپوش که برویم اهواز و فیلم را بدهیم به جشنواره".
و من در راه اهواز فقط به کیسه ی بزرگ سرمایه ام که حتی با جان هم عوض اش نمی کردم و راش های تازه به چنگ آورده ام فکر می کردم و به اینکه روزی آن ها را با موویلا و اسپلایسر تدوین خواهم زد و روی دیوار خواهم دید و به جشنواره خواهم فرستاد. این آرزو آن قدر بزرگ بود که پدررا بر آن داشت تا با یک کارتن کوچک و محکم آلمانی که مخصوص ارسال فیلم ها بود، و یک چراغ قوه و یک ذره بین، یک آپارات دست ساز برایم دست و پا کند. آپاراتی که می شد با آن راش های اضافه را گنگ و نامفهوم بر دیوار دید. می شد راش ها را با قیچی و چسب به هم چسباند و بچه محل ها را در انباری تاریک خانه جمع کرد و آن ها را نشان شان داد. می شد برای هر فریم یک قصه ساخت و تعریف کرد. و چه خوب بود آن روزها. حالا که فکرش را می کنم کیف اش بیشتر از کیف ساختن یک فیلم بلند و اکرانش بر پرده ی این روزهای سینما بود. همان روزها که خواب و خوراکم سینما شده بود و فیلم و خیال پردازی هایی که تمامی نداشت، پدر برایم یک دوربین عکاسی خرید و برای روز تولدم هدیه داد. من عاشق سینما بودم، پدرم اما می گفت "سینما را باید از عکاسی یاد بگیری". و وقتی دید بی تابی من برای رسیدن به فیلم تمامی ندارد مرا به کشف دنیایی به نام "فتو رمان" نائل آورد. آن طور که دیگر خواب و خوراک نداشتم و پول های عیدی و تمام قلک هایی را که داشتم خرج گرفتن فیلم های سیاه و سفید "فورته" و ظهور و چاپ فتو رمان هایم می کردم. فتو رمان هایی که روایت زندگی روزمره ی ما در خانه مان بود. روایت هایی که بیشتر شان حول زندگی پدر و ساخت فیلم هایش می گشت. از تمام آن فتو رمان ها تک عکس های محدودی برایم مانده است که روایت تلخی و زوال روزگار مردی هستند که مرا عاشق سینما کرد. عکس هایی که در آن ها پدر با دوربین اش می خندد و ژست های کارگردانی می گیرد. عکس هایی که یک دستگاه سیاه و بزرگ، پیچیده در یک پتو در میان دست های پدر است. دستگاه بزرگی که ویدئو نام داشت و ما را با فیلم های تارکوفسکی و برگمان و برسون آشنا کرد، البته در نیمه شب ها و به صورت ممنوع. ویدئو که فیلم هایش نه در نور می سوخت و نه نیاز به ظهور و چاپ بود خیلی گران بود. عکسی از پدر که دوربین ده چهارده اش را بوسیده است. و چه تلخ بوسید آن روز دوربین اش را، و بعد فروخت اش به یک بوکسور که می خواست مسابقات خودش را در رینگ ضبط کند. بوکسوری که بعدها مدام در خوابم می آمد وبرایم درباره ی سینما حرف می زد.سینمایی که پدر مرا عاشقش کرده بود و حالا هی تلاش می کرد که یک دوربین ویدئو بخرد و فیلم بسازد. ویدئو و دوربن اش گران بود و نتوانست. عکس هایی از پدر که دیگر دوربین ندارد. تاریخ خانوادگی در همین نقطه از نگارش با تصاویر متحرک می ماند و دوباره عکس می شود و ثابت در دوربین من. انگار من تاریخ نگار تازه ی این خانواده شده باشم. چه تاریخ نگار بدی. پدر آرام آرام سینما را کنار می گذارد و می رود پی کتاب هایش که در صندوق بودند و انبار. داستایوفسکی و جیمز جویس و پروست. سینما را می بوسد و می گذارد توی صندوق چوبی فیلم ها در اتاق کوچک اش، و من می شوم فیلمساز سینمای دیجیتالی که اتفاقا خیلی هم ارزان و به صرفه است. فقط بوی نگاتیو-تصویر منفی ثبت شده روی فیلم- و کیف آن روزها را ندارد. آخرین عکسی که از فتو رمان های دنباله دارم برایم مانده است تصویری از خودم است که از شیشه ی پنجره ی ماشین با نایلکس سیاه رنگی که پوشیده ام، تا گردن بیرون آمده ام و زده ام زیر گریه. این عکس را پدر از من گرفته است. و نایلکسی که بر تنم است نایلکسی ست که هنوز هم بویش توی دماغم مانده است. یک بار که برای تابستان به داغی اهواز سفر کرده بودیم با گریه و زاری پدرم را رازی کردم که بگذارد من هم کیسه ی راش هایم را با آپارات دست سازم به اهواز بیاورم. در اهواز فیلم ها را هر شب گنگ و نا واضح بر دیوار به پسر عمه ها و دختر عمه ها و دوست هاشان نشان می دادم. کیف اش آن قدر زیاد بود که هنوز بعد از این همه سال و ساختن این همه فیلم هم کیفیت اش از بین نرفته و در خاطرم مانده است. در یکی از روزها که با پسر عمه ها ازخانه ی یکی از دوست هاشان که رقته بودیم و فیلم ها را نشان شان داده بودیم بر می گشتیم، کیسه ی فیلم ها را پشت ماشین دوکابین شوهر عمه ام گذاشتیم و فراموش کردیم آن ها را با خود بالا ببریم. نیمه شب وقتی یادم آمد با کلی گریه و زاری پدر را رازی کردم که بیاید برویم و کیسه ی راش هایم را بیاوریم. پای آپارتمان و ماشین که رسیدیم اما متوجه شدیم فیلم ها همه در داغی آفتاب ظهرآب شده اند. و به کف فلزی ماشین و کیسه چسبیده اند. یک کیسه ی نگاتیوی. پدر با سختی و حوصله در میان گریه های من، کیسه ی خشک و سیاه نگاتیو را که شبیه یک پارچه ی سیاه خشک شده بود از کف آهنی ماشین جدا کرد و به من داد. آن شب را تا صبح در پیاده رو های اطراف خانه ی عمه، با پدر گذراندم. من گریه می کردم و پدر برایم از روزهای دور و دراز سینما می گفت. از روزهای دور و دراز نیامده. آن روزها هنوز ویدئو نیامده بود و پدر نمی دانست که چند سال دیگر تنها دست هایش بوی نگاتیو می دهند. وقت برگشتن پدر کیسه ی نگاتیوام را شکل یک لباس در آورد و تنم کرد و من که گریه ام در آمده بود سرم را از شیشه بیرون آورده بودم و گریه می کردم. پدرم هی از من عکس می گرفت و می گفت "باید همیشه یادت بماند که آفتاب همیشه نگاتیو ها را می سوزاند".
این تصویر پشت اش تاریخ بیست و یکم شهریور هزار و سیصد و هفتاد را نوشته است پدر. روزیی که بعد ها روز سینما شد. روزی که روز سینما بود. روزی که روز سینما نیست.
...
با احترام به پدرم
که از کودکی الفبای عکاسی و سینما را به من آموخت

ابراهیم سعیدی نژاد
بیست و یک شهریور هزار و سیصد و نود و یک

منبع: وب سایت تخصصی سینمانگار


  • ابراهیم سعیدی نژاد
۲۶
خرداد
۹۵

 


با احترام برای "آندری تارکوفسکی"  
     و فیلم "آینه"                               


...
اگر بخواهم به خاطر بیاورم که سینما را، با این شکل و شمایلی که دوست دارم و می بینم از کجا یاد گرفتم - بدون تاثیری که از پدرم به واسطه ی شغل اش که فیلم سازی بود، از اولین روزهای کودکی گرفته بودم - باید بدون تردید بگویم از "تارکوفسکی" و فیلمی به نام "آینه". خوب یادم هست در روزهای دوری که ویدئو ممنوع بود پدرم به واسطه ی علاقه و عشقی که به سینما داشت با هر جان کندنی که بود یک دستگاه "بتاماکس"- ویدئو هایی که بعد ها با آمدن نسل جدید شان که فیلم های بزرگتری می خوردند، با نام نوار کوچک هم خوانده می شدند-  دست دوم پیدا کرد و خرید. دستگاهی که بعضی ها می گفتند گرفتنش برابر است با امضا شدن حکم اعدام. خیلی ترس داشت و واقعا" داشتن اش در خانه، جدای از قیمت سرسام آورش جرات می خواست. جراتی که عطش سینما و دیدن فیلم هایی که دیگر روی پرده نبود و نمی آمد، به پدرم داده بود تا دلش را به دریا بزند، حکم اعدام اش را - به قول بعضی ها - امضا کند و یکی بخرد. هر چند بیشتر مواقع پیچیده در میان ملافه های رخت خوابی زیر کاشی های انباری - مخفی گاهی که پدرم برایش تدارک دیده بود - خاک می خورد. ماها هم که همه بهمان گفته بودند تحت هیچ شرایطی از داشتن چنین موجودی با کسی حرف نزنیم، حتی با خودمان. چه برسد به بچه های محل و مدرسه و دختر و پسرهای عمو و عمه و دایی و خاله. -آخر شهر ما خیلی کوچک بود و همه همدیگر را با نام کوچک می شناختند و صدا می زدند. می دانستند دیشب کی شام چه خورده است- هرچند بعد ها فهمیدیم که اکثرشان در خانه هاشان ویدئوهایی داشتند اما به رو نمی آوردند و از هم پنهان می کردند. آخر آن روزها رسم بود اگر می فهمیدند یکی از فامیل ویدئو دارد هر پنج شنبه جمعه می آمدند سراغ اش و با کلی خواهش و تمنا ویدئو را که یادمان نرود به منزله ی امضا حکم اعدام بود، می گرفتند و می بردند که فیلم ببیند، برای خودش تفریحی شده بود. پدر همیشه در تذکرات اش این نکته را هم در این مورد یاد آوری می کرد که " اون وقت مگه می شه بهشون گفت نه. به ساعت نکشیده می بینی مامورها ریختن تو خونه و بعدش دیگه تموم. اعدام". و این اعدام لعنتی انگار همیشه پشت سر پدر ایستاده بود. آن وقت ها خوب یادم است که تا صدای در می آمد همه می دویدند برای آوردن ملافه ها و باز کردن در انباری و برداشتن کاشی مخفیگاه  و پدر ویدئو را با هول و ترس و لرز می پیچید و در مخفیگاه اش پنهان می کرد، در را که باز می کردیم می دیدیم مثلا" پسر همسایه است که آمده برای نان یا یخ. آن وقت بود که با اعصاب خرد شده بهش می گفتیم: "بمان تا بیاورم"، پدر اما یک نفس راحت می کشید و با لبخند بهش می گفت بیا داخل تا برایت بیاورند.  دلم برای پدر می سوخت. خیلی خوب بود، آخر چرا باید اعدام می شد؟ به خاطر سینما؟ من که در خانه بزرگتر بودم و بیشتر از بقیه ی بچه ها، که شامل دو برادر و خواهر یکی یک دانه ی مان می شد می فهمیدم، در هر وقتی که بیکار بودم توجیه شان می کردم که ما باید محافظ جان پدر باشیم. جان پدر در خطر است. اگر کسی بویی ببرد برای همیشه بی پدر خواهیم شد. و خواهرم همیشه ی خدا حرف که به اینجا می رسید می زد زیر گریه و می رفت پیش پدر و همه چیز را تعریف می کرد و البته با توجه به تذکرات داده شده که حتی درباره اش با خودمان هم حرف نزنیم، این عمل همیشه پیش آمدهایی هم داشت که گفتن شان چندان جالب نیست. هر وقت هم جلوی فامیل یا بچه هاشان در جمع های خانوادگی حرفی از دهن مان می پرید مادر چنان چشم غره ای بهمان می رفت که تا آخر میهمانی را یک گوشه ساکت کز می کردیم و با کسی حرف نمی زدیم و غذا را هم تا جایی که ممکن بود کم می خوردیم شاید در مجازات تخفیفی بگیریم.  البته اگر می شد قبل از تمام شدن میهمانی به خواب برویم یا جوری خودمان را به خواب بزنیم که هیچ کس نفهمد خواب نیستیم و همه خواب مان را باور کنند دیگر همه چیز حل بود، نمی دانم چرا اما بعد از مدتی دیگر این عمل کیفیت اش را از دست داد و به بهترین شکل ممکن هم که اجرا می شد تاثیری نداشت و حتی اگر واقعا" هم خواب بودیم کسی باور نمی کرد. یک بارش را که خوب یادم هست مربوط به وقتی ست که کلاس سوم بودم، به دورهمی خانواده به مناسبت پایان سربازی عموی کوچکم. عمو که حدود دو سه هفته ای از پایان خدمت اش می گذشت به خرج بی بی - مادربزرگ پدری ام - همه ی فامیل را شام داد. موهای سرِ تراشیده اش در آمده بود، اما کوتاه و رو به پایین، و همین با پیراهن آستین بلند مشکی و شلواری همرنگ،  شکل و شمایلی آشنایی به او داده بود. همه در حیاط روی قالی هایی که پهن بود نشته بودند و درباره ی زن دادن به عمو حرف می زدند. درست یادم نیست چه اتفاقی افتاد یا چه حرفی زده شدکه عمویم سرخ شد و بلند شد و به بهانه ای قصد بیرون رفتن کرد، شاید به خاطر این که کمی کم رو بود، نمی دانم.  همه از او می پرسیدند که کجا؟ کجا؟ و عمو گفت: "بر می گردم سریع". در همان وقت که همه جا ساکت شده بود و نگاه ها همه به عمو بود. عمو خم شد و پشت کفش اش را که خوابیده بود بالا کشید. من یکباره، بدون آنکه لحظه ای حتی فکر کنم،  در میان سکوت  با صدای بلند به عمویم گفتم: "بابا... قیصر..." که به ناگاه متوجه برق نگاه فامیل و در میان شان پررنگ تر از همه نگاه پر تشر مادر شدم. راستش قیصر را چند شب پیش اش دیده بودم. پدر کلی از این فیلم برایم گفته بود، حتی عکس هایی از آن را که در مجلات قدیمی چاپ شده بود نشانم داده و داستانش را برایم تعریف کرده بود. از کارگردانش مسعود کیمیایی و حتی دیالوگ هایش. "قیصر کجایی که داش ت رو کشتن" ای کاش من هم آن شب یک قیصر داشتم. جای بد داستان جدای از شک فامیل نسبت به بودن ویدئو در خانه ی ما، آن بود که شب ها ما همه ساعت نه می بایست بخوابیم تا فردا سر ساعت از خواب بیدار شویم و به مدرسه برویم. پدر خیلی از فیلم ها را شب ها می گذاشت و با مادر، با کلی تخمه و چای و میوه نگاه می کردند،  وقتی که ما همه خواب بودیم. نمی دانم آن شب از کجا بو برده بودم که قرار است پدر امشب قیصر را ببیند. خودم را به خواب زدم و وقتی همه ی چراغ ها خاموش شد و فیلم توی ویدئو رفت و شروع شد، با چشم نیمه باز یا از زیر پتو - درست یادم نیست - تمام اش را دیدم، به جز یک جا که چشمهام را بستم تا نبینم. راستش عاشق قیصر شده بودم جوری که فردایش همین که از مادر خداحافظی کردم و مادر در را بست، پشت کفش هام را خواباندم تا مثل قیصر راه بروم. البته آن روز به خاطرش ناظم مدرسه مان به نام آقای صفری با ترکه ی آلبالویش که معروف بود دستانم را مثل آلبالو کبود کرد. برایم مهم نبود، چون قیصر بودم و قیصر خیلی دردهای بزرگتری را تحمل کرده بود. آن شب وقتی به خانه برگشتیم تا نیمه های شب پدر و مادر درباره ی اتفاق افتاده با من حرف زدند البته با صدای بلند. و از آن به بعد هم دیگر شب ها پدر و مادر فیلم شان را در اتاق دیگری می دیدند. میل به دیدن فیلم و سینما اما در من خاموش نمی شد و هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد. آن قدر درباره شان خیالپردازی می کردم که حالا وقتی یادشان می افتم از اینکه چطور در آن روزها دیوانه نشدم سخت متعجب می شوم. هر کاری در خانه می کردم فقط برای اینکه پدر بگذارد من هم فیلم ببینیم، از شستن ظرف گرفته تا حیاط و خرید و هزار جور کار دیگر که البته همیشه بی نتیجه بود. پدر اما بعد از اتفاق آن شب فیلم دیدن ما را منع کرده بود و حتی تا مدتی به ما می گفت ویدئو را فروخته است. که البته با تجسس و جست و جوی من در تمام سوراخ سمبه های خانه معلوم شد فقط مخفیگاه اش عوض شده و به جای کف انباری حالا لای رخت خواب ها پنهان اش می کنند. بزرگترین حماقت زندگی ام را اما وقتی مرتکب شدم که پدر و مادرم برای دکتر به اهواز رفته بودند و من با عموی کوچک و دایی کوچک ام - که برای مراقبت از من و خانه آمده بودند- در خانه تنها ماندم. یک روز که دایی و عمویم درخانه با هم حرف می زدند، حرف شان آمد سر فیلم و ویدئو،  و من که تشنه ی فیلم بودم و ویدئو یکباره نمی دانم با چه جراتی و از کجا، پریدم از جا و بهشان گفتم ما هم ویدئو داریم!!! از برقی که در چشم عمو و دایی ام دیدم همان لحظه فهمیدم مرتکب چه حماقتی شدم. اما دیگر دیر شده بود و کار از کار گذشته بود. کلی مهربان شدند و بهم قول های جورواجور دادند که البته اولین و مهم ترین اش این بود که پدر و مادرم بویی از این ماجرا نبرند. عمو مشغول وصل کردن ویدئو شد و دایی با موتور گازی اش رفت تا چند فیلم بیاورد که البته به همراه فیلم چند آدم هم با خودش آورد. در ها را قفل کردند و فیلم را گذاشتند. یک فیلم خارجی بود که معلوم نبود کی به کی، چه می گوید. کمی که گذشت عمو و دایی ام از من خواستند که بیرون بروم و بازی کنم، وقتی با مخالفت و سرسختی من مواجه شدند اما یک باره همه چیز یادشان رفت و مرا با اردنگی انداخت اند بیرون. دم در خانه آن قدر گریه کردم تا یکی از همسایه ها آمد و در زد و کلی دایی و عموی رنگ پریده ام را نصیحت کرد. دایی و عمو که رنگ شان شبیه رنگ اتاق نشیمن مان، به قول پدر"استخونی" شده بود مرا با مهربانی و ترس داخل بردند و بین خودشان جا دادند و فیلم ها را یکی یکی دیدند. البته قبل اش با یک دستمال چشم های مرا بستند و من فقط صدای فیلم ها را می شنیدم. ناگفته نماند که همان را هم گاهی نمی گذاشتند و یکی شان با دو دست گوش هایم را می گرفت. یادم نیست کی و چطور بود که خوابیدم اما خوب یادم هست کی و چطور از خواب بیدار شدم. پدر و مادرم که قرار بود دو روز دیگر از راه برسند به خاطر نبودن دکتر زودتر برگشته بودند و وقتی داخل خانه شدند با تصویری شبیه به بازار شام روبرو شدند. کف خانه پر بود از پوست تخمه و میوه، و هفت هشت نفر آدم با زیرپوش و شلوارک ولو بودند وسط خانه دور ویدئو و تلویزیون. با داد و بیداد پدر از خواب پریدم و من هم مثل آن ها منگ شدم. آخر وقتی چشم هام را بستند خانه تمیز بود و همه چیز سر جایش بود. یادم هست دایی و عمو و رفیق هاشان با سر و صورت بهم می خوردند. لباس می پوشیدند و هر کدام از یک طرف در می رفتند. آخرش تنها من مانده بودم میان بازار  بدون قیصر. "قیصر کجایی که داش ت رو کشتن...". گفتن از کیفیت کتکی که به واسطه ی این اتفاق خوردم چندان خوشایند نیست اما از آن پس وحشتی که از داشتن ویدئو داشتیم بیشتر و بیشتر شد تا وقتی که کم کم با اتفاقاتی مشابه متوجه چند شریک جرم در فامیل شدیم، مثل عموی دوم و دایی وسطی و عمه و یکی از خاله هام. همه شان ویدئو خریده بودن و پیه همه چیز را به تن شان مالیده بودند. کم کم پدرم کمی نرم تر شد و دلش به رحم آمد. دیگر می گذاشت من هم فیلم ها را ببینم. البته فقط من. کیف می کردم از این که می تونم در اتاق با پدر و مادر، من هم فیلم ببینم. چه فیلم هایی دیدم - هرچند هنوز حق دیدن خیلی از صحنه ها را نداشتم - آرامش در حضور دیگران، داش آکل، تنگسیر، گاو، رضا موتوری و یک سری فیلم های خارجی که مادر هیچ کدام شان را نمی دید و می گفت آدم خوابش می گیرد از دیدن شان. من اما چون عاشق فیلم دیدن شده بودم و پدرم دوست شان داشت همه را می دیدم. همان وقت ها بود که فیلم های برگمان و برسون و تارکوفسکی را دیدیم. یکی شان که خیلی به من چسبید اسم ش "آینه" بود. و در آن زمان با این که اسم کارگردان اش خیلی سخت بود اما چون عاشق فیلم اش شده بودم یاد اش گرفتم "آندری تارکوفسکی". از آن جا که خیلی کم سن و سال بودم علاقه ام به فیلم ها دلایلی به غیر از کارگردانی و فیلم نامه و اینجور حرف ها داشت. علاقه ام به فیلم ها بیشتر بر پایه ی تعاریف پدرم بود. آینه را که می دیدم پدرم از روی کتابی که هنوز هم در کتابخانه اش هست - کتابی درباره ی تارکوفسکی و آثارش از بابک احمدی که بعد ها کامل تر شد و با عنوان امیدبازیافته انتشار یافت-  برایم داستان فیلم را شرح می داد و درباره ی کارگردان اش برایم می گفت. آن چه درباره ی آینه و کارگردانش تارکوفسکی برایم گفت در همان کودکی دیوانه ام کرد. پدر برایم گفت که فیلم به واقع بر اساس زندگی فردی خود تارکوفسکی ساخته شده است و شعرهای روی فیلم شعر های پدر او هستند. و این که او تک تک اتفاقات درون فیلم را خود تجربه کرده، و این گونه آینه ساخته شده است. البته درباره ی مسایل فلسفی ای همچون زمان و نامیرایی هم برایم گفت که هیچ کدام را در آن وقت نفهمیدم و سال ها بعد با خواندن همان کتاب فهمیدم و یادشان گرفتم. از وقتی آینه را دیدم و تعاریف پدر را شنیدم تصورم از سینما این شد که "ابزاری ست برای به تصویر کشیدن زندگی شخصی خود" و این نتیجه گیری را از آن جا حاصل کردم که پدر یکی از جمله های کتاب را برایم خواند و این گونه معنی کرد که هر انسانی گوشه ای از وجود خود را در اثرش به جا می گذارد حتی در زخمی که بر تنه ی یک درخت برای یادگاری به جا می گذارد" و این توضیح - البته با زبان قابل فهم ترش- این را به من فهماند که سینما می تواند آینه ی تمام نمای من باشد. از همان روز بود که با خودم گفتم باید کارگردان بشوم. نه مثل پدرم که فیلم های مستند می ساخت، مثل تارکوفسکی که آینه را ساخته بود. این تفکرات با من ماند تا سال هایی دور که همه چیز رنگ دیگری به خود گرفت. همه ی ما قد کشیدیم، ویدئو آزاد شد، پدر سینما را گذاشت کنار و خود را به عکاسی و مطالعه مشغول کرد، من هم با هزار بدبختی - به خاطر مخالفت های پدرم - در دانشگاه، رشته ی کارگردانی و گرایش فیلم سازی قبول شدم. هنوز اما برای من سینما همانی بود که در ده دوازده سالگی از آینه یاد گرفته بودم و از تارکوفسکی . آینه ای تمام نما از خود. مثل همه ی بچه شهرستانی هایی که به دانشگاه می روند بعد از ترم اول عاشق یکی از همکلاسی هایم شدم. و مثل تاریخچه ی مشترک تمام این آدم ها، هیچ وقت جرات گفتن و ابراز اش را پیدا نکردم و همین داشت دیوانه ام می کرد. حرف زدن از شعرهای شاملو و فروغ و اخوان، وخواندن عاشقانه هاشان سر کلاس نقد ادبی و بحث درباره ی این که عشق به زبان آمدنی نیست و باید آن را در نگاه آدم ها خواند و این که عشق تنها یک بار اتفاق می افتد، هیچ مشکلی را حل نکرد. این بود که برای اولین بار جرات کردم و دست به کاری زدم که همیشه آرزویش را داشتم. ساختن فیلمی مثل تارکوفسکی. خود ش بود. خود خودش. و همین حالا وقت اش بود. این بود که یک فیلم نامه نوشتم و با چندتا از بچه های دانشگاه بردم اش جلوی دوربین. فیلمی که می شد همه ی حرف های مرا درش دید و فهمید. فیلم را برای جشنواره ی دانشجویی ارسال کردم و از ترس و دلهره ی نتیجه اش، روز اکران فیلم به جشنواره نرفتم.
روز بعد وقتی در پیاده رو آرام و بی صدا به در تالار نزدیک می شدم دیدم اش. طبق آن چیزهایی که همیشه در این دوران هست و باید حتما" به بهترین شکل ممکن اجراء شوند، دستم را روی قلبم گذاشتم - که یعنی درد می کند- و همانطور نحیف و آرام به سمت اش رفتم. زیر چشمی خوب نگاه اش کردم.  همه چیز را فهمیده بود و می دانستم که دل اش به درد آمده. در پوست خودم نمی گنجیدم و خودم را در شکل و شمایل تارکوفسکی می دیدم. آرام که نزدیک اش شدم دیدم صورت اش غرق اشک است. باورم نمی شد. فکر می کردم فقط خودم از دیدن این فیلم دچار این حالت می شوم، اما آن روز فهمیدم که کیفیت فیلمم خیلی بالاتر از این حرف هاست. آخر تا یک روز بعد هم هنوز تاثیرش روی او مانده بود و صورتش غرق اشک بود. وقتی به یک قدمی اش رسیدم سلام کردم و با تلاش جان فرسا برای پنهان کردن شادی عمیقم با درد به او گفتم "ببخشید، چیزی شده؟!" و دستم را محکم روی قلبم فشردم. کمی نگاهم کرد و بعد شروع کرد به حرف زدن. البته با صدایی که کمی بلندتر از حد معمول بود. صدایی که جز بلند بودن اش هیچ چیز دیگری را از آن نمی فهمیدم. انگار که به زبان دیگری حرف می زد و من زبانش را بلد نبودم. کم کم احساس کردم که قلبم واقعا" درد گرفته است و به شکل عجیبی دچار سر گیجه و تهوع شده ام. دستم را به دیوار گرفتم و نشستم روی زمین. وقتی به خودم آمدم که دیگر رفته بود و من تنها پای در تالار نشته بودم . قلبم توی دهانم گیر کرده بود و پایین نمی رفت. به زور نفس می کشیدم و جلوی چشم هام تاریک بود. احساس می کردم هیچ توانی در بدنم ندارم. بلند که شدم یک راست به خانه ی دانشجویی مان رفتم. خوشبختانه هیچ کس نبود. همه به جشنواره رفته بودند. بی آن که لباس هام را از تنم بیرون بکشم، خوابیدم. آن روز خواب عجیبی دیدم. خوابی که هنوز با تمام جزییات در خاطرم مانده است. خواب دیدم که آینه را من ساخته ام. درباره ی خودم و درباره ی دختری که دوستش داشتم و شعرهایی از پدرم را رویش گذاشته بودم آن هم به زبان روسی. همه روسی حرف می زدند حتی خود من، اما انگار زبان مادری ام بود آن قدر که خوب بلدش بودم. وقتی از خواب بیدار شدم شب شده بود و بچه ها هنوز از جشنواره بر نگشته بودند. دوباره همانی شده بودم که بودم.  خوب که فکر کردم تمام حرف هایی را که دم در تالار شنیده بودم را به خاطر آوردم. مثل زبان روسی که در خواب زبان مادری ام شده بود و می فهمیدم اش. بیچاره دختر از دیدن تصویرش در فیلم جا خورده بود و همین طور از شنیدن شعرها و حرف هایی که روی فیلم بود و به واسطه ی دو سه ثانیه ای که ازتصویرش  استفاده شده بود، به او نسبت داده شده بودند. که البته نسبت اش هم درست بود اما نمی دانم چرا تاثیرش درست از کار در نیامده بود و عکس عمل کرده بود. جوری که گفته بود "دیگه هیچ وقت نمی خوام ببینم ات". که این حرف اش دوام نیاورد و دوباره دیدم. البته یازده سال بعد! وقتی که هر دوی مان خانه و زندگی خودمان را داشتیم. وقتی که بعد از یازده سال یک فیلم دیگر هم درباره اش ساخته بودم. فیلمی که با هم دیدیم. چهارنفری! با خانواده هایی که هر کدام تشکیل داده بودیم. آدم دیگری شده بود و با آن تصویر ذهنی ای که در تمام این سال ها از او ساخته بودم تفاوت داشت. هنوز اما خودش بود. همان جوری که بود، با همان شکل و شمایل. حتی عطرش هم همان عطر روزهای دور دانشگاه بود. شاید در این سالها خیالپردازی های من او را شکل دیگری کرده بود. نمی دانم. چند روزی را با هم بودیم و کلی درباره ی گذشته حرف زدیم. البته هیچ حرفی درباره ی عشق و فیلم و اینجور چیزها به میان نیامد آخر هر چهار نفرمان همه چیز را می دانستیم.

 شبی که می خواستند برگردند، دم در از ماشین شان پیدا شد و داد زد: "هی تارکوفسکی، اون فیلمی که دانشگاه بودیم ساختی درباره م رو بفرست برام"

آن شب هیچ حرفی نزدم. رفتم توی اتاقم و آینه را یک دل سیر نگاه کردم...

                                                                                        ابراهیم سعیدی نژاد           
                                                                                                    گرمای نود و یک. اهواز


  • ابراهیم سعیدی نژاد