اختراع انزوا

..استفاده از مطالب این وب سایت با ذکر منبع آزاد است

اختراع انزوا

..استفاده از مطالب این وب سایت با ذکر منبع آزاد است

اختراع انزوا

کاش سرخ پوست بودیم، همیشه آماده، تازان بر گرده ی اسب. پشت خمانده در باد، در دشتی لرزان، میان زمین و آسمان مدام در تب و تاب. تا آن جا که دیگر به مهمیز نیازی نباشد، چرا که نیازی به مهمیز نیست. تا آن جا که لگام را رها کنیم، چرا که دیگر از لگام نشانی نیست؛ و دشت چنان چمنزاری درو شده و هموار در مقابل چشم هامان محو شود و از یال و سر اسب دیگر نشانی نماند.. [فرانتس کافکا]

بایگانی
آخرین مطالب

۶ مطلب با موضوع «کتاب گویی..» ثبت شده است

۱۲
تیر
۹۵


...

کلاه نگهبانی را از سر برداشت و گوش اش را روی در گذاشت. هیچ صدایی نمی شنید. دوباره کلاه اش را بر سر گذاشت و آن را محکم به پیشانی اش فشرد، چمدان اش را برداشت و آن را آماده کنار در گذاشت. برای آن که دست راست اش آزاد باشد، دسته ی چتر را به مچ اش آویزان کرد. با دست راست دستگیره ی در را گرفت، با دست چپ قفل اطمینان را چرخاند و در را کمی باز کرد. زیر چشمی نگاهی به بیرون انداخت. آن کبوتر دیگر جلوی در نبود..


[کبوتر] - پاتریک زوسکیند

ترجمه ی فرهاد سلمانیان

  • ابراهیم سعیدی نژاد
۱۱
تیر
۹۵


...

راتینهو پرسید «شما فرانتس کافکا هستید؟» مرد چاق افتاد به قهقهه «من؟ فرانتس کافکا؟ خدا نکند! من نویسنده‌ی مهمی هستم. این یارو کافکا پریشان‌خاطری ا‌ست که نمی‌داند چه می‌خواهد. نخیر، من فرانتس کافکا نیستم. خانه‌اش همین بغل است، پلاک 22.»  بعد از مکثی اضافه کرد «ولی آن‌جا پیدایش نمی‌کنید چون این وقت روز سر کار است. کارمند است، می‌فهمید؟ کارمند یک شرکت. می‌دانید چرا؟ چون پول ادبیات کفاف زندگی‌اش را نمی‌دهد. البته طبیعی هم هست چون هیچ‌کس نوشته‌هایش را نمی‌فهمد. موضوع یکی از داستان‌هایش ــ فکر می‌کنم نامش مسخ باشد ــ این است که مردی تبدیل می‌شود به یک حشره. چیزی عجیب‌غریب‌تر از این شنیده‌اید؟ باز اگر ادبیات کودکان بود، یک چیزی. می‌شد فهمید. اما نخیر… ایشان برای بزرگ‌سالان می‌نویسند. چیزهایی می‌نویسند ظلمانی و آشفته. می‌دانم، در این مورد چیزی از من نپرسیده‌اید اما من در مقام یک نویسنده احساس وظیفه می‌کنم که به مردم هشدار بدهم: مواظب این کافکا باشید! آنی نیست که خیال می کنید. »


 


[پلنگ های کافکا]- موآسیر اسکلیر

ترجمه ی ناصر غیاثی          


  • ابراهیم سعیدی نژاد
۰۹
تیر
۹۵


...

یه بار به علی دشتی گفتم: "یه وقت به خاطر یکی دیگه فلور رو ول نکنی ها!"

بهش گفتم: "اون یکی دیگه هم به زودی یه فلور دیگه می شه".

گفتم: "علی گوش کن!... نهاد خانواده اساساً یه نهاد سنتیه... و تو وقتی درگیر خانواده می شی، عملاً وارد مناسبات سنتی می شی... تو نمی تونی مدرن فکر کنی و درگیر خانواده باشی".

علی هم جواب داد: "وقتی عشق می آد باهام رو در رو می شه تا نزنم له و لورده ش نکنم، دست نمی کشم"..


[چسب و قیچی در گزارش یک ذهن اجاره ای] - علی قنبری

  • ابراهیم سعیدی نژاد
۰۸
تیر
۹۵


...

بیگانگان پس از سه روز عیاشی در عشرتکده ها و کافه ها و قمارخانه های شهر، که نوازندگان ضرباهنگ های پر شور و شرار خود را به کمر و سرین رقاصگان منتقل می کردند و ملوانان را سر حال می آوردند و جیب شان را خالی می کردند زیبایی و رنگ و روی شهر و نشاط حاکم بر آن را می ستودند. اما ساکنان شهر که ناگزیر تمام سال آن جا ماندنی بودند از گرد و خاک و گل و شل آن دل خوشی نداشتند، و نیز از آفت شوره، که کوبه ی درها را سبز می کرد و آهنکاری ها را می خورد و ظرف های نقره را تیره گون می ساخت و کنده کاری های فلزین کهن را از کپک می پوشاند و شیشه ی روی طرح ها و سیاه قلم های از رطوبت لوله شده را تار می کرد..


[قرن روشنفکری] - آلخو کارپانتیه

ترجمه ی سروش حبیبی

(بنا بر نام غلط انداز کتاب، عنوان می گردد که: "قرن روشنفکری یک رمان است"، که سی و شش سال از این پیشتر نیز با نام "انفجار در کلیسای جامع" به قلم همین مترجم چاپ شده است. متن حاضر حاصل بازنگری مترجم به متن ترجمه شده پس از سی و پنج سال می باشد.)


  • ابراهیم سعیدی نژاد
۰۷
تیر
۹۵


...

سوکورو تقریباً بی هیچ نیتی بلند شد و به طرف دیگر میز رفت. بی حرف دست روی شانه ی کورو گذاشت. صورت کورو هنوز لای دست هایش بود. سوکورو به او دست زد، احساس کرد می لرزد، لرزشی که برای چشم نامحسوس بود.

"سوکورو؟!" صدای کورو از لای انگشت هایش لغزید. "می شود کاری برایم بکنی؟"

سوکورو گفت: "البته"

"می شود بغلم کنی؟"..


[سوکورو تازاکی بی رنگ و سال های سرگشتگی] - هاروکی موراکامی

ترجمه ی مهدی غبرایی


  • ابراهیم سعیدی نژاد
۰۶
تیر
۹۵




...

سانتیا گو ناصر غرق در خون با دست هایی که انبوه روده هایش را گرفته بود، وارد شد. پونچو لانائو به من گفت: "چیزی که هرگز از یادم نمی رود بوی وحشتناک خون بود." اما دختر بزرگتر، آرخنیدا لانائو برایم تعریف کرد که سانتیاگو ناصر با همان وقار همیشگی راه می رفت. با قدم هایی شمرده. و چهره ی گندم گون اش با جعدهای آشفته ی مو، از همیشه زیباتر شده بود. هنگام گذشتن از کنار میز به آن ها لبخند زد. بعد از اتاق های پشتی خانه گذشت. آرخنیدا لانائو به من گفت: "نمی توانستیم تکان بخوریم. از ترس فلج شده بودیم." عمه ام، و نه فریدا مارکز، در حیاط خانه اش، آن طرف رودخانه، مشغول پاک کردن ماهی بود که او را هنگام پایین آمدن از پلکان بندر قدیمی دید.  او با قدم هایی محکم در جست و جوی خانه اش بود. عمه ام فریاد زد: "سانتیاگو، کوچولوی من، چه خبر شده؟!" سانتیاگو ناصر او را شناخت و گفت: "وِنه، مرا کشتند."..


[گزارش یک مرگ]- گابریل گارسیا مارکز

ترجمه ی لیلی گلستان



  • ابراهیم سعیدی نژاد