اختراع انزوا

..استفاده از مطالب این وب سایت با ذکر منبع آزاد است

اختراع انزوا

..استفاده از مطالب این وب سایت با ذکر منبع آزاد است

اختراع انزوا

کاش سرخ پوست بودیم، همیشه آماده، تازان بر گرده ی اسب. پشت خمانده در باد، در دشتی لرزان، میان زمین و آسمان مدام در تب و تاب. تا آن جا که دیگر به مهمیز نیازی نباشد، چرا که نیازی به مهمیز نیست. تا آن جا که لگام را رها کنیم، چرا که دیگر از لگام نشانی نیست؛ و دشت چنان چمنزاری درو شده و هموار در مقابل چشم هامان محو شود و از یال و سر اسب دیگر نشانی نماند.. [فرانتس کافکا]

بایگانی
آخرین مطالب

پلنگ های کافکا..

جمعه, ۱۱ تیر ۱۳۹۵، ۰۹:۱۹ ق.ظ


...

راتینهو پرسید «شما فرانتس کافکا هستید؟» مرد چاق افتاد به قهقهه «من؟ فرانتس کافکا؟ خدا نکند! من نویسنده‌ی مهمی هستم. این یارو کافکا پریشان‌خاطری ا‌ست که نمی‌داند چه می‌خواهد. نخیر، من فرانتس کافکا نیستم. خانه‌اش همین بغل است، پلاک 22.»  بعد از مکثی اضافه کرد «ولی آن‌جا پیدایش نمی‌کنید چون این وقت روز سر کار است. کارمند است، می‌فهمید؟ کارمند یک شرکت. می‌دانید چرا؟ چون پول ادبیات کفاف زندگی‌اش را نمی‌دهد. البته طبیعی هم هست چون هیچ‌کس نوشته‌هایش را نمی‌فهمد. موضوع یکی از داستان‌هایش ــ فکر می‌کنم نامش مسخ باشد ــ این است که مردی تبدیل می‌شود به یک حشره. چیزی عجیب‌غریب‌تر از این شنیده‌اید؟ باز اگر ادبیات کودکان بود، یک چیزی. می‌شد فهمید. اما نخیر… ایشان برای بزرگ‌سالان می‌نویسند. چیزهایی می‌نویسند ظلمانی و آشفته. می‌دانم، در این مورد چیزی از من نپرسیده‌اید اما من در مقام یک نویسنده احساس وظیفه می‌کنم که به مردم هشدار بدهم: مواظب این کافکا باشید! آنی نیست که خیال می کنید. »


 


[پلنگ های کافکا]- موآسیر اسکلیر

ترجمه ی ناصر غیاثی          


  • ابراهیم سعیدی نژاد

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی