اختراع انزوا

..استفاده از مطالب این وب سایت با ذکر منبع آزاد است

اختراع انزوا

..استفاده از مطالب این وب سایت با ذکر منبع آزاد است

اختراع انزوا

کاش سرخ پوست بودیم، همیشه آماده، تازان بر گرده ی اسب. پشت خمانده در باد، در دشتی لرزان، میان زمین و آسمان مدام در تب و تاب. تا آن جا که دیگر به مهمیز نیازی نباشد، چرا که نیازی به مهمیز نیست. تا آن جا که لگام را رها کنیم، چرا که دیگر از لگام نشانی نیست؛ و دشت چنان چمنزاری درو شده و هموار در مقابل چشم هامان محو شود و از یال و سر اسب دیگر نشانی نماند.. [فرانتس کافکا]

بایگانی
آخرین مطالب

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رمان» ثبت شده است

۱۲
تیر
۹۵


...

کلاه نگهبانی را از سر برداشت و گوش اش را روی در گذاشت. هیچ صدایی نمی شنید. دوباره کلاه اش را بر سر گذاشت و آن را محکم به پیشانی اش فشرد، چمدان اش را برداشت و آن را آماده کنار در گذاشت. برای آن که دست راست اش آزاد باشد، دسته ی چتر را به مچ اش آویزان کرد. با دست راست دستگیره ی در را گرفت، با دست چپ قفل اطمینان را چرخاند و در را کمی باز کرد. زیر چشمی نگاهی به بیرون انداخت. آن کبوتر دیگر جلوی در نبود..


[کبوتر] - پاتریک زوسکیند

ترجمه ی فرهاد سلمانیان

  • ابراهیم سعیدی نژاد
۰۹
تیر
۹۵


...

یه بار به علی دشتی گفتم: "یه وقت به خاطر یکی دیگه فلور رو ول نکنی ها!"

بهش گفتم: "اون یکی دیگه هم به زودی یه فلور دیگه می شه".

گفتم: "علی گوش کن!... نهاد خانواده اساساً یه نهاد سنتیه... و تو وقتی درگیر خانواده می شی، عملاً وارد مناسبات سنتی می شی... تو نمی تونی مدرن فکر کنی و درگیر خانواده باشی".

علی هم جواب داد: "وقتی عشق می آد باهام رو در رو می شه تا نزنم له و لورده ش نکنم، دست نمی کشم"..


[چسب و قیچی در گزارش یک ذهن اجاره ای] - علی قنبری

  • ابراهیم سعیدی نژاد
۰۷
تیر
۹۵


...

سوکورو تقریباً بی هیچ نیتی بلند شد و به طرف دیگر میز رفت. بی حرف دست روی شانه ی کورو گذاشت. صورت کورو هنوز لای دست هایش بود. سوکورو به او دست زد، احساس کرد می لرزد، لرزشی که برای چشم نامحسوس بود.

"سوکورو؟!" صدای کورو از لای انگشت هایش لغزید. "می شود کاری برایم بکنی؟"

سوکورو گفت: "البته"

"می شود بغلم کنی؟"..


[سوکورو تازاکی بی رنگ و سال های سرگشتگی] - هاروکی موراکامی

ترجمه ی مهدی غبرایی


  • ابراهیم سعیدی نژاد