اختراع انزوا

..استفاده از مطالب این وب سایت با ذکر منبع آزاد است

اختراع انزوا

..استفاده از مطالب این وب سایت با ذکر منبع آزاد است

اختراع انزوا

کاش سرخ پوست بودیم، همیشه آماده، تازان بر گرده ی اسب. پشت خمانده در باد، در دشتی لرزان، میان زمین و آسمان مدام در تب و تاب. تا آن جا که دیگر به مهمیز نیازی نباشد، چرا که نیازی به مهمیز نیست. تا آن جا که لگام را رها کنیم، چرا که دیگر از لگام نشانی نیست؛ و دشت چنان چمنزاری درو شده و هموار در مقابل چشم هامان محو شود و از یال و سر اسب دیگر نشانی نماند.. [فرانتس کافکا]

بایگانی
آخرین مطالب

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتاب» ثبت شده است

۰۷
تیر
۹۵


...

سوکورو تقریباً بی هیچ نیتی بلند شد و به طرف دیگر میز رفت. بی حرف دست روی شانه ی کورو گذاشت. صورت کورو هنوز لای دست هایش بود. سوکورو به او دست زد، احساس کرد می لرزد، لرزشی که برای چشم نامحسوس بود.

"سوکورو؟!" صدای کورو از لای انگشت هایش لغزید. "می شود کاری برایم بکنی؟"

سوکورو گفت: "البته"

"می شود بغلم کنی؟"..


[سوکورو تازاکی بی رنگ و سال های سرگشتگی] - هاروکی موراکامی

ترجمه ی مهدی غبرایی


  • ابراهیم سعیدی نژاد
۰۶
تیر
۹۵




...

سانتیا گو ناصر غرق در خون با دست هایی که انبوه روده هایش را گرفته بود، وارد شد. پونچو لانائو به من گفت: "چیزی که هرگز از یادم نمی رود بوی وحشتناک خون بود." اما دختر بزرگتر، آرخنیدا لانائو برایم تعریف کرد که سانتیاگو ناصر با همان وقار همیشگی راه می رفت. با قدم هایی شمرده. و چهره ی گندم گون اش با جعدهای آشفته ی مو، از همیشه زیباتر شده بود. هنگام گذشتن از کنار میز به آن ها لبخند زد. بعد از اتاق های پشتی خانه گذشت. آرخنیدا لانائو به من گفت: "نمی توانستیم تکان بخوریم. از ترس فلج شده بودیم." عمه ام، و نه فریدا مارکز، در حیاط خانه اش، آن طرف رودخانه، مشغول پاک کردن ماهی بود که او را هنگام پایین آمدن از پلکان بندر قدیمی دید.  او با قدم هایی محکم در جست و جوی خانه اش بود. عمه ام فریاد زد: "سانتیاگو، کوچولوی من، چه خبر شده؟!" سانتیاگو ناصر او را شناخت و گفت: "وِنه، مرا کشتند."..


[گزارش یک مرگ]- گابریل گارسیا مارکز

ترجمه ی لیلی گلستان



  • ابراهیم سعیدی نژاد