اختراع انزوا

..استفاده از مطالب این وب سایت با ذکر منبع آزاد است

اختراع انزوا

..استفاده از مطالب این وب سایت با ذکر منبع آزاد است

اختراع انزوا

کاش سرخ پوست بودیم، همیشه آماده، تازان بر گرده ی اسب. پشت خمانده در باد، در دشتی لرزان، میان زمین و آسمان مدام در تب و تاب. تا آن جا که دیگر به مهمیز نیازی نباشد، چرا که نیازی به مهمیز نیست. تا آن جا که لگام را رها کنیم، چرا که دیگر از لگام نشانی نیست؛ و دشت چنان چمنزاری درو شده و هموار در مقابل چشم هامان محو شود و از یال و سر اسب دیگر نشانی نماند.. [فرانتس کافکا]

بایگانی
آخرین مطالب

۸ مطلب با موضوع «پلکان زرد» ثبت شده است

۲۶
خرداد
۹۵
پلکان زرد

                                                                                                    "به جای پیش گفتار.."
...

"پلکان زرد" تجربه ای تازه است در تمرین نوشتن. نوشتن یک شب در میان رمانی بدون داستانی از پیش تعیین شده و یا حتی با ساختاری مشخص. به نوعی بداهه پردازی و نوشتن بدون بازبینی و قرار دادن روی یک صفحه ی مجازی برای خواندن. و این بداهه پردازی از آن جایی خوب است و بر وفق مراد که ناخواسته بازتاب روحیات روزها و شب های نویسنده اش خواهد بود بی آن که جملاتی از آن که در بازخوانی های بعدی بر وفق مراد نیستند پاک شوند یا تعابیری در آن تغییر کنند. همه چیز در یک ساعت پای لپ تاپ شکل می گیرد و روی صفحه می رود تا خوانده شود. بدیهی ست که گاهی شب ها ممکن است کار خوب از آب در بیاید و گاهی نه. آدمی ست دیگر. همیشه کارهایش بر وفق مراد پیش نمی رود. این اما مهم نیست. مهم تر از همه داستانی ست که هنوز آدم هایش را پیدا نکرده ام و نمی دانم قرار است چه بکنند. آدم ها و اتفاقاتی که یکی یکی حلول خواهند کرد و دست به اعمالی خواهند زد که بسته به حال نگارنده در شب هایی که می نویسد تعریف خواهند شد. همانطور که گفتم آدمی ست دیگر، همیشه حوصله ی هر کاری را ندارد. این نوشته ی بداهه شاید هم در میان راه از فرط بی حوصلگی کنار گذاشته شود و نصفه و نیمه بماند. یا بهتر بگویم شاید نگارنده در برابر این بداهه پردازی شخصیت هایی که هر کدام از گوشه و کناری سر می زنند و قصه را به سمت و سویی می کشند کم بیاورد و بیخیال همه چیز شود. خودش را از شر این شخصیت ها رها کند و برود پی کار و زندگی خودش در تنهایی. در هر صورت خودم را وارد این بازی کردم و می خواهم بگذارم این شخصیت های خیالی بر من حلول کنند تا تعریف شان کنم. همانطوری که هستند و می خواهند نه با آن شکل و شمایلی که خواست من است. امیدوارم این تجربه ی دردانگیز، تجربه ی خوبی از کار دربیاید...

ابراهیم سعیدی نژاد
تابستان نود و دو خورشیدی

  • ابراهیم سعیدی نژاد
۲۶
خرداد
۹۵

تکه ی ششم...

"بهار"

همیشه در زندگی ما آدم هایی هستند که از همان دمِ آمدن دلشوره ی رفتن شان را داریم. می دانیم که بالاخره روزی خواهند رفت و تنها کاری که از دست مان برمی آید نگاه کردن به جاهای خالی شان است. کاناپه ی سفیدِ زیر پنجره، صندلی لهستانی پشت میزِ کتابخانه، کنار شومینه، روی تخت خواب، پشت در حمام حتی.

در این جور مواقع و در برخورد با این آدم ها زمان آن قدر زود می گذرد که نمی شود حتی فهمیدش. هرچقدر هم لفت اش بدهیم باز همان گونه سرسام آور می گذرد تا به وقت اش برسد. به وقتی که در بسته می شود و تو می مانی و یک خانه که بر سرت آوار خواهد شد.

بهار یکی از همان آدم ها بود. همان هایی که از وقت آمدن دلشوره ی رفتن اش را دارد آدم. اولین بار که دیدم اش فقط پانزده سال داشتم. در همان پانزده سالگی اما دلشوره ی رفتن اش با من بود و خوب می دانستم که او یکی از همین هایی ست که می گویند دنیای آدم را عوض می کنند و خود آدم را آدمی دیگر، و گرنه چرا آدم وقتی یکی را می بیند که تا آن روز ندیده یا اگر هم دیده یادش نمانده و تنها اسم اش را شنیده، دلشوره بگیرد؟!

مادرم چند نوع غذا بار گذاشته بود و از صبح خانه و باغچه و حیاط را تمیز کرده بود. آب حوض را گرفته بود، کاشی آبی های کف حوض را  برق انداخته بود و ماهی ها قرمز ها را دوباره توی آبی کم عمق شان رها کرده بود.

قرار بود یکی از دایی هایم را که سال ها می شد ندیده بودیم شان و ازشان بی خبر بودیم شب به خانه مان بیایند. مادرم همیشه حرف شان را می زد و می گفت دلم برای شان تنگ شده است. هر وقت می پرسیدم کجا هستند می گفت: "بندر دیگه. سر چاه های نفت". به خاطر کار دایی که توی شرکت نفت بود سال به سال هم ندیده بودیم شان. مادرم می گفت: "بیچاره یه هفته، ده روز می آد خونه می خواد پیش زن و بچه اش باشه وقت نمی کنه بیاد این همه راه رو. اگه یه شهر نزدیک تر بودیم یه حرفی". این دایی که اسم اش فرهاد بود را اصلا" به خاطر نمی آوردم، فقط اینقدر می شناختیم اش که گاهی به مادر زنگ می زد و با او حرف می زد. یکی دوبار هم مادر گوشی را می داد به من و می گفت: "بیا دایی پشتِ خط می خواد باهات حرف بزنه". جز این ها هیچ چیز دیگری از او در خاطر نداشتم. از کودکی ها هم که دایی هنوز به بندر نرفته بود هم هرچه مادر برایم تعریف می کرد چیزی به خاطرم نمی آمد به غیر از یک خاطره ی کمرنگ که از او در ذهنم مانده بود، آن هم بدون صورت. مرد باریک و خوش اندامی بود که سبیل های برگردانده شده از دو طرف داشت و یک عینک قهوه ای رنگ با شیشه های درشت روی چشم ها. هربار که به خانه مان می آمد برایم یک شکلات می آورد که روی اش عکس دلار بود. البته این را از پدرم فهمیدم که عکس روی شکلات دلار است و یک پول گران قیمت. یادم هست تا مدت ها آرزویم بود که یک دلارواقعی ببینم. یک بار دایی برایم یکی آورد. هنوز این دلار که بعدها فهمیدم کاغذش قلابی ست را در یکی از آلبوم های قدیمی دارم.

مادر همیشه و هر وقت که صحبت دایی به میان می آمد می گفت: "یادت نیست وقتی بچه بودی ازت می پرسیدیم دوست داری با کی عروسی کنی می گفتی بهار؟!"

یادم نبود و هرچقدر هم فکر می کردم یادم نمی آمد کی این حرف ها را زده بودم. اما همیشه با همین حرف برای خودم خیالپردازی می کردم. که قد می کشم و بلند بالا می شوم. که روزی می روم به بندر و بهار را پیدا می کنم. "سلام. من رو یادتون می آد؟!" و او ناگاه گل از گل اش می شکفت و می گفت: "شما آقا محسن هستید؟!" من هم با چشم  و حرکت سر به او آرام می گفتم بله و بغل اش می کردم و می بوسیدم اش. البته همیشه هم این جور نبود بعضی وقت ها هم این جور بود که وقتی می دیدم اش و می پرسیدم: "من رو یادتون هست؟!" سرخ می شد و سرش را می انداخت پایین و می دوید به سمت خانه ی کوچک شان کنار دریا. جایی که دایی روی یک صندلی چوبی نشسته بود و پیپ می کشید. اوقاتی هم پیش می آمد که در جواب ام می گفت "نخیر، شما؟!" و وقتی خودم را معرفی می کردم می گفت: "هان...همون هایی که تو اون شهر کوچیکه زندگی می کنن و بابا می گه حوصله ی راه ش رو ندارم که بریم؟!" و من هم دمغ جواب می دادم "بله، همان...". حالا اما راستی راستی اتفاق افتاده بود و امشب بعد از سال ها به خانه مان می آمدند. با خودم فکر می کردم دایی وقتی مرا ببیند دستی به سرم می کشد و یک شکلات دلار بهم می دهد. بهار هم اگر مثل من حرف هایی که در بچگی زدیم را بداند سلامی می کند و لبخند کوچکی می زند و می رود می نشیند یک گوشه ای و مرا زیر چشمی می پاید. و زن دایی هم. نه اصلا" فکر این یکی را نکرده بودم. پیش خودم او را زنی چاق و قد کوتاه با طلایی که به دست و گردن اش آویزان اند تصور کردم. زنی که وقتی می بیندم از ترس اینکه مبادا لباس اش کثیف شود با فاصله ی نه چندان کمی برایم دست کوچکی تکان می دهد و با حالتی چندش آور لبخند می زند و می گوید: "سلام عزیزم..."! که البته هیچ کدام اتفاق نیفتاد. اول از همه یک زن باریک و بلند داخل شدو تا مرا دید گفت "عزیزم محسن، تویی؟!" و مرا توی بغل اش فشرد و شروع کرد به بوسیدنم. بدن اش گرم بود و عطر گل های کوهی می داد. وقتی می بوسیدم احساس کردم که سال هاست می شناسیم همدیگر را و انگار نه انگار ده سال از آخرین دیدارمان می گذرد. با خودم گفتم چقدر مهربان است. بعد مردی چاق با سر بی مو و صورت تراشیده داخل شد و تا دیدم زد زیر خنده و گفت "پدر سوخته چه بزرگ شدی بیا یه بوس بده  به دایی ببینم" و وقتی با زوری که به شکم اش آورد، خم شد تا مرا ببوسد نفس نفس زنان گفت: "جانم... جانم" و دستی به صورت و موهایم کشید.کسی که پشت سر دایی داخل شد کسی بود که در تمام این سال ها هر بار با شکلی و صورتی تصورش کرده بودم. بهار بود. بهاری که هربار بازی در می آورد و در بندر یک جور جوابم را می داد. در میان هیاهوی حال و احوال کردن مادر و پدر در هال با دایی و زن دایی، بهار پای در، روبروی من ایستاده بود. ساکت و بی صدا. باید اعتراف کنم که زیباتر از تمام آن چهره هایی بود که برایش ساخته بودم. موهایی به رنگ قهوه ای روشن. چشم های میشی و پوست سفیدی که برق می زد. با لب های کوچکی که رنگ شان به کبودی می زد. با دندان هایی سفید و کنار هم، شال قهوه ای رنگ بر سر داشت و یک مانتوی کرم رنگ بر تن. با یک دست بند کیف رو دوشی اش را گرفته بود و با دست دیگر یکی از دکمه های صدفی مانتو اش را. دست اش را به سمت من کشید و گفت: "سلام. من بهارم" درست همان وقت بود که دلشوره گرفتم. همان وقتی که دست اش را گرفتم و با لکنت جواب سلام اش را دادم: "سلام... ". دست اش نرم بود و کوچک، درست مثل دست لوییزا وقتی در فروید بی هوا دستم را در آن روز ابری گرفت...

  • ابراهیم سعیدی نژاد
۲۶
خرداد
۹۵

تکه ی پنجم...

"مه لقا"

 مه لقا را به صورتی اتفاقی دیدم. یک روز که به "کافه فرانسه"، برای خوردن قهوه  رفته بودم دیدم اش. درست وسط زمستان بود و برف سنگینی روی تمام شهر نشسته بود. همیشه خوردن قهوه در سرمای زمستان را دوست داشته ام، مخصوصا" وقت هایی که برف سنگینی هم باریده و همه جا سفیدِ سفید شده باشد. این روزها معمولا" هرجور شده خودم را به یاد روزهای دور دانشجویی به کافه فرانسه می رسانم و قهوه ای سفارش می دهم و می خورم. هرچند کافه فرانسه را بیشتر از خوردن قهوه اش در زمستان به خاطر نگاه کردن از پشت شیشه های بخار گرفته اش به خیابان دوست دارم. آن روز هم داشتم به خیابان نگاه می کردم و  به قهوه ام لب می زدم که یکباره صدای ظریف و شکننده ی یک زن پنجاه و چند ساله  را در کنارم شنیدم که گفت: "چقدر سفید"! به خودم که آمدم با قهوه اش کنارم ایستاده بود. لبخندی زدم و سرم را برگرداندم. هنوز چشم ام به خیابان نیفتاده بود که برگشتم و دوباره نگاه اش کردم. فهمیدم که لبخندم از روی لبم پریده!  بی آن که بخواهم یکباره هفت ساله شدم و عکس زنی زیبا  با موهایی کوتاه و خال کوچک سیاه رنگی که بالای لب اش داشت از لای کتاب افتاد. پشت عکس چیزهایی نوشته بود که نمی توانستم بخوانم شان اما چند حرفی ش را بلد بودم. خودش بود. خودِ خودش. سرم را برگرداندم و نگاه اش کردم. خال کوچک سیاه رنگ بالای لب، موهای مجعد و چشم های خاکستری رنگی که اینجا بهتر از عکس سیاه و سفید و چروکی که از لای کتاب افتاده بود به چشم می آمدند و به شکل غریبی صورت اش را زیبا می کرند. چشم هایی که وقتی دیدم شان بی معطلی مرا یاد همان عکس انداختند. شکل و رنگ و فرم کشیدگی شان جوری بود که تنها یک بار ممکن بود اتفاق افتاده باشند. بارانی سفید رنگ اش را با دست تکاند و برف هایی که روی شانه اش مانده بود را کنار زد. بعد دست اش را زیر شال قرمزش برد و دستی به موهایش کشید، و با یک بند موی سبز بیرون اش آورد. موهایش از پشت شالی که روی سرش بود بیرون ریخت. اگر از پشت سر دیده بودم اش محال بود زنی پنجاه و چند ساله را متصور شوم. نفسی از سر راحتی کشید و با بندی که دور مچ دست اش حلقه شده بود شروع به بازی کرد. بازش کرد و در جیب بارانی اش گذاشت. بعد به بیرون چشم دوخت و با فنجان قهوه اش مشغول گرم کردن دست هایش شد. یک تکه برف، روی صورت اش، به گوشه ی چشم اش مانده بود و زیرش لکه ای درخشان افتاده بود شبیه اشکی که در باد خشک شده باشد. از دیدن اش خنده ام گرفت. برگشت و با نگاهی که انگار هزار سال است مرا می شناسد برگشت و با تعجب نگاهی به سر تا پایم انداخت. چشمان اش را با خنده ای که در چهره اش گم و پیدا می شد ریز کرد تا جوابی برای خنده ام بیابد. پرسید "شما من رو می شناسید؟!" خندیدم و گفتم: "شاید، فکر می کنم البته!" چشم های خاکستری اش که حالا دورشان چروک های ریزی افتاده بود و مهربان ترش می کرد از تعجب مات شد. ابروهایش را بالا داد و با خنده پرسید: "واقعا"؟!" من هم با خنده گفتم: "اگر اشتباه نکرده باشم" گفت: "خوب؟!، کجا؟!" گفتم: "شاید کمی عجیب به نظر برسد اما من شما رو خیلی سال ها پیش از این توی یک عکس لای یک کتاب دیدم؟!" لبخندش محو و گم شد در بخار قهوه اش و رفت و نشت روی شیشه ی کافه. پرسید: "توی چه کتابی؟!  من بودم؟!" پرسیدم: "ببخشید اسم کوچک شما مه لقا ست؟!" چشم های خاکستری رنگ اش را ریز کرد و گفت: "بله". گفتم من عکسی از شما دیدم که پشت اش با یک مداد سیاه نوشته بود "مه لقا تمام دنیا را برای تو می خواهد" و تاریخ اش هم بیست مرداد پنجاه و چهار بود. صورت اش یکباره پیرتر شد، حتی چشم هایش رنگ خاکستری کهنه تری گرفتند. چندبار پلک زد و پرسید: "کتاب رو از کجا آوردی؟! از یک دست دوم فروشی؟!" گفتم: "نه، وقتی بچه بودم دزدیم اش" دیدم که چطور چشمان اش گرد شد و خنده اش را پشت تعجب اش پنهان کرد. سرش را به معنی چطور تکان داد و من هم برایش گفتم که: "وقتی شش ساله بودم این کتاب را از انبار خانه و از صندوق کتاب های پدرم دزدیدم". لبخنداش لحظه ای پیدا شد و بعد به شکل غم انگیزی گم شد. خوب نگاهم کرد و پرسید: "اسم پدرت "پرویز" بود؟!"

درست حدس زده بود. درست حدس زده بودم. خودش بود. خود خودش. اما چطور شده بود که حالا و اینطور اتفاقی در کافه فرانسه پیدایش کرده بودم خودم هم نمی دانم. از این اتفاق ها در زندگی زیاد می افتد.

فردای آن شب مه لقا دعوتم کرد تا به خانه اش بروم.  

 

پی نوشت:

یکی از بی خودترین فکرهایی که تا به حال کرده بودم این بود که یک شب درمیان بنشینم و این پلکان زرد را جلو ببرم. که حالا در همین تمرین فهمیدم هم من گاهی بی حوصله ام و هم این شخصیت ها. و این را هم فهمیدم که هرکدام از ماها به تنهایی های خودمان احتیاج مبرم داریم. فرق نمی کند موجود زنده ای مثل من پشت لپ تاپ یا یک موجود خیالی زنده فرض شده توی صفحاتی که در همین لپ تاپ جان می گیرند و در همان جا هم می میرند.

عده ای از دوستان درباره ی روند داستان و این که به کجا خواهد رسید پرسیده بودند که البته همانطور که گفتم هنوز خودم هم نمی دانم و خود را آزاد گذاشته ام تا شخصیت ها با ولنگاری تمام هر کجا می خواهند بروند و هرکاری می خواهند بکنند. آنقدر که آزادشان گذاشته ام تا در زندگی شخصی ام دست ببرند و گاه با تحریف آن را از آن خود کنند. در باره ی پراکندگی این نوشته هم باید بگویم اگر از ابتدا خوانده شود می توان در آن خطی را که در رفت و برگشت های زمانی در حال شکل گرفتن است پیدا کرد. این داستان در رفت و برگشت هایش به دنبال رسیدن به نقطه ای ست که لااقل من می توانم حدس اش بزنم. اگر غافل گیر نشوم و اتفاق ناخواسته ای در این بین نیفتد. امیدوارم هم شما حوصله ی خواندن پیدا کنید و هم من و این شخصیت ها توان نوشتن. تکه ی پنجم همین کوتاهی را می طلبید. می دانم اما که چه داستان بلندی در پشت این کوتاهی اتفاق خواهد افتاد. کی و کجای این پلکان زردش را نمی دانم اما خوب می دانم که داستان مه لقا یکی از بهترین های این پلکان زرد است.

  • ابراهیم سعیدی نژاد
۲۶
خرداد
۹۵

تکه ی چهارم...

"تجلی های مدام"

لوییزا را خوب می شناختم. فقط اسم ش عوض شده بود و زبان اش. وگرنه خود "بهار" بود. خودش بود که همیشه و هر کجا که بودم یک جوری سر راهم سبز می شد. در دانشکده وقت درس خواندن، وقت درس دادن، در پراگ، در کشتی، در فرودگاه، ماشین، یا حتی در روستایی دور افتاده، فرقی نمی کرد کجا باشم، هر کجا بودم او هم بود. هر بار با شکل و صورتی تازه. فکر می کرد نمی فهمم، اما من خوب می دانستم که خودش است. هر بار با یک اسم و یک شکل تجلی می کرد و حالا در پراگ با شکل و اسم لوییزا. همیشه هم خودش در دام خودش می افتد. با مهربانی های بی دلیل اش، همیشه خودش را عریان می کند تا ببینم اش، بشناسم اش. مثل مهربانی های بی دلیل اش وقتی در ملانی گفت: "اسم من لوییزاست".

فهمیدن اش کار چندان سختی نیست. با یک تطابق ساده می شود پیدایش کرد. اول از همه با نگاه دوست داشتنی و چشمانی که همیشه نیمه بازند. با حالتی شبیه به ابرهایی که بعد از چند روز باران در آسمان شهر می بینیم. این حس عجیبی که در چشم ها هست با هیچ شکلی قابل توصیف نیست مگر این که ببینی و احساس اش کنی. مثل همان وقتی که روبرویم نشسته بود و در حالی که قهوه اش را لب می زد و مراقب بود که لب اش نسوزد گفت: "جالبه، من هیچ وقت هیچ کدوم از کتاب های این هم وطن رو نخوندم" و خندید. خندیدن هایش هم مثل همه ی آن هایی که یک به یک شناخته بودم شان، مثل بهار است. اول گوشه ی راست لبش کشیده می شود و بعد لب ها خودشان را مثل غنچه ی رزی که می شکفد در صبح، می شکوفانند و سبدی از رزهای تازه چیده را تحویل ات می دهند. حتی حرف زدن ها و مکث کردن های اش. همه مرا یاد بهار می اندازند و این یعنی حالا، اینجا هم هست. همین جا، در پراگ. هرچند فرقی نمی کند کجا، هر کجا باشم هست.

لوییزا یکباره زد زیر خنده و روزنامه ی صبحی را که خیس شده بود را از دستم گرفت، تا زد و در کیف اش گذاشت. وقتی نگاه اش کردم نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و با خنده پرسیدم: "به چی می خندی؟" دست اش را که روی پایم کشید تا شلوارم را تمیز کند متوجه شدم که تصویری وارونه از روزنامه ی خیسی که جلوی کافه ملانی داده بود روی سرم بگیرم تا خیس نشوم - و در تاکسی روی پاهایم گذاشته بودم اش- روی کتان کرم رنگ شلوارم مانده بود. تصویری مخدوش و وارونه از ونگوگ بود و همین لوییزا را به خنده واداشته بود. وقتی داشت دست به شوارم می کشید دست اش ا گرفتم که، نه خوب است بگذار باشد. او هم نگاهم کرد و یک باره با صدای بلند زیر خنده زد، جوری که راننده تاکسی هم از توی آینه نگاهی کرد و بی آن که بداند ماجرا از چه قرار است لبخند زد. نمی دانم چقدر طول کشید تا نگاه لوییزا در خنده اش شکل تازه تری گرفت و چشم هایش در دلشوره ای که خوب می شناختم اش غرق شد،  فهمیدم که دست ش را در میان دست هایم گرفته ام. دست اش نرم بود و ظریف. با انگشت هایی باریک و کشیده و ناخن هایی سفید، شفاف و بلند. نگاه ام که به دست هایم افتاد،  تازه فهمیدم که دلشوره از چشم های لوییزا چه می خواست. دست هایم را که باز کردم، دست گرم اش آرام مثل پرنده ی کوچکی از جا برخواست و در همان نزدیکی روی کیف اش نشست و تا رسیدن به سروندا همان جا ماند. دیگر حرفی نزدیم تا تاکسی از حرکت ماند و راننده از توی آینه نگاه مان کرد و گفت: "سروندا".

یاروسلاو در را که باز کرد لوییزا را شناخت و با او دست داد. بعد با من دست داد و بعدش در را باز کرد و گفت: "بی یاید تو". اولین بار قفسه ی کوچک کتاب های کافکا  را وقتی در نشیمن خانه ی یاروسلاو و سامینا، با لوییزا روی میز کنار پنجره نشسته بودیم دیدم. سامینا در حمام بود و یاروسلاو با پایش که لنگ می زد از این طرف به آن طرف می رفت تا قهوه را آماده کند و در همین حین لوییزا از او درباره ی کارش سوال هایی می کرد و خودش را بسیار مشتاق شنیدن نشان می داد. یاروسلاو هم انگار این سوال و جواب کردن را دوست داشت اول هر جمله اش یک دخترک اضافه می کرد و جواب اش را می داد.

سامینا بعد از کمی با هیکل گوشت آلود اش از حمام کوچک شان بیرون آمد. با لباس هایی که به تن خیس اش چسبیده بودند و موهایی که همانطور خیس پشت سرش جمع شان کرده بود.

لوییزا چشم اش که به او افتاد بلند شد و بغل اش کرد. بعد آرام به او گفت که در این هوا سرما نخورد. یاروسلاو هم که مثل من انگار شنیده بود حرف لوییزا را با صدای گرفته اش چیزی شبیه به این گفت که: "اگر سامینا سرما رو بخوره، کی سامینا رو می خوره؟!" و همه مان یک باره زدیم زیر خنده. در همین خندیدن ها بود که لوییزا دوباره نگاه اش همان شکل ابرهای بعد از باران را پیدا کرد. نگاهم کرد و خندید. بعد جوری که نه من بفهمم و نه یاروسلاو با سامینا حرف هایی زد. یاروسلاو قهوه ام را روی میز گذاشت و پرسید "مهاجر هستید؟" خندیدم و گفتم: "بله، پیداست؟" یاروسلاو در حالی که دو فنجان قهوه ی دیگر را می آورد تا روی میز بگذارد لبخندی زد و گفت: "چهره ی مهاجر ها از آدم های غیر مهاجر معصوم تر است" و بعد با صدای بلند گفت: "هی دخترک، خرس قطبی، زود باشید بیاید قهوه تون رو بخورید" و من فهمیدم که سامینا را در خانه به خاطر سفیدی و چاقی اش در وقت هایی که سرخوش است خرس قطبی صدا می زند. سامینا هم خندید و با لوییزا آمد سمت میز. وقتی قهوه می خوردیم سامینا بلند شد و به بالا رفت، کمی بعدتر هم یاروسلاو را صدا زد و او هم رفت. من ماندم و لوییزا، کنار پنجره و قفسه ی کتاب های کافکا.  لوییزا نگاهم کرد و خندید. بعد آرام سرش را جلو آورد و پرسید: "خوبی؟"

"خوبم. خوبِ خوب".  این را همیشه به بهار می گفتم. وقتی در کافه فرانسه نگاهم می کرد و با آن چشم ها و لب های دوست داشتنی می پرسید: "خوبی؟!". یادم هست اولین بار در پانزده سالگی بود که دیدم و عاشق اش شدم.

کی بود؟ کجا بود؟ وقتی به آن روزها فکر می کنم هنوز دچار همان حالت هایی می شوم که در پانزده سالگی وقتی برای اولین بار چشم ام به بهار افتاد به سراغم آمد. همین حالتی که حالا هر وقت دوباره پیدایم می کند و می بینم اش با همان کیفیت به سراغم می آید و لبریزم می کند. حالا با هر اسم و هر شکلی که می خواهد باشد. من خوب می شناسم اش.  

چشم های گرد شده ی سامینا را که می بینم خنده ام می گیرد و با زبان انگلیسی دوباره برایش تکرار می کنم: "قلب فروید را از این پنجره می شود دید". سامینا یک باره می زند زیر خنده و خودش را می اندازد سمت پلکان. همانطور که می خندد و هیکل گوشت آلود اش را با زحمت از پلکان پایین می برد، یاروسلاو را صدا می زند. کمی بعد وقتی پنجره ای که به قلب فروید باز می شود را می بندم. لوییزا را می بینم که لای در ایستاده است. با همان چشم ها، همان لبخندی که انگار جزیی از صورت اش شده است. لبخند می زنم و نگاه اش می کنم.

 از سامینا و یاروسلاو خداحافظی می کنیم و می رویم. لوییزا نگاهم می کند و لبخند می زند. هنوز چند قدمی بیشتر نرفته ایم که بی هوا دستم را می گیرد و می فشارد.  

 

پی نوشت:

هر کدام از تکه های چندپاره ی پلکان، تکه هایی گمشده از زندگی ام هستند که گاه با خیال های خوش آیندی که آرزویشان را داشتم در هم می شوند و دنیای تازه تری را می آفرینند. دنیایی که شاید روایتی باشد از آن چیزی که هر کسی در زندگی دوست دارد از خودش برای خودش تعریف کند. با خیالپردازی هایی که هیچ وقت اتفاق نیفتاده اند. "بهار" هم از زایش همین دنیاهاست که حالا پیدایش شده و هنوز مانده است تا عریان در این نوشته ها بگردد و حرف بزند...

  • ابراهیم سعیدی نژاد
۲۶
خرداد
۹۵

تکه ی سوم...

آنچه زاده می شود هرگز به کمال نمی رسد

اما هرگز هم متوقف نمی شود.                 

مونتنی - در یادداشت های آلبر کامو

همیشه با خودم فکر می کنم که هیچ وقت با مرگ طبیعی روبرو نخواهم شد. وقتی خیلی بچه سال بودم و تازه به کلاس اول پا گذاشته بودم، یادم هست معلمی داشتیم به نام آقای کیانی که خیلی هم مهربان بود و دوست داشتنی. در همان روزهای اول از ما خواست تا هرکدام کتابی، مجله ای، روزنامه ای، چیزی پیدا کنیم و حروفی را که یاد می گرفتیم در آن با مداد قرمز دورش خط بکشیم و به اصطلاح علامت بزنیم.

یادم هست که در آن وقت ها کتاب های زیادی در خانه مان بود. اما به هیچ کدام نمی توانستیم دست بزنیم چرا که یا از کتاب های پدر بودند که هر روز در کتاب خانه اش از نظر می گذراند و تمیزشان می کرد، یا کرایه هایی بودند که مادر از دکه ی کتابی که در میدان شهر بود می گرفت و می بایست سالم تحویل شان می داد. کتاب هایی که اکثرشان پلیسی و جنایی بودند، گاهی هم عاشقانه.

 وقتی شب، سر سفره ی شام حرف آقای کیانی را گفتم، پدرم گفت که فکری برایت می کنم، و اضافه کرد که مبادا دست به کتاب های قفسه اش بزنم. بعدش هم مادرم دستی به سرم کشید و رفت کتاب کرایه اش را برداشت و گذاشت توی کمد و درش را قفل کرد.

انبارخانه ی کوچکی در حیاط خلوت خانه داشتیم که پر بود از وسایل دورانداختنی یا قدیمی ای که بلااستفاده مانده بود اما دورشان نریخته بودند. و این نگه داشتن برمی گشت به خاطره بازی ما ایرانی ها که می خواهیم همه ی خاطرات مان را یک جوری برای خودمان نگه داریم. این انبارخانه که هم تاریک بود و هم مخوف و همیشه درش قفل بود و کلید بلندش روی پنجره ی آشپزخانه، بهترین جای خانه ی ما بود. می توانستم ساعت ها در آن بنشینم و اشیا جدیدی را کشف و پیدا کنم اگر فرصتی پیدا می شد که بی خبر کلید را بردارم و قفل اش را با هزار دردسر بازکنم، آخر مادرم می گفت آن جا کثیف و پر از جانور است و نباید پا درش بگذارم. خوب یادم هست یکبار که بی خبر به آن جا رفته بودم از فرط خستگی خوابم برد. بیدار که شدم شب شده بود. با چشم های پف کرده از انبار خانه بیرون آمدم و به جای آن که مادرم را ببینم -که معمولا" آن وقت ها گوشه ی هال نشسته بود و در حالی که برنج نهار فردا را پاک می کرد کتاب کرایه اش را می خواند- زن هایی را دیدم که مادرم در میان شان نشسته و بی نا و رمق گریه می کند، و زن ها هم هی شانه هایش را می مالند و آب قند به حلق اش می ریزند. چشم شان که به من افتاد دهان شان باز ماند و برای لحظه ای هیچ صدایی از هیچ کدام شان در نیامد، تا این که مادرم در سکوت چشم اش به من افتاد،  جیغ کشید و دست هایش را برایم باز کرد. من هم دویدم توی بغل اش و بی دلیل گریه کردم. این اولین گریه ای ست که در خاطرم مانده است.

نه حرف های پدر به مادر که بیشتر مراقب من باشد و نه دستورات اش به من که دیگر پایم را به انبارخانه نگذارم، هیچ کدام باعث نشد که دیگر به انبارخانه نروم. منتهی دیگر هروقت می رفتم به مادرم می گفتم و بعد از "تا بابات برنگشته بیای بیرون" گفتن اش می رفتم و خودم را گم می کردم توی دنیایی که دوست اش داشتم. حتی یادم هست که مادرم یک روز که پدر خانه نبود پسرک جوانی را به خانه آورد و پولی دست اش گذاشت تا برای انبارخانه چراغ بگذارد و این بهترین کاری بود که مادر می توانست در حق من بکند. بعدتر ها گاهی خودش هم می آمد و کنارم می نشست. انبارخانه را تمیز می کرد و درباره ی اشیا و خاطرات اش برایم حرف می زد که اکثر مواقع در میان تعریف کردن ها روی دامن اش خوابم می برد. بعد از مدتی پدر هم که انگار فهمیده بود دیگر کاری به کارمان نداشت و از سر کار که بر می گشت یک راست می آمد انبارخانه و مادر را صدا می زد که برایش نهار بیاورد. بعضی وقت ها هم تا می آمد سلام کند مادر صدایش می زد و می گفت این را یادت هست کی گرفته بودیم و پدر هم لبخند ستایش آمیزی می زد و می رفت، گاهی هم چیزی می گفت کوتاه مثل آره یا یادش بخیر، بعضی وقت ها هم نه! گاهی من هم چیزی پیدا می کردم و به پدر نشان می دادم و می گفتم "بابا اینو یادت هست کی گرفتی؟!" و پدرم هم می زد زیر خنده و می رفت. یکی از کارهایم همین شده بود که چیزی را پیدا کنم و به پدر نشان دهم. یک بار در جست و جو هایم ملافه ی سفیدی را پیدا کردم که پر از خون سیاه و خشک شده بود. یادم هست بار اول که دیدم اش آن قدر ترسیدم که از انبار فرار کردم اما دفعات بعد دیگر ترسم ریخت و هربار که انبار می رفتم درش می آوردم و نگاه اش می کردم تا درباره اش خیالپردازی کنم. یک روز که دیگر برایم عادی شده بود بیرون اش کشیدم و بردم تا نشان پدر بدهم. پدرم که پارچه را دید مثل صاعقه از جا پرید و پارچه را از من گرفت، بعد با شتاب به مادرم داد و کلی سرش داد زد که چرا در این انبار را قفل نمی کند. یادم هست مادرم رنگ اش پریده بود و سرش را پایین انداخته بود و هی لب اش را به دندان می فشرد. خیلی بد شده بود. فکر می کردم پدرم دیگر هیچ وقت مادرم را نمی بخشد و با او حرف نمی زند اما اشتباه می کردم. آخر همان شب وقتی همه جا تاریک بود صدای خندیدن های آرام شان زیر لحاف را شنیدم و صدای مادرم را که هی هیس هیس می کرد. آن شب خوشحال از این که پدر و مادرم باز هم با هم حرف می زنند خوابیدم، توی دلم اما آنقدر غمگین بودم که دلم می خواست بزنم زیر گریه. دیگر پدرم را آن طور که باید دوست نداشتم آخر تا مدت ها فکر می کردم پدرم کسی را در انبار کشته است و با این ملافه ی سفید خون اش را از دست و صورت اش پاک کرده است و این را از فیلم هایی که آن وقت ها در تلویزیونِ پارسِ سیاه و سفیدِ قرمز رنگ مان می دیدم یاد گرفته بودم. که البته سال ها بعد وقتی دیگر این موضوع را پاک فراموش کرده بودم، فهمیدم ملافه ای که پر از خون سیاه رنگ و خشک شده بود مربوط به شب اول زفاف پدر و مادر بود.

بعد از آن اتفاق دیگر هرگز اجازه ی رفتن به انبارخانه را نداشتم. جز وقت هایی که کسی خانه نبود و می توانستم بی خبر بروم و کلید را از محل اختفایی که مادر برایش انتخاب کرده بود، از زیر کمدی که رخت خواب ها رویش بودند بیرون بکشم و وارد دنیای اسرارآمیزش شوم و البته این فرصت، فرصتِ کمی بود. به اندازه ی رفتن مادر تا بازار برای کرایه کردن کتاب جدیدو خریدن نان و میوه و سبزی. گاهی هم که خیلی خطر می کردم وقت خواب های ظهر مادر بود تا آمدن پدر از سر کار.

در یکی از همین ظهر گردی ها در انبار با صندوقی مواجه شدم که فهمیدم مربوط به گذشته ی پدر است. صندوقی که چند پرونده ی تحصیلی با عکس بچگی های پدر و چند عکس از مردی لاغر و بلند با سری بی مو و عینکی بر چشم که بعدتر فهمیدم "مصدق" بوده، و تعدادی دفترچه ی یادداشت که عکس مردی با صورتی مهربان و در عین حال کمی هم ترسناک با موهایی سفید رنگ و بلند در صفحه ی اول شان چسبانده شده بود. مردی که وقتی بیست سالم بود دوباره با تصویرش روبرو شدم. او یکی از کسانی بود که با ولع کتاب های زیرزمینی اش را دست به دست می چرخاندیم و با نام "مارکس" می خواندیم. در کنار عکس های مصدق و دفترچه هایی که درشان از مارکس و فلسفه اش نوشته شده بود چند کتاب که جلد هایی سرمه ای رنگ با رگه های نارنجی داشتند هم بود. جلد کتاب ها آن قدر به نظرم زیبا آمد که نتوانستم بی خیالشان شوم و یکی شان را برداشتم و با خودم بردم و با زور در بین رخت خواب هایی که هیچ وقت پایین نمی آمدند جا دادم.

دیگر کمتر به انبارخانه می رفتم و بیشتر وقت هایی را که تنها بودم را با کتابی که از صندوق پدر برداشته بودم سر می کردم و دور حرف هایی که آقای کیانی یادمان داده بود خط می کشیدم. اولین باری که کتاب را باز کردم عکس کوچک و سیاه و سفید زنی از میان اش بیرون افتاد. زنی زیبا  با موهایی کوتاه و خال کوچک سیاه رنگی که بالای لب اش داشت. پشت عکس چیزی نوشته بود که بلد نبودم بخوانم اما حرف هایی داشت که یادشان گرفته بودم.

 

پی نوشت:

با کمی تاخیر به دلیل مشکلات اینترنتی، تکه ی سوم "پلکان زرد" روی وبلاگ این رمان گذاشته شد. یاد روزهای دور کودکی یکباره در خاطرم آمد و مرا واداشت تا به آن جا بروم و بنویسم. استاد را پیدا نمی کنم فقط گاهی لوییزا می آید، سرکی می کشد و می رود. امیدوارم زودتر پیدای شان شود. دوست دارم ببینم این ها چطور به هم ربط پیدا می کنند

  • ابراهیم سعیدی نژاد
۲۶
خرداد
۹۵

تکه ی دوم...                                       

کافه مِلانی پشت شیشه ی باران خورده ی تاکسی

                                                                                                                                                                                                      

آخرین تصویری که از "لوییزا" در ذهنم مانده است، همان تصویر عصر آخر است توی پراگ. همان وقتی که توی کافه قهوه اش را نصفه و نیمه رها کرد، کاغذهایش را در هم، روی هم گذاشت و تا کرد و فرستاد توی کیف چرم قهوه ای رنگ اش. همان تصویر غمناک خندیدن و خداحافظی کردن اش و کمی بعد رفتن اش. آخرین تصویری که از لوییزا توی ذهنم مانده همین است، از رفتن اش اما آن چه برایم مانده تصویر انتزاعی زنی بدون چتر با یک بارانی مشکی پشت شیشه ی باران خورده ی کافه است. زنی که یک تاکسی جلوی پایش می ایستد و سوار می شود و می رود. می دانم که وقت رفتن برگشته و به کافه مِلانی از پشت شیشه ی باران خورده ی تاکسی نگاه کرده است. این ها آخرین تصاویری ست که از لوییزا توی ذهنم مانده، اما تمام اش نیست. پنج سالی را که درپراگ گذراندم، به جز بیست سی روز اول، تمام اش با تصاویر مختلفی از او ساخته می شوند. خوب که فکرش را می کنم توی هر کدام از خاطراتم جایی برای خودش باز کرده است و با همان لبخند همیشگی اش که حتی وقتی غمگین بود هم از لب اش محو نمی شد، نشسته است و نگاه ام می کند. وادارم می کند برگردم و به پشت سرم نگاه کنم. به کافه مِلانی از پشت شیشه ی باران خورده ی تاکسی. به روزی که برای اولین بار با او برخورد کردم.                           

یادم هست تازه به چک مهاجرت کرده بودم و در پراگ در بالا خانه ای مطعلق به زن و مردی یهودی زندگی می کردم. نام مرد یاروسلاو و نام زن اش سامینا بود. یاروسلاو و سامینا از معدود آدم هایی بودند که در آن منطقه اعتقادات مذهبی داشتند. منطقه ای که در آن ساکن بودند نام اش سروندا بود و اغلب کسانی که درش زندگی می کردند مثل هرجای دیگر چک، هیچ باور مذهبی نداشتند. خانه شان ته کوچه ی بن بستی بود به نام فروید. که اولین بار وقتی با تابلو چوبی اش در ابتدای کوچه برخورد کردم احساس خوشی عجیبی به سراغم آمد و با خودم گفتم اطمینان دارم ساکن هین جا خواهم شد، هرچند هنوز خانه را ندیده بودم. خانه ای بود کوچک با آجرهای سیاه و دودگرفته و باغچه ای کوچک در حیاط. دو اتاق و یک نشیمن در پایین بود که یاروسلاو و سامینا درش زندگی می کردند و در بالا یک اتاق کوچک با یک حمام و دست شویی و پنجره ای که رو به منظره ای دلگیر از فروید و خانه های کوچک و جفت هم اش با دیوارهای چرب و سیاه باز می شد. یاروسلاو، چهل و چند ساله، لاغر و قلمی، با پاهایی کشیده و بلند که یکی شان کوتاه تر از دیگری بود و همین اش در راه رفتن اسباب زحمت اش بود،در کارخانه ی ماشین سازی شکودا کار می کرد و سامینا همسرش، با خصوصیات دقیقا" برعکس او، کوتاه و گوشتالود با سی سال سن،در یک کارخانه ی ساخت آبجو. یادم هست روز اولی که برای دیدن خانه آمده بودم وقتی برای اولین بار پنجره اش را باز کردم تا بیرون را نگاه کنم سامینا که یکی از افتخارهایش این بود که مادرش از یک خانواده ی انگلیسی است و زبان انگلیسی را به اعتقاد خودش مثل زبان چک راحت و بدون لهجه حرف می زند، گفت: این تنها پنجره ای ست که از آن می شود دل فروید را دید. با این که منظورش کوچه بود اما حرف اش برایم خیلی فلسفی و عجیب آمد و همان وقت بود که برگشتم و با زبان فارسی به او گفتم: قلب فروید را از این پنجره می شود دید. وقتی چشم های گرد شده ی سامینا را دیدم خندیدم و با زبان انگلیسی دوباره برایش تکرار کردم: قلب فروید را از این پنجره می شود دید، و او هم نمی دانم به چه دلیلی، یک باره زد زیر خنده و خودش را انداخت سمت پلکان. همانطور که می خندید و هیکل گوشت آلود اش را با زحمت از پلکان پایین می برد، یاروسلاو را صدا می زد. زن و مرد ساکت و آرامی بودند و ادعا می کردند با کافکا نسبت دارند. این را یاروسلاو وقتی عکس کافکا را در قاب عکسی روی لباس هایم داخل چمدان دید گفت. البته با زبان شکسته ی انگلیسی که در کارخانه یاد گرفته بود. معنی جمله اش این بود که: "هی رفیق این کسی که عکس ش رو قاب گرفتی و گذاشتی توی کیف ت از بچه فامیل های ما بود در زمانی که پدرم ده دوازده سال ش بود". البته بعدتر فهمیدم که این نسبت فامیلی تنها به عکسی برمی گردد که معلوم نیست کی و کجا گرفته شده است. در آن عکس پدر یاروسلاو با کافکا و چند مرد دیگر در کنار دیواری شبیه دیوار بلند دور یک کارخانه ی بزرگ ایستاده اند و یاروسلاو با همین عکس برای خود و خانواده اش تاریخچه ای مشترک ساخته است با کافکا. البته چیزی که برایم سخت عجیب می نمود مجموعه ی کامل آثار کافکا در قفسه ی کوچکی کنار پنجره ی نشیمن خانه شان بود. کتاب هایی که چرب شده بودند اما یاروسلاو تک تک جمله هایشان را از بر بود و برای مثال زدن هایش جز از جملات کافکا استفاده نمی کرد.                                                                

 بالا خانه شان را لوییزا برایم پیدا کرده بود. لوییزا آن ها می شناخت و می گفت سامینا در روزهای تعطیل می آید و نظافت خانه شان را انجام می دهد. این را وقتی گفت که دیگر قهوه هامان را خورده و کلی با هم حرف زده بودیم. بعدش او پرسیده بود دوست دارید برویم و همین حالا نگاهی بیندازیم؟ من هم بلافاصله گفتم برویم. و از کافه بیرون آمدیم. یادم هست پایمان را که بیرون گذاشتیم یک باره باران شدیدی شروع به باریدن کرد. لوییزا از کیف اش یک مجله در آورد و داد تا روی سرم بگیرم. اما یکباره باران بند آمده و آفتاب از لای ابرها بیرون ریخت. انگار نه انگار بارانی با آن شدت همین یک دقیقه ی پیش شروع به باریدن کرده بود. اولین بار خنده ی بلند لوییزا را آن جا دیدم. دم در کافه ملانی.لوییزا یک تاکسی گرفت تا ما را به منطقه ی سروندا ببرد. همین که سوار ماشین شدیم دوباره و بی مقدمه باران با شدت شروع به باریدن کرد. من برگشتم و از شیشه ی باران خورده ی تاکسی به ملانی نگاه کردم. لوییزا گفت: ملانی خیلی زیباست مخصوصا"توی پاییز وقتی که هوا بارانی ست!                                                                                                                                                                          

از وقتی آمده بودم ساکن مسافرخانه ای بودم به نام "هوگو". چند روز بعدش توانستم در یک مجله ی ادبی کاری پیدا کنم. مجله ای که ترجمه ی داستان های کوتاه دنیا را به زبان انگلیسی چاپ می کرد. وقتی مدارک ام را دیدند بلافاصله استخدام ام کردند، اتاقی دلباز با پنجره ای آفتابگیر و قفسه ای پر از شماره های پیشین مجله نشانم دادند و گفتند این اتاق از فردا اتاق شماست. هر چند صبح روز بعد شکل اش کامل عوض شده بود و قفسه اش پر شده بود از کتاب هایی از نویسندگان چک تبار و همینطور میز و صندلی تازه ای با یک لپ تاپ که درست پای پنجره بود.  مدیر مجله، با لباس رسمی و سرمه ای رنگ، با غنچه ی رز قرمز رنگی که در جیب کت اش گذاشته بود صبح اول وقت به اتاق ام آمد و با چشمان ریز اش که بی شباهت به یک مرد ژاپنی نبود، پرسید که اتاق ام مناسب هست یا نه و این که اگر چیزی مورد احتیاج م بود می توانم به صورت مستقیم با خود او در میان بگذارم. برایم توضیح داد که از مدت ها پیش قصد راه انداختن بخشی با نام ادبیات فارسی در مجله شان را داشته اند اما بنا بر دلایلی میسر نشد و دلیل اش هم این بود که همسر مرحوم اش با نام آمینا از یک خانواده ی مهاجر ایرانی بود و در روزهایی که هنوز صاحب این نشریه نشده بودند برایش داستان های ایرانی را می خوانده است. داستان هایی مثل داستان های هدایت، گلشیری، چوبک، دولت آبادی یا بهرام صادقی. و من از نوع لهجه اش در گفتن نام گلشیری خنده ام گرفت و از دانستن نام بهرام صادقی و خواندن داستان هایش سخت متعجب شدم. برایم توضیح داد که باید هر ماه سه داستان کوتاه ایرانی را برایشان ترجمه کنم.و در انتخاب داستان ها هم آزادی کامل داشتم. بعد از پیدا کردن این کار تنها مشکلم خانه بود که آن هم با دیدن لوییزا حل شد. روز اول کاری ام که تمام شد وقتی از دفتر مجله بیرون می آمدم چشم ام به ملانی خورد و هوس کردم بروم و یک قهوه بخورم. میزی کوچک و دونفره کنار پنجره ی کوچکی با لامپ های لوله ای آبی رنگ که شکل یک فنجان قهوه را با بخاری که از آن به هوا رفته بود در کنج خلوتی از ملانی به چشم ام خورد. جایی که بعدها محل قهوه خوردن هایم شد با لوییزا. در مدتی که منتظر آوردن قهوه ام بودم عشق های خنده دار کوندرا را که روز قبل با زبان اصلی از یک دستفروش خریده بودم باز کردم تا نگاهی به صفحات اش بیندازم. خریدن کتاب از دست فروش ها برایم عادت شده بود، از بس که در انقلاب از این دستفروش به آن دست فروش سر می زدم برای پیدا کردن کتاب. آقابیگی، مختاری، فلاحت، پرورده، همه شان دیگر می شناختندام و تا می رسیدم برایم بسته های سفارشی را روزنامه پیچ روی میز می گذاشتند و می گفتند بفرمایید استاد. چاپ اول، تر و تمیز. یا گاهی هم سر پایین می انداختند و می گفتند: استاد وضع خرابه، بگیر بگیره، نمی رسه دست مون کتاب، رسید براتون برمی دارم. این جا اما دستفروشی به خاطر کتاب های نایاب یا ممنوعه نیست. معمولا" به خاطر بی پولی ست یا بی حوصلگی از کتاب ها. یکی پولی در بساط ندارد، یکی می خواهد خانه اش را جا به جا کند و جا ندارد. یکی دانشجو بود و می خواهد برگردد و هزار دلیل دیگر جز این که کتاب ها ممنوعه هستند. اما خوب، عادت است دیگر، چشم ام که به دست فروش می افتد باید برم و سری به کتاب هایش بزنم. آن روز هم وقتی این کتاب ها دیدم پای پیاده رو کتاب کوندرا چشم ام را گرفت و خریدم اش.                                                                                                    

وقتی مشغول نگاه کردن به کتاب و علامت هایی که صاحب اش با خودکار آبی زیر بعضی از جمله ها کشیده، بودم قهوه ام را آوردند. کمی بعد وقتی نگاهم به بیرون بود یکی سلام کرد. وقتی برگشتم لوییزا را دیدم. با یک فنجان قهوه در دست و لبخندی که انگار جزیی از صورت اش بود خندید و پرسید می توانم این جا بشینم؟ با لکنت گفتم بله بفرمایید و برای احترام نیم خیز شدم و نشستم. نگاه ام را انداختم به پنجره که یکباره پرسید: کوندرا می خونید؟ نگاه به کتاب کردم که انگشتم در میان اش مانده بود. خندیدم و گفتم بله. در حالی که قهوه اش را لب می زد و مراقب بود که لب اش نسوزد گفت: جالبه، من هیچ وقت هیچ کدوم از کتاب های این هم وطن رو نخوندم. لبخند زدم و کتاب را گوشه ی میز جا دادم. صورت اش عجیب برایم آشنا بود. نمی دانم کجا دیده بودم اش. هرچقدر فکر کردم به خاطرم نیامد.                             

...

پی نوشت:

استاد از همان آغاز نوشتن تکه ی دوم پیدایش شد و با پیدا شدن اش لوییزا را هم با خاطرش آورد. یاروسلاو و سامینا را هم. همین طور خانه شان را در بن بست فروید. نمی دانم این ها چه می خواهند، به کجا می روند یا چه خواهند کرد. تنها می دانم که یکی از بی نظیرترین و سخت ترین تجربه های شخصی ای ست که تا به از سر گذرانده ام. تا به حال اینقدر با رعایت اصول دموکراسی به شخصیت ها نگاه نکرده بودم و نگذاشته بود هر جایی دل شان می خواهد بروند و هر کاری دل شان می خواهد بکنند. فکرش را هم نمی کردم که روزی یکی از شخصیت هایی که می نویسم به جمهوری چک و پراگ مهاجرت کرده و در بالاخانه ی یک زن و مرد یهودی ساکن شده باشد...                      

 

  • ابراهیم سعیدی نژاد
۲۶
خرداد
۹۵

تکه ی یکم

...                                                           

دیگر چه بگویم؟ نفس فرمان نمی برد،                 
دست ها فرمان نمی برند...                            

فرانتس کافکا . نامه هایی به میلنا 

 

 

خفه گی                                                                        

...                                                                

امروز در ساحل یک بطری پیدا کردم که ماهیِ کوچکِ آبی رنگی درش مرده بود. انگار که گیر افتاده و در آب خفه شده باشد! مگر می شود که ماهی هم در آب خفه شود؟ خوب که فکرش را می کنم می بینم چندان هم دور از دسترس و عجیب نیست. درست مثل ما آدم ها که گاهی بدون افتادن در آب هم خفه می شویم. البته منظورم از این خفه گی، خفه شدن به دست دیگری نیست. خفه شدن به دست خود هم نیست. خفه شدن بر حسب اتفاق را می گویم. بدون دخالت دست ها. آن طور که یکباره احساس می کنی انگار دیگر هوایی برای نفس کشیدن نیست. انگار در خلاء هستی و هرچه دهان باز می کنی تنها خالی ست که به درون ات فرو می رود نه هوا. این حالت، همین حالت نبودن هوا برای نفس کشیدن، در لحظات پایان زندگی آدم ها رخ می دهد. بیشتر کسانی که مرگ شان را دیده ام یا حتی از دیگران درباره ی مرگ شان شنیده ام چنین حالتی را تجربه کرده اند. در آخرین لحظات چشمان شان از حدقه بیرون می زند و هر چه تلاش می کنند تا نفس بکشند نمی توانند. تا آن که دیگر کار از کار می گذرد و تمام می کنند. چیزی که مرا بر این اندیشه بیشتر استوار می کند شباهت چهره ی این آدم ها با تصویری ست که از کودکی در ذهن من مانده است. تصویری از چهره ی یک مرد که در میدان اصلی شهر به دارش کشیدند. آن وقت ها هشت یا شاید هم نه ساله بودم و با مادرم برای خرید لباس مدرسه به بازار رفته بودیم. دور میدان آدم های زیادی جمع شده بودند که رد شدن از میان شان کار مشکلی بود. مادرم مرا با لباس تازه خریده در دست کشان کشان به جلو و دنبال خود می کشید و بعد مرا زیر چادرش پنهان کرد. من تنها به فکر لباس های مدرسه بودم که چشمم از پشت تور سیاه چادر به مردی افتاد که روی یک چهارپایه ی بلند ایستاده بود و از پشت گردنش طنابی به بالا رفته بود و به چوبه ی بلندی که در بالای سرش بود گره خورده بود. دقیق تر که شدم حلقه ی طناب را دیدم که انگار زیر یقه ی پیراهن مرد، دور گردنش گره خورده است. تا آمدم ببینم، یک سرباز با پا به زیر چهار پایه زد و مرد که انگار دستانش را هم از پشت بسته بودند در سکوت سنگین میدان شروع به تقلا کرد. چادر را پس زدم و به چهره اش دقیق شدم چشمانش از حدقه بیرون زده بود و تقلا می کرد تا نفس بکشد. مادرم انگار متوجه من شده بود که از چادر بیرون آمده ام، دستش را روی چشم هایم گذاشت و به طرف خودش برگرداند. سرم را روی شکم بر آمده اش گذاشتم که در ش برادری داشتم. هر وقت تنها بودیم مادرم پیرهن اش را بالا می زد تا گوشم را روی شکم اش بگذارم و صدای قلب برادرم را بشنوم. اینبار اما بر خلاف همیشه قلب اش انگار نمی زد. در تلاش برای شنیدن صدای قلب برادرم بودم که ناگاه همه شروع به فریاد زدن کردند و مادرم یکباره چرخید و مرا مثل آمدن، کشان کشان با خود برد و از میدان دور کرد. دور که می شدیم دیدم که همه برای مرد سکه می ریزند. سکه های طلایی و نقره ای روی سر و صورت مرد می خورد و به پایین پاهای آویزان اش می افتد. دور و اطراف چهارپایه ی چوبی ای که افتاده بود روی زمین. با خودم فکر کردم این هم یکی از آن کارهایی ست که معرکه گیرها می آیند و در کوچه پس کوچه ها انجام می دهند تا مردم برایشان سکه بریزند. خم کردن میله، پاره کردن زنجیر و حالا هم خفه نشدن! هر چه بود اما این آخری خیلی ترسناک بود. و شاید به همین خاطر چهره ی آن مرد، با پوست آبی و چشمان از حدقه در آمده در ذهنم باقی ماند. بعدها که فهمیدم او معرکه گیر نبوده و اتفاقِ افتاده یک اتفاق کاملا" واقعی بوده این چهره، با آن حالت خاص بیشتر و بیشتر در ذهنم ماند. حالت خاصی که بعد ها در صورت آدم های بسیاری هنگام مرگ رویت کردم و به این نتیجه رسیدم که شاید بتوان بیشتر مرگ های دنیا بر اثر خفگی ناشی از نبود هوا دانست. خفگی ای که نه طنابی دارد و نه چوبه ای و نه حتی چهارپایه ای برای آن که سرباز زیرش بزند. این یکی خیلی ترسناک تر است. آدم های اطراف همه نفس می کشند و تو هرچقدر تقلا می کنی نمی توانی...                                      

  • ابراهیم سعیدی نژاد
۲۶
خرداد
۹۵

..

"پلکان زرد" تجربه ای تازه است در تمرین نوشتن. نوشتن یک شب در میان رمانی بدون داستانی از پیش تعیین شده و یا حتی با ساختاری مشخص. به نوعی بداهه پردازی و نوشتن بدون بازبینی و قرار دادن روی یک صفحه ی مجازی برای خواندن. و این بداهه پردازی از آن جایی خوب است و بر وفق مراد که ناخواسته بازتاب روحیات روزها و شب های نویسنده اش خواهد بود بی آن که جملاتی از آن که در بازخوانی های بعدی بر وفق مراد نیستند پاک شوند یا تعابیری در آن تغییر کنند. همه چیز در یک ساعت پای لپ تاپ شکل می گیرد و روی صفحه می رود تا خوانده شود. بدیهی ست که گاهی شب ها ممکن است کار خوب از آب در بیاید و گاهی نه. آدمی ست دیگر. همیشه کارهایش بر وفق مراد پیش نمی رود. این اما مهم نیست. مهم تر از همه داستانی ست که هنوز آدم هایش را پیدا نکرده ام و نمی دانم قرار است چه بکنند. آدم ها و اتفاقاتی که یکی یکی حلول خواهند کرد و دست به اعمالی خواهند زد که بسته به حال نگارنده در شب هایی که می نویسد تعریف خواهند شد. همانطور که گفتم آدمی ست دیگر، همیشه حوصله ی هر کاری را ندارد. این نوشته ی بداهه شاید هم در میان راه از فرط بی حوصلگی کنار گذاشته شود و نصفه و نیمه بماند. یا بهتر بگویم شاید نگارنده در برابر این بداهه پردازی شخصیت هایی که هر کدام از گوشه و کناری سر می زنند و قصه را به سمت و سویی می کشند کم بیاورد و بیخیال همه چیز شود. خودش را از شر این شخصیت ها رها کند و برود پی کار و زندگی خودش در تنهایی. در هر صورت خودم را وارد این بازی کردم و می خواهم بگذارم این شخصیت های خیالی بر من حلول کنند تا تعریف شان کنم. همانطوری که هستند و می خواهند نه با آن شکل و شمایلی که خواست من است. امیدوارم این تجربه ی دردانگیز، تجربه ی خوبی از کار دربیاید...

ابراهیم سعیدی نژاد
تابستان نود و دو خورشیدی

  • ابراهیم سعیدی نژاد