اختراع انزوا

..استفاده از مطالب این وب سایت با ذکر منبع آزاد است

اختراع انزوا

..استفاده از مطالب این وب سایت با ذکر منبع آزاد است

اختراع انزوا

کاش سرخ پوست بودیم، همیشه آماده، تازان بر گرده ی اسب. پشت خمانده در باد، در دشتی لرزان، میان زمین و آسمان مدام در تب و تاب. تا آن جا که دیگر به مهمیز نیازی نباشد، چرا که نیازی به مهمیز نیست. تا آن جا که لگام را رها کنیم، چرا که دیگر از لگام نشانی نیست؛ و دشت چنان چمنزاری درو شده و هموار در مقابل چشم هامان محو شود و از یال و سر اسب دیگر نشانی نماند.. [فرانتس کافکا]

بایگانی
آخرین مطالب

پلکان زرد - تکه ی یکم..

چهارشنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۱۵ ق.ظ

تکه ی یکم

...                                                           

دیگر چه بگویم؟ نفس فرمان نمی برد،                 
دست ها فرمان نمی برند...                            

فرانتس کافکا . نامه هایی به میلنا 

 

 

خفه گی                                                                        

...                                                                

امروز در ساحل یک بطری پیدا کردم که ماهیِ کوچکِ آبی رنگی درش مرده بود. انگار که گیر افتاده و در آب خفه شده باشد! مگر می شود که ماهی هم در آب خفه شود؟ خوب که فکرش را می کنم می بینم چندان هم دور از دسترس و عجیب نیست. درست مثل ما آدم ها که گاهی بدون افتادن در آب هم خفه می شویم. البته منظورم از این خفه گی، خفه شدن به دست دیگری نیست. خفه شدن به دست خود هم نیست. خفه شدن بر حسب اتفاق را می گویم. بدون دخالت دست ها. آن طور که یکباره احساس می کنی انگار دیگر هوایی برای نفس کشیدن نیست. انگار در خلاء هستی و هرچه دهان باز می کنی تنها خالی ست که به درون ات فرو می رود نه هوا. این حالت، همین حالت نبودن هوا برای نفس کشیدن، در لحظات پایان زندگی آدم ها رخ می دهد. بیشتر کسانی که مرگ شان را دیده ام یا حتی از دیگران درباره ی مرگ شان شنیده ام چنین حالتی را تجربه کرده اند. در آخرین لحظات چشمان شان از حدقه بیرون می زند و هر چه تلاش می کنند تا نفس بکشند نمی توانند. تا آن که دیگر کار از کار می گذرد و تمام می کنند. چیزی که مرا بر این اندیشه بیشتر استوار می کند شباهت چهره ی این آدم ها با تصویری ست که از کودکی در ذهن من مانده است. تصویری از چهره ی یک مرد که در میدان اصلی شهر به دارش کشیدند. آن وقت ها هشت یا شاید هم نه ساله بودم و با مادرم برای خرید لباس مدرسه به بازار رفته بودیم. دور میدان آدم های زیادی جمع شده بودند که رد شدن از میان شان کار مشکلی بود. مادرم مرا با لباس تازه خریده در دست کشان کشان به جلو و دنبال خود می کشید و بعد مرا زیر چادرش پنهان کرد. من تنها به فکر لباس های مدرسه بودم که چشمم از پشت تور سیاه چادر به مردی افتاد که روی یک چهارپایه ی بلند ایستاده بود و از پشت گردنش طنابی به بالا رفته بود و به چوبه ی بلندی که در بالای سرش بود گره خورده بود. دقیق تر که شدم حلقه ی طناب را دیدم که انگار زیر یقه ی پیراهن مرد، دور گردنش گره خورده است. تا آمدم ببینم، یک سرباز با پا به زیر چهار پایه زد و مرد که انگار دستانش را هم از پشت بسته بودند در سکوت سنگین میدان شروع به تقلا کرد. چادر را پس زدم و به چهره اش دقیق شدم چشمانش از حدقه بیرون زده بود و تقلا می کرد تا نفس بکشد. مادرم انگار متوجه من شده بود که از چادر بیرون آمده ام، دستش را روی چشم هایم گذاشت و به طرف خودش برگرداند. سرم را روی شکم بر آمده اش گذاشتم که در ش برادری داشتم. هر وقت تنها بودیم مادرم پیرهن اش را بالا می زد تا گوشم را روی شکم اش بگذارم و صدای قلب برادرم را بشنوم. اینبار اما بر خلاف همیشه قلب اش انگار نمی زد. در تلاش برای شنیدن صدای قلب برادرم بودم که ناگاه همه شروع به فریاد زدن کردند و مادرم یکباره چرخید و مرا مثل آمدن، کشان کشان با خود برد و از میدان دور کرد. دور که می شدیم دیدم که همه برای مرد سکه می ریزند. سکه های طلایی و نقره ای روی سر و صورت مرد می خورد و به پایین پاهای آویزان اش می افتد. دور و اطراف چهارپایه ی چوبی ای که افتاده بود روی زمین. با خودم فکر کردم این هم یکی از آن کارهایی ست که معرکه گیرها می آیند و در کوچه پس کوچه ها انجام می دهند تا مردم برایشان سکه بریزند. خم کردن میله، پاره کردن زنجیر و حالا هم خفه نشدن! هر چه بود اما این آخری خیلی ترسناک بود. و شاید به همین خاطر چهره ی آن مرد، با پوست آبی و چشمان از حدقه در آمده در ذهنم باقی ماند. بعدها که فهمیدم او معرکه گیر نبوده و اتفاقِ افتاده یک اتفاق کاملا" واقعی بوده این چهره، با آن حالت خاص بیشتر و بیشتر در ذهنم ماند. حالت خاصی که بعد ها در صورت آدم های بسیاری هنگام مرگ رویت کردم و به این نتیجه رسیدم که شاید بتوان بیشتر مرگ های دنیا بر اثر خفگی ناشی از نبود هوا دانست. خفگی ای که نه طنابی دارد و نه چوبه ای و نه حتی چهارپایه ای برای آن که سرباز زیرش بزند. این یکی خیلی ترسناک تر است. آدم های اطراف همه نفس می کشند و تو هرچقدر تقلا می کنی نمی توانی...                                      

  • ابراهیم سعیدی نژاد

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی