اختراع انزوا

..استفاده از مطالب این وب سایت با ذکر منبع آزاد است

اختراع انزوا

..استفاده از مطالب این وب سایت با ذکر منبع آزاد است

اختراع انزوا

کاش سرخ پوست بودیم، همیشه آماده، تازان بر گرده ی اسب. پشت خمانده در باد، در دشتی لرزان، میان زمین و آسمان مدام در تب و تاب. تا آن جا که دیگر به مهمیز نیازی نباشد، چرا که نیازی به مهمیز نیست. تا آن جا که لگام را رها کنیم، چرا که دیگر از لگام نشانی نیست؛ و دشت چنان چمنزاری درو شده و هموار در مقابل چشم هامان محو شود و از یال و سر اسب دیگر نشانی نماند.. [فرانتس کافکا]

بایگانی
آخرین مطالب

مثل تارکوفسکی که آینه را ساخت..

چهارشنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۰۷ ق.ظ

 


با احترام برای "آندری تارکوفسکی"  
     و فیلم "آینه"                               


...
اگر بخواهم به خاطر بیاورم که سینما را، با این شکل و شمایلی که دوست دارم و می بینم از کجا یاد گرفتم - بدون تاثیری که از پدرم به واسطه ی شغل اش که فیلم سازی بود، از اولین روزهای کودکی گرفته بودم - باید بدون تردید بگویم از "تارکوفسکی" و فیلمی به نام "آینه". خوب یادم هست در روزهای دوری که ویدئو ممنوع بود پدرم به واسطه ی علاقه و عشقی که به سینما داشت با هر جان کندنی که بود یک دستگاه "بتاماکس"- ویدئو هایی که بعد ها با آمدن نسل جدید شان که فیلم های بزرگتری می خوردند، با نام نوار کوچک هم خوانده می شدند-  دست دوم پیدا کرد و خرید. دستگاهی که بعضی ها می گفتند گرفتنش برابر است با امضا شدن حکم اعدام. خیلی ترس داشت و واقعا" داشتن اش در خانه، جدای از قیمت سرسام آورش جرات می خواست. جراتی که عطش سینما و دیدن فیلم هایی که دیگر روی پرده نبود و نمی آمد، به پدرم داده بود تا دلش را به دریا بزند، حکم اعدام اش را - به قول بعضی ها - امضا کند و یکی بخرد. هر چند بیشتر مواقع پیچیده در میان ملافه های رخت خوابی زیر کاشی های انباری - مخفی گاهی که پدرم برایش تدارک دیده بود - خاک می خورد. ماها هم که همه بهمان گفته بودند تحت هیچ شرایطی از داشتن چنین موجودی با کسی حرف نزنیم، حتی با خودمان. چه برسد به بچه های محل و مدرسه و دختر و پسرهای عمو و عمه و دایی و خاله. -آخر شهر ما خیلی کوچک بود و همه همدیگر را با نام کوچک می شناختند و صدا می زدند. می دانستند دیشب کی شام چه خورده است- هرچند بعد ها فهمیدیم که اکثرشان در خانه هاشان ویدئوهایی داشتند اما به رو نمی آوردند و از هم پنهان می کردند. آخر آن روزها رسم بود اگر می فهمیدند یکی از فامیل ویدئو دارد هر پنج شنبه جمعه می آمدند سراغ اش و با کلی خواهش و تمنا ویدئو را که یادمان نرود به منزله ی امضا حکم اعدام بود، می گرفتند و می بردند که فیلم ببیند، برای خودش تفریحی شده بود. پدر همیشه در تذکرات اش این نکته را هم در این مورد یاد آوری می کرد که " اون وقت مگه می شه بهشون گفت نه. به ساعت نکشیده می بینی مامورها ریختن تو خونه و بعدش دیگه تموم. اعدام". و این اعدام لعنتی انگار همیشه پشت سر پدر ایستاده بود. آن وقت ها خوب یادم است که تا صدای در می آمد همه می دویدند برای آوردن ملافه ها و باز کردن در انباری و برداشتن کاشی مخفیگاه  و پدر ویدئو را با هول و ترس و لرز می پیچید و در مخفیگاه اش پنهان می کرد، در را که باز می کردیم می دیدیم مثلا" پسر همسایه است که آمده برای نان یا یخ. آن وقت بود که با اعصاب خرد شده بهش می گفتیم: "بمان تا بیاورم"، پدر اما یک نفس راحت می کشید و با لبخند بهش می گفت بیا داخل تا برایت بیاورند.  دلم برای پدر می سوخت. خیلی خوب بود، آخر چرا باید اعدام می شد؟ به خاطر سینما؟ من که در خانه بزرگتر بودم و بیشتر از بقیه ی بچه ها، که شامل دو برادر و خواهر یکی یک دانه ی مان می شد می فهمیدم، در هر وقتی که بیکار بودم توجیه شان می کردم که ما باید محافظ جان پدر باشیم. جان پدر در خطر است. اگر کسی بویی ببرد برای همیشه بی پدر خواهیم شد. و خواهرم همیشه ی خدا حرف که به اینجا می رسید می زد زیر گریه و می رفت پیش پدر و همه چیز را تعریف می کرد و البته با توجه به تذکرات داده شده که حتی درباره اش با خودمان هم حرف نزنیم، این عمل همیشه پیش آمدهایی هم داشت که گفتن شان چندان جالب نیست. هر وقت هم جلوی فامیل یا بچه هاشان در جمع های خانوادگی حرفی از دهن مان می پرید مادر چنان چشم غره ای بهمان می رفت که تا آخر میهمانی را یک گوشه ساکت کز می کردیم و با کسی حرف نمی زدیم و غذا را هم تا جایی که ممکن بود کم می خوردیم شاید در مجازات تخفیفی بگیریم.  البته اگر می شد قبل از تمام شدن میهمانی به خواب برویم یا جوری خودمان را به خواب بزنیم که هیچ کس نفهمد خواب نیستیم و همه خواب مان را باور کنند دیگر همه چیز حل بود، نمی دانم چرا اما بعد از مدتی دیگر این عمل کیفیت اش را از دست داد و به بهترین شکل ممکن هم که اجرا می شد تاثیری نداشت و حتی اگر واقعا" هم خواب بودیم کسی باور نمی کرد. یک بارش را که خوب یادم هست مربوط به وقتی ست که کلاس سوم بودم، به دورهمی خانواده به مناسبت پایان سربازی عموی کوچکم. عمو که حدود دو سه هفته ای از پایان خدمت اش می گذشت به خرج بی بی - مادربزرگ پدری ام - همه ی فامیل را شام داد. موهای سرِ تراشیده اش در آمده بود، اما کوتاه و رو به پایین، و همین با پیراهن آستین بلند مشکی و شلواری همرنگ،  شکل و شمایلی آشنایی به او داده بود. همه در حیاط روی قالی هایی که پهن بود نشته بودند و درباره ی زن دادن به عمو حرف می زدند. درست یادم نیست چه اتفاقی افتاد یا چه حرفی زده شدکه عمویم سرخ شد و بلند شد و به بهانه ای قصد بیرون رفتن کرد، شاید به خاطر این که کمی کم رو بود، نمی دانم.  همه از او می پرسیدند که کجا؟ کجا؟ و عمو گفت: "بر می گردم سریع". در همان وقت که همه جا ساکت شده بود و نگاه ها همه به عمو بود. عمو خم شد و پشت کفش اش را که خوابیده بود بالا کشید. من یکباره، بدون آنکه لحظه ای حتی فکر کنم،  در میان سکوت  با صدای بلند به عمویم گفتم: "بابا... قیصر..." که به ناگاه متوجه برق نگاه فامیل و در میان شان پررنگ تر از همه نگاه پر تشر مادر شدم. راستش قیصر را چند شب پیش اش دیده بودم. پدر کلی از این فیلم برایم گفته بود، حتی عکس هایی از آن را که در مجلات قدیمی چاپ شده بود نشانم داده و داستانش را برایم تعریف کرده بود. از کارگردانش مسعود کیمیایی و حتی دیالوگ هایش. "قیصر کجایی که داش ت رو کشتن" ای کاش من هم آن شب یک قیصر داشتم. جای بد داستان جدای از شک فامیل نسبت به بودن ویدئو در خانه ی ما، آن بود که شب ها ما همه ساعت نه می بایست بخوابیم تا فردا سر ساعت از خواب بیدار شویم و به مدرسه برویم. پدر خیلی از فیلم ها را شب ها می گذاشت و با مادر، با کلی تخمه و چای و میوه نگاه می کردند،  وقتی که ما همه خواب بودیم. نمی دانم آن شب از کجا بو برده بودم که قرار است پدر امشب قیصر را ببیند. خودم را به خواب زدم و وقتی همه ی چراغ ها خاموش شد و فیلم توی ویدئو رفت و شروع شد، با چشم نیمه باز یا از زیر پتو - درست یادم نیست - تمام اش را دیدم، به جز یک جا که چشمهام را بستم تا نبینم. راستش عاشق قیصر شده بودم جوری که فردایش همین که از مادر خداحافظی کردم و مادر در را بست، پشت کفش هام را خواباندم تا مثل قیصر راه بروم. البته آن روز به خاطرش ناظم مدرسه مان به نام آقای صفری با ترکه ی آلبالویش که معروف بود دستانم را مثل آلبالو کبود کرد. برایم مهم نبود، چون قیصر بودم و قیصر خیلی دردهای بزرگتری را تحمل کرده بود. آن شب وقتی به خانه برگشتیم تا نیمه های شب پدر و مادر درباره ی اتفاق افتاده با من حرف زدند البته با صدای بلند. و از آن به بعد هم دیگر شب ها پدر و مادر فیلم شان را در اتاق دیگری می دیدند. میل به دیدن فیلم و سینما اما در من خاموش نمی شد و هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد. آن قدر درباره شان خیالپردازی می کردم که حالا وقتی یادشان می افتم از اینکه چطور در آن روزها دیوانه نشدم سخت متعجب می شوم. هر کاری در خانه می کردم فقط برای اینکه پدر بگذارد من هم فیلم ببینیم، از شستن ظرف گرفته تا حیاط و خرید و هزار جور کار دیگر که البته همیشه بی نتیجه بود. پدر اما بعد از اتفاق آن شب فیلم دیدن ما را منع کرده بود و حتی تا مدتی به ما می گفت ویدئو را فروخته است. که البته با تجسس و جست و جوی من در تمام سوراخ سمبه های خانه معلوم شد فقط مخفیگاه اش عوض شده و به جای کف انباری حالا لای رخت خواب ها پنهان اش می کنند. بزرگترین حماقت زندگی ام را اما وقتی مرتکب شدم که پدر و مادرم برای دکتر به اهواز رفته بودند و من با عموی کوچک و دایی کوچک ام - که برای مراقبت از من و خانه آمده بودند- در خانه تنها ماندم. یک روز که دایی و عمویم درخانه با هم حرف می زدند، حرف شان آمد سر فیلم و ویدئو،  و من که تشنه ی فیلم بودم و ویدئو یکباره نمی دانم با چه جراتی و از کجا، پریدم از جا و بهشان گفتم ما هم ویدئو داریم!!! از برقی که در چشم عمو و دایی ام دیدم همان لحظه فهمیدم مرتکب چه حماقتی شدم. اما دیگر دیر شده بود و کار از کار گذشته بود. کلی مهربان شدند و بهم قول های جورواجور دادند که البته اولین و مهم ترین اش این بود که پدر و مادرم بویی از این ماجرا نبرند. عمو مشغول وصل کردن ویدئو شد و دایی با موتور گازی اش رفت تا چند فیلم بیاورد که البته به همراه فیلم چند آدم هم با خودش آورد. در ها را قفل کردند و فیلم را گذاشتند. یک فیلم خارجی بود که معلوم نبود کی به کی، چه می گوید. کمی که گذشت عمو و دایی ام از من خواستند که بیرون بروم و بازی کنم، وقتی با مخالفت و سرسختی من مواجه شدند اما یک باره همه چیز یادشان رفت و مرا با اردنگی انداخت اند بیرون. دم در خانه آن قدر گریه کردم تا یکی از همسایه ها آمد و در زد و کلی دایی و عموی رنگ پریده ام را نصیحت کرد. دایی و عمو که رنگ شان شبیه رنگ اتاق نشیمن مان، به قول پدر"استخونی" شده بود مرا با مهربانی و ترس داخل بردند و بین خودشان جا دادند و فیلم ها را یکی یکی دیدند. البته قبل اش با یک دستمال چشم های مرا بستند و من فقط صدای فیلم ها را می شنیدم. ناگفته نماند که همان را هم گاهی نمی گذاشتند و یکی شان با دو دست گوش هایم را می گرفت. یادم نیست کی و چطور بود که خوابیدم اما خوب یادم هست کی و چطور از خواب بیدار شدم. پدر و مادرم که قرار بود دو روز دیگر از راه برسند به خاطر نبودن دکتر زودتر برگشته بودند و وقتی داخل خانه شدند با تصویری شبیه به بازار شام روبرو شدند. کف خانه پر بود از پوست تخمه و میوه، و هفت هشت نفر آدم با زیرپوش و شلوارک ولو بودند وسط خانه دور ویدئو و تلویزیون. با داد و بیداد پدر از خواب پریدم و من هم مثل آن ها منگ شدم. آخر وقتی چشم هام را بستند خانه تمیز بود و همه چیز سر جایش بود. یادم هست دایی و عمو و رفیق هاشان با سر و صورت بهم می خوردند. لباس می پوشیدند و هر کدام از یک طرف در می رفتند. آخرش تنها من مانده بودم میان بازار  بدون قیصر. "قیصر کجایی که داش ت رو کشتن...". گفتن از کیفیت کتکی که به واسطه ی این اتفاق خوردم چندان خوشایند نیست اما از آن پس وحشتی که از داشتن ویدئو داشتیم بیشتر و بیشتر شد تا وقتی که کم کم با اتفاقاتی مشابه متوجه چند شریک جرم در فامیل شدیم، مثل عموی دوم و دایی وسطی و عمه و یکی از خاله هام. همه شان ویدئو خریده بودن و پیه همه چیز را به تن شان مالیده بودند. کم کم پدرم کمی نرم تر شد و دلش به رحم آمد. دیگر می گذاشت من هم فیلم ها را ببینم. البته فقط من. کیف می کردم از این که می تونم در اتاق با پدر و مادر، من هم فیلم ببینم. چه فیلم هایی دیدم - هرچند هنوز حق دیدن خیلی از صحنه ها را نداشتم - آرامش در حضور دیگران، داش آکل، تنگسیر، گاو، رضا موتوری و یک سری فیلم های خارجی که مادر هیچ کدام شان را نمی دید و می گفت آدم خوابش می گیرد از دیدن شان. من اما چون عاشق فیلم دیدن شده بودم و پدرم دوست شان داشت همه را می دیدم. همان وقت ها بود که فیلم های برگمان و برسون و تارکوفسکی را دیدیم. یکی شان که خیلی به من چسبید اسم ش "آینه" بود. و در آن زمان با این که اسم کارگردان اش خیلی سخت بود اما چون عاشق فیلم اش شده بودم یاد اش گرفتم "آندری تارکوفسکی". از آن جا که خیلی کم سن و سال بودم علاقه ام به فیلم ها دلایلی به غیر از کارگردانی و فیلم نامه و اینجور حرف ها داشت. علاقه ام به فیلم ها بیشتر بر پایه ی تعاریف پدرم بود. آینه را که می دیدم پدرم از روی کتابی که هنوز هم در کتابخانه اش هست - کتابی درباره ی تارکوفسکی و آثارش از بابک احمدی که بعد ها کامل تر شد و با عنوان امیدبازیافته انتشار یافت-  برایم داستان فیلم را شرح می داد و درباره ی کارگردان اش برایم می گفت. آن چه درباره ی آینه و کارگردانش تارکوفسکی برایم گفت در همان کودکی دیوانه ام کرد. پدر برایم گفت که فیلم به واقع بر اساس زندگی فردی خود تارکوفسکی ساخته شده است و شعرهای روی فیلم شعر های پدر او هستند. و این که او تک تک اتفاقات درون فیلم را خود تجربه کرده، و این گونه آینه ساخته شده است. البته درباره ی مسایل فلسفی ای همچون زمان و نامیرایی هم برایم گفت که هیچ کدام را در آن وقت نفهمیدم و سال ها بعد با خواندن همان کتاب فهمیدم و یادشان گرفتم. از وقتی آینه را دیدم و تعاریف پدر را شنیدم تصورم از سینما این شد که "ابزاری ست برای به تصویر کشیدن زندگی شخصی خود" و این نتیجه گیری را از آن جا حاصل کردم که پدر یکی از جمله های کتاب را برایم خواند و این گونه معنی کرد که هر انسانی گوشه ای از وجود خود را در اثرش به جا می گذارد حتی در زخمی که بر تنه ی یک درخت برای یادگاری به جا می گذارد" و این توضیح - البته با زبان قابل فهم ترش- این را به من فهماند که سینما می تواند آینه ی تمام نمای من باشد. از همان روز بود که با خودم گفتم باید کارگردان بشوم. نه مثل پدرم که فیلم های مستند می ساخت، مثل تارکوفسکی که آینه را ساخته بود. این تفکرات با من ماند تا سال هایی دور که همه چیز رنگ دیگری به خود گرفت. همه ی ما قد کشیدیم، ویدئو آزاد شد، پدر سینما را گذاشت کنار و خود را به عکاسی و مطالعه مشغول کرد، من هم با هزار بدبختی - به خاطر مخالفت های پدرم - در دانشگاه، رشته ی کارگردانی و گرایش فیلم سازی قبول شدم. هنوز اما برای من سینما همانی بود که در ده دوازده سالگی از آینه یاد گرفته بودم و از تارکوفسکی . آینه ای تمام نما از خود. مثل همه ی بچه شهرستانی هایی که به دانشگاه می روند بعد از ترم اول عاشق یکی از همکلاسی هایم شدم. و مثل تاریخچه ی مشترک تمام این آدم ها، هیچ وقت جرات گفتن و ابراز اش را پیدا نکردم و همین داشت دیوانه ام می کرد. حرف زدن از شعرهای شاملو و فروغ و اخوان، وخواندن عاشقانه هاشان سر کلاس نقد ادبی و بحث درباره ی این که عشق به زبان آمدنی نیست و باید آن را در نگاه آدم ها خواند و این که عشق تنها یک بار اتفاق می افتد، هیچ مشکلی را حل نکرد. این بود که برای اولین بار جرات کردم و دست به کاری زدم که همیشه آرزویش را داشتم. ساختن فیلمی مثل تارکوفسکی. خود ش بود. خود خودش. و همین حالا وقت اش بود. این بود که یک فیلم نامه نوشتم و با چندتا از بچه های دانشگاه بردم اش جلوی دوربین. فیلمی که می شد همه ی حرف های مرا درش دید و فهمید. فیلم را برای جشنواره ی دانشجویی ارسال کردم و از ترس و دلهره ی نتیجه اش، روز اکران فیلم به جشنواره نرفتم.
روز بعد وقتی در پیاده رو آرام و بی صدا به در تالار نزدیک می شدم دیدم اش. طبق آن چیزهایی که همیشه در این دوران هست و باید حتما" به بهترین شکل ممکن اجراء شوند، دستم را روی قلبم گذاشتم - که یعنی درد می کند- و همانطور نحیف و آرام به سمت اش رفتم. زیر چشمی خوب نگاه اش کردم.  همه چیز را فهمیده بود و می دانستم که دل اش به درد آمده. در پوست خودم نمی گنجیدم و خودم را در شکل و شمایل تارکوفسکی می دیدم. آرام که نزدیک اش شدم دیدم صورت اش غرق اشک است. باورم نمی شد. فکر می کردم فقط خودم از دیدن این فیلم دچار این حالت می شوم، اما آن روز فهمیدم که کیفیت فیلمم خیلی بالاتر از این حرف هاست. آخر تا یک روز بعد هم هنوز تاثیرش روی او مانده بود و صورتش غرق اشک بود. وقتی به یک قدمی اش رسیدم سلام کردم و با تلاش جان فرسا برای پنهان کردن شادی عمیقم با درد به او گفتم "ببخشید، چیزی شده؟!" و دستم را محکم روی قلبم فشردم. کمی نگاهم کرد و بعد شروع کرد به حرف زدن. البته با صدایی که کمی بلندتر از حد معمول بود. صدایی که جز بلند بودن اش هیچ چیز دیگری را از آن نمی فهمیدم. انگار که به زبان دیگری حرف می زد و من زبانش را بلد نبودم. کم کم احساس کردم که قلبم واقعا" درد گرفته است و به شکل عجیبی دچار سر گیجه و تهوع شده ام. دستم را به دیوار گرفتم و نشستم روی زمین. وقتی به خودم آمدم که دیگر رفته بود و من تنها پای در تالار نشته بودم . قلبم توی دهانم گیر کرده بود و پایین نمی رفت. به زور نفس می کشیدم و جلوی چشم هام تاریک بود. احساس می کردم هیچ توانی در بدنم ندارم. بلند که شدم یک راست به خانه ی دانشجویی مان رفتم. خوشبختانه هیچ کس نبود. همه به جشنواره رفته بودند. بی آن که لباس هام را از تنم بیرون بکشم، خوابیدم. آن روز خواب عجیبی دیدم. خوابی که هنوز با تمام جزییات در خاطرم مانده است. خواب دیدم که آینه را من ساخته ام. درباره ی خودم و درباره ی دختری که دوستش داشتم و شعرهایی از پدرم را رویش گذاشته بودم آن هم به زبان روسی. همه روسی حرف می زدند حتی خود من، اما انگار زبان مادری ام بود آن قدر که خوب بلدش بودم. وقتی از خواب بیدار شدم شب شده بود و بچه ها هنوز از جشنواره بر نگشته بودند. دوباره همانی شده بودم که بودم.  خوب که فکر کردم تمام حرف هایی را که دم در تالار شنیده بودم را به خاطر آوردم. مثل زبان روسی که در خواب زبان مادری ام شده بود و می فهمیدم اش. بیچاره دختر از دیدن تصویرش در فیلم جا خورده بود و همین طور از شنیدن شعرها و حرف هایی که روی فیلم بود و به واسطه ی دو سه ثانیه ای که ازتصویرش  استفاده شده بود، به او نسبت داده شده بودند. که البته نسبت اش هم درست بود اما نمی دانم چرا تاثیرش درست از کار در نیامده بود و عکس عمل کرده بود. جوری که گفته بود "دیگه هیچ وقت نمی خوام ببینم ات". که این حرف اش دوام نیاورد و دوباره دیدم. البته یازده سال بعد! وقتی که هر دوی مان خانه و زندگی خودمان را داشتیم. وقتی که بعد از یازده سال یک فیلم دیگر هم درباره اش ساخته بودم. فیلمی که با هم دیدیم. چهارنفری! با خانواده هایی که هر کدام تشکیل داده بودیم. آدم دیگری شده بود و با آن تصویر ذهنی ای که در تمام این سال ها از او ساخته بودم تفاوت داشت. هنوز اما خودش بود. همان جوری که بود، با همان شکل و شمایل. حتی عطرش هم همان عطر روزهای دور دانشگاه بود. شاید در این سالها خیالپردازی های من او را شکل دیگری کرده بود. نمی دانم. چند روزی را با هم بودیم و کلی درباره ی گذشته حرف زدیم. البته هیچ حرفی درباره ی عشق و فیلم و اینجور چیزها به میان نیامد آخر هر چهار نفرمان همه چیز را می دانستیم.

 شبی که می خواستند برگردند، دم در از ماشین شان پیدا شد و داد زد: "هی تارکوفسکی، اون فیلمی که دانشگاه بودیم ساختی درباره م رو بفرست برام"

آن شب هیچ حرفی نزدم. رفتم توی اتاقم و آینه را یک دل سیر نگاه کردم...

                                                                                        ابراهیم سعیدی نژاد           
                                                                                                    گرمای نود و یک. اهواز


  • ابراهیم سعیدی نژاد

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی