اختراع انزوا

..استفاده از مطالب این وب سایت با ذکر منبع آزاد است

اختراع انزوا

..استفاده از مطالب این وب سایت با ذکر منبع آزاد است

اختراع انزوا

کاش سرخ پوست بودیم، همیشه آماده، تازان بر گرده ی اسب. پشت خمانده در باد، در دشتی لرزان، میان زمین و آسمان مدام در تب و تاب. تا آن جا که دیگر به مهمیز نیازی نباشد، چرا که نیازی به مهمیز نیست. تا آن جا که لگام را رها کنیم، چرا که دیگر از لگام نشانی نیست؛ و دشت چنان چمنزاری درو شده و هموار در مقابل چشم هامان محو شود و از یال و سر اسب دیگر نشانی نماند.. [فرانتس کافکا]

بایگانی
آخرین مطالب

روزی که آفتاب همه چیز را سوزاند..

چهارشنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۱۲ ق.ظ

  


"برای روز سینما، که دیگر روز سینما نیست!"

برای حذف روز سینما از تقویم ملی



پدرم عاشق سینما بود. عاشق فیلم. نمی دانم این تصویر که وقتی در میان ملافه های سفید، در آغوش مادرم، روی تختی چرخ دار از اتاق زایمان بیرون آمدم، در ذهنم مانده است، یک تصویر واقعی ست یا تصویری ساختگی از آنچه بعد تر وقتی فیلم این لحظه، همین لحظه ای که در میان ملحفه ها و آغوش مادرم بودم را با آپارات کوچک پدرم روی دیوار دیدم. شاید هم از دیدن های مکرر این تصویر اینطور به ذهنم آمد که همه چیز را همان وقت دیده ام. هیچ کدام این ها اما مهم نیست. آن چه در واقع مهم است صدای آن دوربین است که هنوز بعد از سی سال در گوش من مانده، و آن تصویر که همچنان با من و در جلوی چشمانم است. نه تصویر اولین روزی که به دنیا آمدم، که تصویر پررنگ تری هم هست که در واقع هر وقت یاد آن روز -روز اولم در بیمارستان-می افتم، جلوی چشمم ظاهر می شود. تصویری موجز و واقعی. آنقدر واقعی که می توانم تک تک جزییاتش را هم بیان کنم. تصویر پدرم با موهای پرپشت و سیاه، تی شرت مشکی و شلوار جین، با اورکتی آمریکایی -که حالا بعد از سی سال از آن من شده است- برتنو دوربین هشت میلی متری ده چهارده اش روی چشم. این تصویر آنقدر زنده و واقعی در ذهنم است که به هیچ نوع خیالپردازی ای نمی توانم مربوط اش کنم. انگار واقعا" در همان روز اول کودکی با چشم های نیمه بسته، دیده ام و حفظ اش کرده ام. با تمام جزییات. البته تصاویر دیگری هم با همین شکل و شمایل در خاطرم مانده است که پدرم با دوربین هشت میلی متری اش پای ثابت همه ی آن ها است. و این تصاویر را به نوعی می توان یک تاریخچه ی تمام عیار خانوادگی تصور کرد که حالا بعد از سال ها، هنوز در جعبه ای چوبی در اتاق پدر دور از آفتاب نگه داری می شوند. تاریخچه ای مصور که دست کار پدر است. دست کار تمام عمر و جوانی اش. دست کار تمام روزهای رفته اش. این تاریخچه ی مصور خانوادگی، این فیلم ها همه پر از روزاند. پر از روزهای دوری که هنوز در جعبه ی چوبی شان دور از آفتاب مانده اند تا زنده بمانند و روز باشند هنوز. روزهایی که پر از خنده اند و همه ی آدم هایی که دور و برمان هستند درشان جوان اند و قبراق. هیچ کدام مویشان سفید نیست و چین و چروکی بر صورت ندارند. عمه ها و عموها، خاله ها، دایی ها، بی بی و بابا، مادرم، پدرم، همه. بعضی هاشان که مرده اند حتی توی این فیلم ها زنده و سر حال اند. و این تاریخ نگاری تنها با دست های پدر و دوربین هشت میلی متری اش صورت گرفته است. پدری که وقتی سه سالش بود، پدرش که یک پزشک سنتی بود، مرد. آن هم وقتی برای درمان درد ناعلاجی که در سینه اش داشت به تهران رفته بود. از آن جا که هیچ راهی برای رساندن و تحویل دادن جنازه از آن سر دنیا به این سر دنیا در شهر کوچک و دورافتاده ای در خوزستان نبود، همانجا در شاه عبدالعظیم خاک اش کردند تا سال ها بعد روی همه شان را سیمان بکشند و پدر همیشه در سینه ی خود چیزی شبیه یک درد گم شده داشته باشد. وقتی صاحب ناپدری شد به کوره پزخانه رفت. از پنج سالگی تا وقتی دیپلم اش را گرفت و در دانشگاه شرکت کرد. خرج دوران تحصیل اش از گندم هایی بود که صاحب زمین ها برای دست مزد به بی بی -که از سر صبح به درو می رفت و دم دمه های غروب به خانه بر می گشت- می دادند. یک مشت گندم در یک کیسه ی کاغذی را باید به این مغازه و آن مغازه می برد تا یکی بگیرد و به جایش یک مداد یا یک دفتر به او بدهد. گاهی هم کتاب های کرایه ای با قهرمان هایی بزرگ که تمام حقارت های درونی پدرم را جبران می کردند را بی خبری کرایه می کرد و می آورد و می خواند. ناپدری هم شکل اساطیری خودش را حفظ کرده بود و تمام کارهایی را که از پیشینیان خود در قصه های دور و دراز جن و پری آموخته بود در قد کشیدن او، در تمام روزهایش به کار بست. پدر اما با تمام سختی هایی که بود در رشته ی طبیعی دیپلم اش را گرفت و در دانشگاه قبول شد. به خاطر مخارج تحصیل اما دورش را خط کشید و نرفت. ماند خانه پیش بی بی و ناپدری که ما بابا صدایش می زنیم. بابایی که حالا دیگر پیر شده است. دستانش می لرزند و دیگر هیچ شباهتی به ناپدری روزهای دور پدرم ندارد. تمام آن چیزی که از کودکی برای پدر ماند یک دوربین عکاسی لوبیتل بود که یک مرد روس به او داده بود. مرد روس که برای ساختن یک فیلم مستند به آن جا آمده بود، پدر را در کودکی و راه مدرسه به همراه چند بچه محل دیگرش دیده و ازشان فیلم گرفته است. حتی در چند روز بعد با آن ها به کوچه پس کوچه ها و خانه های گلی و حتی کوره پزخانه رفته و از آن ها فیلم برداری کرده است. در همان روز پدر مزد یک روزش را به او می دهد تا دوربین عکاسی مرد روس را بخرد. مرد روس پولی را که اگر ده برابرش هم می کردی نمی شد یک حلقه فیلم را حتی با آن بخری، از پدرم گرفت و لوبیتل اش را به او داد. لوبیتلی که پدر بابت خریدن و از دست دادن حقوق آن روز اش کتک مفصلی از ناپدری اش خورد، برای سال ها در گنجه ی کوچک بی بی، در مصادره ی ناپدری ماند.تا وقتی پدر دبیرستانی می شود و ناپدری اش پیر و کمی دل نازک؛ بعد از پانزده سال دوربین دوباره به دست های پدر می رسد و از همان روزها دیگر زندگی خانوادگی خانه ی پدری عکس می شود و تارخ، درست مثل یک فتو رمان. آنگونه که انگار هنوز با همان شکل و شمایل مانده است. البته فقط در آلبوم کهنه ی پدر در اتاق کوچک اش.
سال ها عکاسی کردن از خانه و آدم هایش برای پدر دوجین عکس های جورواجور را فراهم می آورد که هنوز تعداد زیادی از آن ها موجوداند. حجم انبوهی از تصاویر رنگ و رو رفته ای که لابه لا شان عکس هایی از کوچه های خالی، خانه های ویران و نیمه ویران و حتی خیابان خواب ها را می توان دید. عکس هایی که پدر با دوربین اش در کوچه ها می گرفت. روزی در یکی از همان کوچه ها به صورت اتفاقی پدر دختری را می بیند که در پای در خانه نشسته است و موهایش را می بافد. دختری که پدر بی هوا از او عکسی می گیرد. دختری که با دیدن پدر می خندد و خود را به داخل خانه می اندازد تا از نگاه او و دوربین اش دور بماند. دختری که اسم ش رعنا بود و چند ماه بعد در اتاق کوچکی که در گوشه ی خانه ی بی بی و بابا بود، به عقد پدرم در آمد و در همان خانه ماند. و از آن روز دیگر پای ثابت تمام عکس های پدرم شد. در حیاط، زیر باران، زیر برف. همیشه. همه جا. حتی در کوچه ها.و پشت عکس ها پر است از شعرهایی که آن وقت ها پدر می خواند. بیشتر شعرها از شاملو هستند و دفترهای هوای تازه و آیدا در آینه. گاهی حتی از رمان هایی که می خواند چیزی پشت شان نوشته است. مثل یکی از آن ها که پشت اولین عکسی که از مادرم گرفته بود، همان عکسی که از پشت سر است و مادرم در آن در حال بافتن موهایش در پای در است. "آیا یک لحظه خوشی برای تمام عمر کافی نیست؟!" سال ها بعد بود که فهمیدم این جمله از داستایوفسکی بوده است. علاقه ی پدر را به ادبیات می توان از همان کتاب ها فهمید. همان کتاب هایی که بعضی از جمله هاشان را پشت عکس ها می نوشت و هنوز در صندوق های بزرگ فلزی و زنگ زده اش در گوشه ی انبار پنهان مانده اند. کتاب هایی از شاملو و گلستان و محمود. هدایت و صادقی و دولت آبادی. شهدادی و مدرسی. و برخی کتب ترجمه شده مثل برادران کارامازوف و دون کیشوت و مسخ و بگانه. در همان وقت ها، یکی از همکلاسی های پدر که هم محله ای او نیز بود و برای کار به کویت رفته بود، برای پدر یک دوربین عکاسی کاننِ"ای. وان" می خرد و می آورد. همکلاسی روزهای دور پدر که نام اش نعمت بود چند هفته بعد در کویت خودش را در تنهایی و در اتاق کوچک اش به دار آویخت و هیچ کس هیچ وقت نفهمید چرا. سال ها بعد پدر به صورت اتفاقی متوجه می شود که مسابقه هایی موضوعی در پایتخت برگزار می شود که می توان در آن ها عکس هایی را که جنبه ی هنری دارند شرکت داد. و این زمانی بود که پدر هنوز هیچ آشنایی با عکاسی هنری نداشت و تنها برای دل خودش بود که عکاسی می کرد و قاب بندی یاد می گرفت. در یکی از این جشنواره ها پدر جایزه ی بهترین مجموعه عکس آن سال را برد. و در آن جشنواره بزرگترین اتفاق زندگی اش به وقوع پیوست. دیدن فیلم هایی که با دوربین های هشت میلی متری و در جاهایی به نام انجمن سینمای جوان ساخته می شدند. پدر با دیدن تصاویر متحرک سینمایی بر پرده، با به قول خودش عکس هایی که حرکت می کردند، آرام آرام به سمت سینما کشیده شد و اولین فیلمش را با یک حلقه ی سه دقیقه ای هشت میلی متری ساخت. همان فیلم سه دقیقه ای که یک سکانس پلان بود فیلم هایی که تنها در یک پلان روایت می شوند- با حضور در جشنواره های مختلف و برنده شدنش او را تبدیل به یک چهره ی آشنا با تصویر و سینما کرد. بعد از آن پدر با پول کارکردش یک دوربین هشت میلی متری ده چهارده می خرد و زندگی اش می شود سینما. از آن روز دیگر تاریخچه ی خانوادگی ما، تاریخچه ای که پدر نگارنده اش بود، متحرک می شود. در همان روزها رعنا که باردار است بچه اش را به دنیا می آورد. و پدر تمام روزهای او را فیلم می کند. تمام روزهای مرا. تا سینما برای من هم بشود یک خواب. یک خیال. یادم هست در تمام آن روزها پدر یک تب داشت و آن هم ساختن فیلم هایش بود. فیلم هایی که با هزار زحمت ساخته می شد و هرکدامش برای من و پدر، دنیایی را می ارزید. در آن روزها پدر نسخه های هشت میلی متری فیلم های سینمایی را از اهواز کرایه می کرد، با خود می آورد و با آپارات هشتی که داشت روی دیوار خانه نشان مان می داد. می دیدم و کلی کیف می بردیم. صد برابر دیدن فیلم در سینما که آن روزها فقط در اهواز بود. «گوزن ها»، «آرامش در حضور دیگران»، «سوته دلان»، «رضا موتوری»، «تنگسیر»، «گاو» و هزار فیلم دیگر که روی حلقه های بزرگ و قرمز رنگ هشت میلی متری بودند. پدر درباره ی فیلم ها و کارگردان هاشان برایم می گفت و همین مرا دیوانه و دیوانه تر می کرد. درباره ی کیمیایی و سلاخ خانه های فیلم هایش، مهرجویی و عرفانی که در دنیای آدم هایش موج می زد. تقوایی و ادبیات و میزانسن هایی که فقط مال او بود و نادری که در بچگی یتیم شده بود و خاله اش بزرگ اش کرده بود. این که سید چطور سید شد؟، چرا سرهنگ به آن روز افتاد؟، مجید دوسری دنبال چه بود؟، رضا موتوری واقعا چه کسی بود؟، زار ممد چطور شیر ممد شد؟ و چرا مشد حسن فکر می کرد گاو مشد حسن است نه خود مشد حسن. و این ها را پدر همه از مجله های فیلمی که هر ماه می رفت و از اهواز می خرید می دانست و برای ما می گفت. هر چند من چیز زیادی از آن ها نمی فهمیدم، همیشه اما دوست داشتم می توانستم از این مجله ها داشته باشم. همین هایی که درشان از فیلم ها و کارگردان هاشان می گفت. دوست داشتم از برشان کنم، حیف که از آن ها تنها عکس هاشان را بلد بودم. در تمام آن روزها که پدر فیلم هایش را می ساخت و در خانه با موویلا و اسپلایسر (وسایل مربوط به تدوین فیلم های هشت میلی متری - یکی برای دیدن و نشانه گذاری، دیگری برای بریدن و پیوند زدن) تدوین شان می زد، سهم من راش های سوخته و بدون استفاده ی فیلم ها بود که در یک کیسه ی شفاف نایلونی نگهداری شان می کردم. سرمایه ی بزرگی که هنوز هم با این سن و سال مثل اش را به دست نیاوردم. آن وقت ها وقتی فیلمبرداری فیلم ها تمام می شد، پدر می بایست برای ظهور و چاپ، تمام فیلم ها را بسته بندی کند و به آلمان بفرستد، تا من انتظاری طولانی را برای رسیدن شان تجربه کنم. رسیدن و دیدن شان در همان شب اول با پدر، در اتاق اش. و از فردای آن شب هی به راش های من اضاف و اضافه تر می شد تا وقتی که فیلم پدر آماده می شد و صبح زود بین خواب و بیداری من را بیدار می کرد و نشانم می داد و می گفت "لباس بپوش که برویم اهواز و فیلم را بدهیم به جشنواره".
و من در راه اهواز فقط به کیسه ی بزرگ سرمایه ام که حتی با جان هم عوض اش نمی کردم و راش های تازه به چنگ آورده ام فکر می کردم و به اینکه روزی آن ها را با موویلا و اسپلایسر تدوین خواهم زد و روی دیوار خواهم دید و به جشنواره خواهم فرستاد. این آرزو آن قدر بزرگ بود که پدررا بر آن داشت تا با یک کارتن کوچک و محکم آلمانی که مخصوص ارسال فیلم ها بود، و یک چراغ قوه و یک ذره بین، یک آپارات دست ساز برایم دست و پا کند. آپاراتی که می شد با آن راش های اضافه را گنگ و نامفهوم بر دیوار دید. می شد راش ها را با قیچی و چسب به هم چسباند و بچه محل ها را در انباری تاریک خانه جمع کرد و آن ها را نشان شان داد. می شد برای هر فریم یک قصه ساخت و تعریف کرد. و چه خوب بود آن روزها. حالا که فکرش را می کنم کیف اش بیشتر از کیف ساختن یک فیلم بلند و اکرانش بر پرده ی این روزهای سینما بود. همان روزها که خواب و خوراکم سینما شده بود و فیلم و خیال پردازی هایی که تمامی نداشت، پدر برایم یک دوربین عکاسی خرید و برای روز تولدم هدیه داد. من عاشق سینما بودم، پدرم اما می گفت "سینما را باید از عکاسی یاد بگیری". و وقتی دید بی تابی من برای رسیدن به فیلم تمامی ندارد مرا به کشف دنیایی به نام "فتو رمان" نائل آورد. آن طور که دیگر خواب و خوراک نداشتم و پول های عیدی و تمام قلک هایی را که داشتم خرج گرفتن فیلم های سیاه و سفید "فورته" و ظهور و چاپ فتو رمان هایم می کردم. فتو رمان هایی که روایت زندگی روزمره ی ما در خانه مان بود. روایت هایی که بیشتر شان حول زندگی پدر و ساخت فیلم هایش می گشت. از تمام آن فتو رمان ها تک عکس های محدودی برایم مانده است که روایت تلخی و زوال روزگار مردی هستند که مرا عاشق سینما کرد. عکس هایی که در آن ها پدر با دوربین اش می خندد و ژست های کارگردانی می گیرد. عکس هایی که یک دستگاه سیاه و بزرگ، پیچیده در یک پتو در میان دست های پدر است. دستگاه بزرگی که ویدئو نام داشت و ما را با فیلم های تارکوفسکی و برگمان و برسون آشنا کرد، البته در نیمه شب ها و به صورت ممنوع. ویدئو که فیلم هایش نه در نور می سوخت و نه نیاز به ظهور و چاپ بود خیلی گران بود. عکسی از پدر که دوربین ده چهارده اش را بوسیده است. و چه تلخ بوسید آن روز دوربین اش را، و بعد فروخت اش به یک بوکسور که می خواست مسابقات خودش را در رینگ ضبط کند. بوکسوری که بعدها مدام در خوابم می آمد وبرایم درباره ی سینما حرف می زد.سینمایی که پدر مرا عاشقش کرده بود و حالا هی تلاش می کرد که یک دوربین ویدئو بخرد و فیلم بسازد. ویدئو و دوربن اش گران بود و نتوانست. عکس هایی از پدر که دیگر دوربین ندارد. تاریخ خانوادگی در همین نقطه از نگارش با تصاویر متحرک می ماند و دوباره عکس می شود و ثابت در دوربین من. انگار من تاریخ نگار تازه ی این خانواده شده باشم. چه تاریخ نگار بدی. پدر آرام آرام سینما را کنار می گذارد و می رود پی کتاب هایش که در صندوق بودند و انبار. داستایوفسکی و جیمز جویس و پروست. سینما را می بوسد و می گذارد توی صندوق چوبی فیلم ها در اتاق کوچک اش، و من می شوم فیلمساز سینمای دیجیتالی که اتفاقا خیلی هم ارزان و به صرفه است. فقط بوی نگاتیو-تصویر منفی ثبت شده روی فیلم- و کیف آن روزها را ندارد. آخرین عکسی که از فتو رمان های دنباله دارم برایم مانده است تصویری از خودم است که از شیشه ی پنجره ی ماشین با نایلکس سیاه رنگی که پوشیده ام، تا گردن بیرون آمده ام و زده ام زیر گریه. این عکس را پدر از من گرفته است. و نایلکسی که بر تنم است نایلکسی ست که هنوز هم بویش توی دماغم مانده است. یک بار که برای تابستان به داغی اهواز سفر کرده بودیم با گریه و زاری پدرم را رازی کردم که بگذارد من هم کیسه ی راش هایم را با آپارات دست سازم به اهواز بیاورم. در اهواز فیلم ها را هر شب گنگ و نا واضح بر دیوار به پسر عمه ها و دختر عمه ها و دوست هاشان نشان می دادم. کیف اش آن قدر زیاد بود که هنوز بعد از این همه سال و ساختن این همه فیلم هم کیفیت اش از بین نرفته و در خاطرم مانده است. در یکی از روزها که با پسر عمه ها ازخانه ی یکی از دوست هاشان که رقته بودیم و فیلم ها را نشان شان داده بودیم بر می گشتیم، کیسه ی فیلم ها را پشت ماشین دوکابین شوهر عمه ام گذاشتیم و فراموش کردیم آن ها را با خود بالا ببریم. نیمه شب وقتی یادم آمد با کلی گریه و زاری پدر را رازی کردم که بیاید برویم و کیسه ی راش هایم را بیاوریم. پای آپارتمان و ماشین که رسیدیم اما متوجه شدیم فیلم ها همه در داغی آفتاب ظهرآب شده اند. و به کف فلزی ماشین و کیسه چسبیده اند. یک کیسه ی نگاتیوی. پدر با سختی و حوصله در میان گریه های من، کیسه ی خشک و سیاه نگاتیو را که شبیه یک پارچه ی سیاه خشک شده بود از کف آهنی ماشین جدا کرد و به من داد. آن شب را تا صبح در پیاده رو های اطراف خانه ی عمه، با پدر گذراندم. من گریه می کردم و پدر برایم از روزهای دور و دراز سینما می گفت. از روزهای دور و دراز نیامده. آن روزها هنوز ویدئو نیامده بود و پدر نمی دانست که چند سال دیگر تنها دست هایش بوی نگاتیو می دهند. وقت برگشتن پدر کیسه ی نگاتیوام را شکل یک لباس در آورد و تنم کرد و من که گریه ام در آمده بود سرم را از شیشه بیرون آورده بودم و گریه می کردم. پدرم هی از من عکس می گرفت و می گفت "باید همیشه یادت بماند که آفتاب همیشه نگاتیو ها را می سوزاند".
این تصویر پشت اش تاریخ بیست و یکم شهریور هزار و سیصد و هفتاد را نوشته است پدر. روزیی که بعد ها روز سینما شد. روزی که روز سینما بود. روزی که روز سینما نیست.
...
با احترام به پدرم
که از کودکی الفبای عکاسی و سینما را به من آموخت

ابراهیم سعیدی نژاد
بیست و یک شهریور هزار و سیصد و نود و یک

منبع: وب سایت تخصصی سینمانگار


  • ابراهیم سعیدی نژاد

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی