اختراع انزوا

..استفاده از مطالب این وب سایت با ذکر منبع آزاد است

اختراع انزوا

..استفاده از مطالب این وب سایت با ذکر منبع آزاد است

اختراع انزوا

کاش سرخ پوست بودیم، همیشه آماده، تازان بر گرده ی اسب. پشت خمانده در باد، در دشتی لرزان، میان زمین و آسمان مدام در تب و تاب. تا آن جا که دیگر به مهمیز نیازی نباشد، چرا که نیازی به مهمیز نیست. تا آن جا که لگام را رها کنیم، چرا که دیگر از لگام نشانی نیست؛ و دشت چنان چمنزاری درو شده و هموار در مقابل چشم هامان محو شود و از یال و سر اسب دیگر نشانی نماند.. [فرانتس کافکا]

بایگانی
آخرین مطالب
۲۶
خرداد
۹۵

تکه ی دوم...                                       

کافه مِلانی پشت شیشه ی باران خورده ی تاکسی

                                                                                                                                                                                                      

آخرین تصویری که از "لوییزا" در ذهنم مانده است، همان تصویر عصر آخر است توی پراگ. همان وقتی که توی کافه قهوه اش را نصفه و نیمه رها کرد، کاغذهایش را در هم، روی هم گذاشت و تا کرد و فرستاد توی کیف چرم قهوه ای رنگ اش. همان تصویر غمناک خندیدن و خداحافظی کردن اش و کمی بعد رفتن اش. آخرین تصویری که از لوییزا توی ذهنم مانده همین است، از رفتن اش اما آن چه برایم مانده تصویر انتزاعی زنی بدون چتر با یک بارانی مشکی پشت شیشه ی باران خورده ی کافه است. زنی که یک تاکسی جلوی پایش می ایستد و سوار می شود و می رود. می دانم که وقت رفتن برگشته و به کافه مِلانی از پشت شیشه ی باران خورده ی تاکسی نگاه کرده است. این ها آخرین تصاویری ست که از لوییزا توی ذهنم مانده، اما تمام اش نیست. پنج سالی را که درپراگ گذراندم، به جز بیست سی روز اول، تمام اش با تصاویر مختلفی از او ساخته می شوند. خوب که فکرش را می کنم توی هر کدام از خاطراتم جایی برای خودش باز کرده است و با همان لبخند همیشگی اش که حتی وقتی غمگین بود هم از لب اش محو نمی شد، نشسته است و نگاه ام می کند. وادارم می کند برگردم و به پشت سرم نگاه کنم. به کافه مِلانی از پشت شیشه ی باران خورده ی تاکسی. به روزی که برای اولین بار با او برخورد کردم.                           

یادم هست تازه به چک مهاجرت کرده بودم و در پراگ در بالا خانه ای مطعلق به زن و مردی یهودی زندگی می کردم. نام مرد یاروسلاو و نام زن اش سامینا بود. یاروسلاو و سامینا از معدود آدم هایی بودند که در آن منطقه اعتقادات مذهبی داشتند. منطقه ای که در آن ساکن بودند نام اش سروندا بود و اغلب کسانی که درش زندگی می کردند مثل هرجای دیگر چک، هیچ باور مذهبی نداشتند. خانه شان ته کوچه ی بن بستی بود به نام فروید. که اولین بار وقتی با تابلو چوبی اش در ابتدای کوچه برخورد کردم احساس خوشی عجیبی به سراغم آمد و با خودم گفتم اطمینان دارم ساکن هین جا خواهم شد، هرچند هنوز خانه را ندیده بودم. خانه ای بود کوچک با آجرهای سیاه و دودگرفته و باغچه ای کوچک در حیاط. دو اتاق و یک نشیمن در پایین بود که یاروسلاو و سامینا درش زندگی می کردند و در بالا یک اتاق کوچک با یک حمام و دست شویی و پنجره ای که رو به منظره ای دلگیر از فروید و خانه های کوچک و جفت هم اش با دیوارهای چرب و سیاه باز می شد. یاروسلاو، چهل و چند ساله، لاغر و قلمی، با پاهایی کشیده و بلند که یکی شان کوتاه تر از دیگری بود و همین اش در راه رفتن اسباب زحمت اش بود،در کارخانه ی ماشین سازی شکودا کار می کرد و سامینا همسرش، با خصوصیات دقیقا" برعکس او، کوتاه و گوشتالود با سی سال سن،در یک کارخانه ی ساخت آبجو. یادم هست روز اولی که برای دیدن خانه آمده بودم وقتی برای اولین بار پنجره اش را باز کردم تا بیرون را نگاه کنم سامینا که یکی از افتخارهایش این بود که مادرش از یک خانواده ی انگلیسی است و زبان انگلیسی را به اعتقاد خودش مثل زبان چک راحت و بدون لهجه حرف می زند، گفت: این تنها پنجره ای ست که از آن می شود دل فروید را دید. با این که منظورش کوچه بود اما حرف اش برایم خیلی فلسفی و عجیب آمد و همان وقت بود که برگشتم و با زبان فارسی به او گفتم: قلب فروید را از این پنجره می شود دید. وقتی چشم های گرد شده ی سامینا را دیدم خندیدم و با زبان انگلیسی دوباره برایش تکرار کردم: قلب فروید را از این پنجره می شود دید، و او هم نمی دانم به چه دلیلی، یک باره زد زیر خنده و خودش را انداخت سمت پلکان. همانطور که می خندید و هیکل گوشت آلود اش را با زحمت از پلکان پایین می برد، یاروسلاو را صدا می زد. زن و مرد ساکت و آرامی بودند و ادعا می کردند با کافکا نسبت دارند. این را یاروسلاو وقتی عکس کافکا را در قاب عکسی روی لباس هایم داخل چمدان دید گفت. البته با زبان شکسته ی انگلیسی که در کارخانه یاد گرفته بود. معنی جمله اش این بود که: "هی رفیق این کسی که عکس ش رو قاب گرفتی و گذاشتی توی کیف ت از بچه فامیل های ما بود در زمانی که پدرم ده دوازده سال ش بود". البته بعدتر فهمیدم که این نسبت فامیلی تنها به عکسی برمی گردد که معلوم نیست کی و کجا گرفته شده است. در آن عکس پدر یاروسلاو با کافکا و چند مرد دیگر در کنار دیواری شبیه دیوار بلند دور یک کارخانه ی بزرگ ایستاده اند و یاروسلاو با همین عکس برای خود و خانواده اش تاریخچه ای مشترک ساخته است با کافکا. البته چیزی که برایم سخت عجیب می نمود مجموعه ی کامل آثار کافکا در قفسه ی کوچکی کنار پنجره ی نشیمن خانه شان بود. کتاب هایی که چرب شده بودند اما یاروسلاو تک تک جمله هایشان را از بر بود و برای مثال زدن هایش جز از جملات کافکا استفاده نمی کرد.                                                                

 بالا خانه شان را لوییزا برایم پیدا کرده بود. لوییزا آن ها می شناخت و می گفت سامینا در روزهای تعطیل می آید و نظافت خانه شان را انجام می دهد. این را وقتی گفت که دیگر قهوه هامان را خورده و کلی با هم حرف زده بودیم. بعدش او پرسیده بود دوست دارید برویم و همین حالا نگاهی بیندازیم؟ من هم بلافاصله گفتم برویم. و از کافه بیرون آمدیم. یادم هست پایمان را که بیرون گذاشتیم یک باره باران شدیدی شروع به باریدن کرد. لوییزا از کیف اش یک مجله در آورد و داد تا روی سرم بگیرم. اما یکباره باران بند آمده و آفتاب از لای ابرها بیرون ریخت. انگار نه انگار بارانی با آن شدت همین یک دقیقه ی پیش شروع به باریدن کرده بود. اولین بار خنده ی بلند لوییزا را آن جا دیدم. دم در کافه ملانی.لوییزا یک تاکسی گرفت تا ما را به منطقه ی سروندا ببرد. همین که سوار ماشین شدیم دوباره و بی مقدمه باران با شدت شروع به باریدن کرد. من برگشتم و از شیشه ی باران خورده ی تاکسی به ملانی نگاه کردم. لوییزا گفت: ملانی خیلی زیباست مخصوصا"توی پاییز وقتی که هوا بارانی ست!                                                                                                                                                                          

از وقتی آمده بودم ساکن مسافرخانه ای بودم به نام "هوگو". چند روز بعدش توانستم در یک مجله ی ادبی کاری پیدا کنم. مجله ای که ترجمه ی داستان های کوتاه دنیا را به زبان انگلیسی چاپ می کرد. وقتی مدارک ام را دیدند بلافاصله استخدام ام کردند، اتاقی دلباز با پنجره ای آفتابگیر و قفسه ای پر از شماره های پیشین مجله نشانم دادند و گفتند این اتاق از فردا اتاق شماست. هر چند صبح روز بعد شکل اش کامل عوض شده بود و قفسه اش پر شده بود از کتاب هایی از نویسندگان چک تبار و همینطور میز و صندلی تازه ای با یک لپ تاپ که درست پای پنجره بود.  مدیر مجله، با لباس رسمی و سرمه ای رنگ، با غنچه ی رز قرمز رنگی که در جیب کت اش گذاشته بود صبح اول وقت به اتاق ام آمد و با چشمان ریز اش که بی شباهت به یک مرد ژاپنی نبود، پرسید که اتاق ام مناسب هست یا نه و این که اگر چیزی مورد احتیاج م بود می توانم به صورت مستقیم با خود او در میان بگذارم. برایم توضیح داد که از مدت ها پیش قصد راه انداختن بخشی با نام ادبیات فارسی در مجله شان را داشته اند اما بنا بر دلایلی میسر نشد و دلیل اش هم این بود که همسر مرحوم اش با نام آمینا از یک خانواده ی مهاجر ایرانی بود و در روزهایی که هنوز صاحب این نشریه نشده بودند برایش داستان های ایرانی را می خوانده است. داستان هایی مثل داستان های هدایت، گلشیری، چوبک، دولت آبادی یا بهرام صادقی. و من از نوع لهجه اش در گفتن نام گلشیری خنده ام گرفت و از دانستن نام بهرام صادقی و خواندن داستان هایش سخت متعجب شدم. برایم توضیح داد که باید هر ماه سه داستان کوتاه ایرانی را برایشان ترجمه کنم.و در انتخاب داستان ها هم آزادی کامل داشتم. بعد از پیدا کردن این کار تنها مشکلم خانه بود که آن هم با دیدن لوییزا حل شد. روز اول کاری ام که تمام شد وقتی از دفتر مجله بیرون می آمدم چشم ام به ملانی خورد و هوس کردم بروم و یک قهوه بخورم. میزی کوچک و دونفره کنار پنجره ی کوچکی با لامپ های لوله ای آبی رنگ که شکل یک فنجان قهوه را با بخاری که از آن به هوا رفته بود در کنج خلوتی از ملانی به چشم ام خورد. جایی که بعدها محل قهوه خوردن هایم شد با لوییزا. در مدتی که منتظر آوردن قهوه ام بودم عشق های خنده دار کوندرا را که روز قبل با زبان اصلی از یک دستفروش خریده بودم باز کردم تا نگاهی به صفحات اش بیندازم. خریدن کتاب از دست فروش ها برایم عادت شده بود، از بس که در انقلاب از این دستفروش به آن دست فروش سر می زدم برای پیدا کردن کتاب. آقابیگی، مختاری، فلاحت، پرورده، همه شان دیگر می شناختندام و تا می رسیدم برایم بسته های سفارشی را روزنامه پیچ روی میز می گذاشتند و می گفتند بفرمایید استاد. چاپ اول، تر و تمیز. یا گاهی هم سر پایین می انداختند و می گفتند: استاد وضع خرابه، بگیر بگیره، نمی رسه دست مون کتاب، رسید براتون برمی دارم. این جا اما دستفروشی به خاطر کتاب های نایاب یا ممنوعه نیست. معمولا" به خاطر بی پولی ست یا بی حوصلگی از کتاب ها. یکی پولی در بساط ندارد، یکی می خواهد خانه اش را جا به جا کند و جا ندارد. یکی دانشجو بود و می خواهد برگردد و هزار دلیل دیگر جز این که کتاب ها ممنوعه هستند. اما خوب، عادت است دیگر، چشم ام که به دست فروش می افتد باید برم و سری به کتاب هایش بزنم. آن روز هم وقتی این کتاب ها دیدم پای پیاده رو کتاب کوندرا چشم ام را گرفت و خریدم اش.                                                                                                    

وقتی مشغول نگاه کردن به کتاب و علامت هایی که صاحب اش با خودکار آبی زیر بعضی از جمله ها کشیده، بودم قهوه ام را آوردند. کمی بعد وقتی نگاهم به بیرون بود یکی سلام کرد. وقتی برگشتم لوییزا را دیدم. با یک فنجان قهوه در دست و لبخندی که انگار جزیی از صورت اش بود خندید و پرسید می توانم این جا بشینم؟ با لکنت گفتم بله بفرمایید و برای احترام نیم خیز شدم و نشستم. نگاه ام را انداختم به پنجره که یکباره پرسید: کوندرا می خونید؟ نگاه به کتاب کردم که انگشتم در میان اش مانده بود. خندیدم و گفتم بله. در حالی که قهوه اش را لب می زد و مراقب بود که لب اش نسوزد گفت: جالبه، من هیچ وقت هیچ کدوم از کتاب های این هم وطن رو نخوندم. لبخند زدم و کتاب را گوشه ی میز جا دادم. صورت اش عجیب برایم آشنا بود. نمی دانم کجا دیده بودم اش. هرچقدر فکر کردم به خاطرم نیامد.                             

...

پی نوشت:

استاد از همان آغاز نوشتن تکه ی دوم پیدایش شد و با پیدا شدن اش لوییزا را هم با خاطرش آورد. یاروسلاو و سامینا را هم. همین طور خانه شان را در بن بست فروید. نمی دانم این ها چه می خواهند، به کجا می روند یا چه خواهند کرد. تنها می دانم که یکی از بی نظیرترین و سخت ترین تجربه های شخصی ای ست که تا به از سر گذرانده ام. تا به حال اینقدر با رعایت اصول دموکراسی به شخصیت ها نگاه نکرده بودم و نگذاشته بود هر جایی دل شان می خواهد بروند و هر کاری دل شان می خواهد بکنند. فکرش را هم نمی کردم که روزی یکی از شخصیت هایی که می نویسم به جمهوری چک و پراگ مهاجرت کرده و در بالاخانه ی یک زن و مرد یهودی ساکن شده باشد...                      

 

  • ابراهیم سعیدی نژاد
۲۶
خرداد
۹۵

تکه ی یکم

...                                                           

دیگر چه بگویم؟ نفس فرمان نمی برد،                 
دست ها فرمان نمی برند...                            

فرانتس کافکا . نامه هایی به میلنا 

 

 

خفه گی                                                                        

...                                                                

امروز در ساحل یک بطری پیدا کردم که ماهیِ کوچکِ آبی رنگی درش مرده بود. انگار که گیر افتاده و در آب خفه شده باشد! مگر می شود که ماهی هم در آب خفه شود؟ خوب که فکرش را می کنم می بینم چندان هم دور از دسترس و عجیب نیست. درست مثل ما آدم ها که گاهی بدون افتادن در آب هم خفه می شویم. البته منظورم از این خفه گی، خفه شدن به دست دیگری نیست. خفه شدن به دست خود هم نیست. خفه شدن بر حسب اتفاق را می گویم. بدون دخالت دست ها. آن طور که یکباره احساس می کنی انگار دیگر هوایی برای نفس کشیدن نیست. انگار در خلاء هستی و هرچه دهان باز می کنی تنها خالی ست که به درون ات فرو می رود نه هوا. این حالت، همین حالت نبودن هوا برای نفس کشیدن، در لحظات پایان زندگی آدم ها رخ می دهد. بیشتر کسانی که مرگ شان را دیده ام یا حتی از دیگران درباره ی مرگ شان شنیده ام چنین حالتی را تجربه کرده اند. در آخرین لحظات چشمان شان از حدقه بیرون می زند و هر چه تلاش می کنند تا نفس بکشند نمی توانند. تا آن که دیگر کار از کار می گذرد و تمام می کنند. چیزی که مرا بر این اندیشه بیشتر استوار می کند شباهت چهره ی این آدم ها با تصویری ست که از کودکی در ذهن من مانده است. تصویری از چهره ی یک مرد که در میدان اصلی شهر به دارش کشیدند. آن وقت ها هشت یا شاید هم نه ساله بودم و با مادرم برای خرید لباس مدرسه به بازار رفته بودیم. دور میدان آدم های زیادی جمع شده بودند که رد شدن از میان شان کار مشکلی بود. مادرم مرا با لباس تازه خریده در دست کشان کشان به جلو و دنبال خود می کشید و بعد مرا زیر چادرش پنهان کرد. من تنها به فکر لباس های مدرسه بودم که چشمم از پشت تور سیاه چادر به مردی افتاد که روی یک چهارپایه ی بلند ایستاده بود و از پشت گردنش طنابی به بالا رفته بود و به چوبه ی بلندی که در بالای سرش بود گره خورده بود. دقیق تر که شدم حلقه ی طناب را دیدم که انگار زیر یقه ی پیراهن مرد، دور گردنش گره خورده است. تا آمدم ببینم، یک سرباز با پا به زیر چهار پایه زد و مرد که انگار دستانش را هم از پشت بسته بودند در سکوت سنگین میدان شروع به تقلا کرد. چادر را پس زدم و به چهره اش دقیق شدم چشمانش از حدقه بیرون زده بود و تقلا می کرد تا نفس بکشد. مادرم انگار متوجه من شده بود که از چادر بیرون آمده ام، دستش را روی چشم هایم گذاشت و به طرف خودش برگرداند. سرم را روی شکم بر آمده اش گذاشتم که در ش برادری داشتم. هر وقت تنها بودیم مادرم پیرهن اش را بالا می زد تا گوشم را روی شکم اش بگذارم و صدای قلب برادرم را بشنوم. اینبار اما بر خلاف همیشه قلب اش انگار نمی زد. در تلاش برای شنیدن صدای قلب برادرم بودم که ناگاه همه شروع به فریاد زدن کردند و مادرم یکباره چرخید و مرا مثل آمدن، کشان کشان با خود برد و از میدان دور کرد. دور که می شدیم دیدم که همه برای مرد سکه می ریزند. سکه های طلایی و نقره ای روی سر و صورت مرد می خورد و به پایین پاهای آویزان اش می افتد. دور و اطراف چهارپایه ی چوبی ای که افتاده بود روی زمین. با خودم فکر کردم این هم یکی از آن کارهایی ست که معرکه گیرها می آیند و در کوچه پس کوچه ها انجام می دهند تا مردم برایشان سکه بریزند. خم کردن میله، پاره کردن زنجیر و حالا هم خفه نشدن! هر چه بود اما این آخری خیلی ترسناک بود. و شاید به همین خاطر چهره ی آن مرد، با پوست آبی و چشمان از حدقه در آمده در ذهنم باقی ماند. بعدها که فهمیدم او معرکه گیر نبوده و اتفاقِ افتاده یک اتفاق کاملا" واقعی بوده این چهره، با آن حالت خاص بیشتر و بیشتر در ذهنم ماند. حالت خاصی که بعد ها در صورت آدم های بسیاری هنگام مرگ رویت کردم و به این نتیجه رسیدم که شاید بتوان بیشتر مرگ های دنیا بر اثر خفگی ناشی از نبود هوا دانست. خفگی ای که نه طنابی دارد و نه چوبه ای و نه حتی چهارپایه ای برای آن که سرباز زیرش بزند. این یکی خیلی ترسناک تر است. آدم های اطراف همه نفس می کشند و تو هرچقدر تقلا می کنی نمی توانی...                                      

  • ابراهیم سعیدی نژاد
۲۶
خرداد
۹۵

..

"پلکان زرد" تجربه ای تازه است در تمرین نوشتن. نوشتن یک شب در میان رمانی بدون داستانی از پیش تعیین شده و یا حتی با ساختاری مشخص. به نوعی بداهه پردازی و نوشتن بدون بازبینی و قرار دادن روی یک صفحه ی مجازی برای خواندن. و این بداهه پردازی از آن جایی خوب است و بر وفق مراد که ناخواسته بازتاب روحیات روزها و شب های نویسنده اش خواهد بود بی آن که جملاتی از آن که در بازخوانی های بعدی بر وفق مراد نیستند پاک شوند یا تعابیری در آن تغییر کنند. همه چیز در یک ساعت پای لپ تاپ شکل می گیرد و روی صفحه می رود تا خوانده شود. بدیهی ست که گاهی شب ها ممکن است کار خوب از آب در بیاید و گاهی نه. آدمی ست دیگر. همیشه کارهایش بر وفق مراد پیش نمی رود. این اما مهم نیست. مهم تر از همه داستانی ست که هنوز آدم هایش را پیدا نکرده ام و نمی دانم قرار است چه بکنند. آدم ها و اتفاقاتی که یکی یکی حلول خواهند کرد و دست به اعمالی خواهند زد که بسته به حال نگارنده در شب هایی که می نویسد تعریف خواهند شد. همانطور که گفتم آدمی ست دیگر، همیشه حوصله ی هر کاری را ندارد. این نوشته ی بداهه شاید هم در میان راه از فرط بی حوصلگی کنار گذاشته شود و نصفه و نیمه بماند. یا بهتر بگویم شاید نگارنده در برابر این بداهه پردازی شخصیت هایی که هر کدام از گوشه و کناری سر می زنند و قصه را به سمت و سویی می کشند کم بیاورد و بیخیال همه چیز شود. خودش را از شر این شخصیت ها رها کند و برود پی کار و زندگی خودش در تنهایی. در هر صورت خودم را وارد این بازی کردم و می خواهم بگذارم این شخصیت های خیالی بر من حلول کنند تا تعریف شان کنم. همانطوری که هستند و می خواهند نه با آن شکل و شمایلی که خواست من است. امیدوارم این تجربه ی دردانگیز، تجربه ی خوبی از کار دربیاید...

ابراهیم سعیدی نژاد
تابستان نود و دو خورشیدی

  • ابراهیم سعیدی نژاد
۱۸
خرداد
۹۵


  • ۱۳۶۲ تولد


۱۳۶۷ آموختن الفبا از مادر

        اولین حضور در جشنواره با پدر  و دیدن برنده شدن پدر در شش قسمت جشنواره


۱۳۶۸ رفتن به مدرسه

        علاقه مندی به دوربین هشت میلی متری پدر و جمع کردن راش های اضافه ی فیلم های او


۱۳۶۹ فرار از مدرسه و رفتن به سینما


۱۳۷۰ خواندن کتاب جیبی الیورتویست

         خواندن کتاب جیبی کلبه ی عموتم


۱۳۷۱ آشنایی با دوربین عکاسی و خریداری یک دوربین آنالوگ با پول های عیدی

        خواندن بینوایان ویکتورهوگو


۱۳۷۲ تهیه ی اولین فتورمان

        نوشتن اولین داستان و چاپ در مجله ی جوان


۱۳۷۳ آشنایی با صادق هدایت و مطالعه ی چند کتاب او به صورت مخفیانه

         نگارش اولین فیلم نامه بر اساس زنده بگور هدایت


۱۳۷۴ حضور بر سر صحنه ی فیلمی از پدر به عنوان عکاس

         آشنایی با پدیده ای به نام ویدئو

         دیدن آینه تارکوفسکی و دریافتن سینما به عنوان زبانی برای روایت خویش

        علاقه مندی به آثار تارکوفسکی و تلاش بی نتیجه برای دیدن آثار او


۱۳۷۵ آشنایی با کافکا و خواندن رمان قصر و داستان کوتاه هنرمند گرسنگی

         دیدن موشت برسون و مطالعه درباره ی او و آثارش


۱۳۷۶ آشنایی با جیمز جویس و مارسل پروست

         مطالعه ی ناقص و بدون ترتیب در جست و جوی زمان از دست رفته ی پروست

         مطالعه ی پرتره ی مرد هنرمند در جوانی


۱۳۷۸ حضور در فیلم مستندی از پدر به عنوان عکاس و دستیار کارگردان

         مطالعه ی مسخ کافکا و نوشتن فیلم نامه ای بر اساس آن

          آشنایی با داستایوفسکی و مطالعه ی جنایت و مکافات و ابله


۱۳۷۹ اخذ دیپلم در رشته ی تجربی

         آشنایی با مسعود عالی محمودی و بحث و گفتگو با وی درباره ی ادبیات

        آشنایی با شاملو

         آشنایی با نهلیسم و تاثیرات آن بر ادبیات

        مطالعه در زمینه ی فلسفه ی اگزیستانسیالیسم


۱۳۸۰ تلاش برای شرکت در کنکور هنر و مخالفت خانواده

          رد شدن در کنکور تجربی

         علاقه مندی به شعر نو و نوشتن اولین شعر

        نگارش فیلم نامه ای بر اساس بوف کور هدایت


۱۳۸۱ شرکت در کنکور هنر بدون اطلاع خانواده

        پذیرفته شدن در دانشگاه سوره در رشته ی فیلم سازی

        ورود به دانشگاه

        آشنایی با هوشنگ گلشیری و مطالعه ی آثار او


۱۳۸۲ ساخت اولین فیلم با نام کلیک، رویا

        اولین حضور در جشنواره ی بین المللی فیلم تهران

        کسب عنوان بهترین فیلم از جشنواره ی دانشجویی فیلم سوره

        کسب عنوان بهترین فیلم نامه از جشنواره ی عطار خراسان

        تصمیم به ترک دانشگاه


۱۳۸۳ دبیری جشنواره ی دانشجویی فیلم سوره

        نوشتن درباره ی سینما برای چند روزنامه ی محلی

        ساخت فیلم کوتاه خدا کجاست بر اساس نوشته ی مسعود عالی محمودی

        کسب عناوین بهترین فیلم بهترین فیلم نامه، بهترین کارگردانی  و جایزه ی ویژه هیئت داوران        

        از جشنواره ی منطقه سه

       اخذ مدرک کاردانی  


۱۳۸۴ آشنایی و ازدواج با مریم زنگنه هنرجوی سینمای جوان

        نگارش فیلم نامه ی استفراغ بر اساس نوشته ی مسعود عالی محمودی

        تلاش برای ساخته شدن استفراغ و رد شدن از طرف تهیه کننده به دلیل سیاه بودن روایت

        نگارش فیلم نامه ی چرا اینقدر دور ایستاده ای؟!


۱۳۸۵ ازدواج

       نگارش فیلم نامه ی خاکستر ناتمام برای تلویزیون و رد شدن آن به دلیل سیاه نمایی

       آشنایی با بهرام صادقی و مطالعه ی داستان های کوتاه او

        نوشتن فیلم نامه ای بر اساس ملکوت صادقی


۱۳۸۶ ساخت فیلم کوتاه چرا اینقدر دور ایستاده ای؟!

       کسب عنوان بهترین کارگردانی از جشنواره منطقه سه

       حضور در جشن تصویر سال و کاندیدای بهترین فیلم نامه و کارگردانی

       نگارش فیلم نامه ی مردی در یک موقعیت

        برگزاری ورک شاپ تخصصی ادبیات در سینما

        تصویربرداری مجموعه ی مستند دلیران نخلستان، شبکه ی ۱

        نگارش فیلم نامه ی تنها اگر تو می خواهی و تلاش برای تولید آن


۱۳۸۷ ساخت فیلم کوتاه مردی در یک موقعیت

        حضور در جشنواره ی بین المللی فیلم تهران، جشن تصویر سال، جشن منطقه سه،

        جشنواره ی دفاع مقدس و داکا بنگلادش

        تصویربرداری و تدوین مجموعه ی هشت، روایت شبکه ۳

       تلاشی بی نتیجه برای ساخته شدن استفراغ

        برگزاری ورک شاپ تخصصی بررسی رنج های معنوی انسان معاصر در سینما

         نگارش فیلم نامه ی یک روز روشن ِ روشن


۱۳۸۹ ساخت مستند نیمه بلند در کتان و کفن

        حضور در جشنواره ی بین المللی سینما حقیقت و فیلم تهران

        حضور در جشنواره ی فیلم های دینی رحمت و کاندیدای دریافت عنوان بهترین کارگردانی و فیلم

         حضور در جشن تصویر سال و کاندیدای بهترین فیلم در جشنواره ی فیلم دفاع

        برنده ی عنوان بهترین فیلم از جشنواره ی فیلم خراسان

         برگزاری ورک شاپ تخصصی روانکاوی در ادبیات و سینما 

         نگارش فیلم نامه ی یک لیوان پر از تاریکی و تلاش بی نتیجه برای ساخت آن

         نگارش فیلم نامه ی سقوط

         نگارش فیلم نامه ی وقایع نگاری یک مرگ

          ساخت سقوط و ممنوعیت پخش آن به دلیل سیاه نمایی


 ۱۳۹۰ رفع توقیف از فیلم سقوط و کسب عنوان بهترین تصویر از جشنواره ی فیلم جنوب

        ساخت تله فیلم سینمایی زیستن به میل پرنده و ناتمام ماندن آن به دلیل مرگ تهیه کننده

         کسب عنوان بهترین فیلم به مفهوم مطلق جشنواره از جشنواره ی منطقه سه کشور برای مردی در یک موقعیت

         درخواست انجمن سینمای جوان ایران برای ساخته شدن یک لیوان پر از تاریکی

         دوباره نگری به یک لیوان پر از تاریکی با نام تمرین مدارا

         آغاز پیش تولید و شروع به ساخت تمرین مدارا

         توقف ضبط تمرین مدارا به دلیل اختلاف با تهیه کننده

          ساخت مستند تلویزیونی می نا پیرامون تاریخ شناسی لباس زنان در بختیاری

         کسب عنوان بهترین کارگردانی، تصویر، نریتور و مستند از جشنواره ی سکانس بیداری برای می نا

         شروع مجدد ضبط تمرین مدارا


  به درازا کشیدن ضبط تمرین مدارا 1391

            اختلاف با تهیه کننده بر سر تغییرات در متن و اجرا ی تمرین مدارا

         نگارش فیلمنامه ی دیدن بر اساس رمان چشم از ولادیمیر ناباکوف

         شروع به نگارش رمان مثل هر روز، مثل همیشه

         اتمام تصویربرداری تمرین مدارا

         اختلاف با تهیه کننده در مورد حذف برخی صحنه های غیر قابل پخش


   بازنگری به تمرین مدارا و آماده شدن آن برای پخش1392

          حضور در جشنواره ی فیلم تهران، سینما حقیقت و خانه ی سینما با تمرین مدارا

         انتخاب تمرین مدارا به عنوان بهترین فیلم از ده فیلم برتر سینما حقیقت در نشریه ی فیم نگار

         ساخت مستند تلویزیونی حرف آخر عشق پیرامون زندگی قیصر امین پور

         تلاشی بی نتیجه برای ساخت نیچه شدن

         نگارش فیلم نامه ی شعبده باز و تلاش برای ساخت آن

          ساخت مستند تلویزیونی چشم به راه پیرامون آداب و رسوم مردم حاشیه نشین زاگرس به وقت آمدن بهار


 نگارش طرح مستند اولیس بر اساس یک اتفاق واقعی در کودکی1393

        تلاش برای ساخت شعبده باز

        متوقف شدن ساخت شعبده باز در پیش تولید به دلیل اختلافات با سرمایه گذار

        کسب جایزه ی بزرگ ملاصدرا با عنوان ادبیات و فلسفه در سینما از جشنواره ی بین المللی فیلم های علمی

        برای تمرین مدارا

        حضور در جشنواره ی فیلم های شاعرانه ی هند با تمرین مدارا

        ساخت مستند تلویزیونی کتل پیرامون آیین عزا در بختیاری

        شروع پیش تولید مجموعه مستند تلویزیونی تیتم با موضوعیت تاریخ و فرهنگ و هنر بختیاری

        نگارش فیلمنامه ی وقتی نمی میریم بر اساس نوشته هایی از اسلاوی ژیژک

        شروع به ساخت مجموعه ی مستند تلویزیونی تیتم

        ادامه ی تحصیل در رشته ی عکاسی خبری و مستند


کسب جایزه ی بزرگ هیات داوران از جشنواره ی فیلم معلولیت هند1394

        شروع پخش مستند تلویزیونی تیتم و استقبال مردمی از مجموعه

        درخواست ساخت سری های جدید مجموعه ی تیتم و ساخت آن ها  

        ساخت دو سری جدید از مجموعه ی تیتم

        تدریس کارگردانی مستند در انجمن سینمای جوان

        تولد اولین کودک به نام آیدین (به دلیل علاقه به شخصیت اصلی رمان سمفونی مردگان)


ساخت مستند تلویزیونی بلند سلوک با برداشتی آزاد از زندگی حافظ1395


  • ابراهیم سعیدی نژاد